خاطرات جاسوس دستگاه اطلاعاتی کشور فرانسه در شبکه تکفیری‌های اروپا در قالب کتابی با عنوان «از افغانستان تا لندنستان» منتشر شد.

به گزارش مهر، کتاب «از افغانستان تا لندنستان»  خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی) است، یک جوان اهل مغرب که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکه‌های تکفیری داخل اروپا متصل می‌شود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز درمی‌آید.

کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای عمر الناصری، کسی که هم می‌خواست «مجاهد» باشد، هم می‌خواست با «تروریست‌ها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاه‌های اطلاعاتی غربی می‌ترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجویی‌ها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده را می‌توانید در این کتاب بخوانید، کتابی که از سوی وحید خضاب (محقق و مترجم تخصصی جریانات تکفیری) ترجمه شده و به زودی از سوی نشر شهید کاظمی روانه‌ بازار خواهد شد.

در مقدمه‌ی کتاب که به قلم عمر الناصری نوشته شده است می خوانیم:

از رادیو خبر حملات ۱۱ سپتامبر را شنیدم. سوار ماشینم بودم، داشتم می‌رفتم همسرم را از محل کارش به خانه ببرم. خبرنگاران احتمال می‌دادند که هواپیما به صورت تصادفی به برج اول خورده باشد. همسرم سوار ماشین شد. او هم خیال می ‌کرد برخورد، فقط یک حادثه‌ی اتفاقی بوده است. اما من می‌دانستم که این یک حادثه‌ی اتفاقی نبوده. حتی پیش از برخورد هواپیمای دوم فهمیده بودم قضیه از چه قرار است؛ و می‌دانستم کار کیست.

به خانه که رسیدیم، تلویزیون را روشن کردم و زدم کانال سی ان ان. حالا، هر دو برج داشتند می‌سوختند. و مردم در خیابان‌ها از ترس فریاد می‌کشیدند.

تنها کاری که می‌توانستم بکنم را کردم: گوشی تلفن را برداشتم و به رابطم در دستگاه اطلاعاتی آلمان زنگ زدم. یک سال و نیم می‌شد که با او حرف نزده بودم. حالم از او به هم می‌خورد. اما حالا هزاران نفر داشتند می‌مردند و من هیچ گزینه‌ی دیگری نداشتم.

سریعا جواب داد. وقتی برایش گفتم قضیه کار کیست، ظاهرا تعجب کرد. گفتم: تماس گرفتم که پیشنهاد کمک بدهم.

- «می‌دانی چه کسی این کار را کرده؟ کسی از هواپیمارباها را می‌شناسی؟»

- «نه، ولی طرفی که در پس این عملیات است را می‌شناسم. می‌دانم چرا دست به این کار زده‌اند. هویت این افراد را می‌شناسم، همانطور که طرز فکرشان را می‌شناسم.»

این چیزها را می‌دانستم، چون القاعده را می‌شناختم. در بلژیک سالها با اعضای القاعده زندگی کرده بودم، اگرچه آن زمان، هنوز با نام القاعده شناخته نمی‌شدند. برایشان تفنگ‌هایی خریدم، آنها را به چهارگوشه‌ی دنیا فرستادند. مواد منفجره‌شان را به قلب آفریقا بردم، در آنجا در جنگ داخلی الجزایر مورد استفاده قرار گرفت. خبرنامه‌هایشان  را پخش کردم. رهبران ارشدشان در اروپا را می‌شناختم؛ یکی‌شان همان کسی بود که انفجارهای خونین متروی پاریس در سال ۱۹۹۵ را سازمان داد. بقیه‌شان هم با یک عملیات آدم‌ربایی فاجعه‌آمیز و کُشنده مرتبط بودند. این آدم‌ها در خانه‌ی من زندگی می‌کردند.

بعدا، به افغانستان رفتم. در آنجا با نیروهای القاعده در پادگان‌های آموزشی [زندگی کردم:] خوردم، نماز خواندم و خوابیدم. تلاش کردم تا جایی که می‌توانم روابطم را با القاعده مستحکم کنم. با نیروهایش در خشم‌شان و امیدشان شریک شدم، با تفنگ‌ و عرقم با آنها شریک شدم. بارها برای آنها جانم را به خطر انداختم. آنها برادرانم بودند و حاضر بودم هرچه دارم را با کمال میل تقدیمشان کنم.

با آنها، مجاهد شدم، روش کار با همه‌ی انواع سلاح‌هایی که روی کره‌ی زمین وجود داشت را خوب خوب یاد گرفتم؛ از مسلسل‌های کلاشینکوف گرفته تا موشک‌های ضد هواپیما. رانندگی تانک و روش منفجر کردنش را یاد گرفتم. یاد گرفتم چطور مین کار بگذارم. و چطور یک نارنجک دستی را پرتاب کنم که بیشترین میزان تخریب را به بار آورد. فن جنگیدن در شهر و راه‌های ترور و عملیات آدم‌ربایی و اینکه چطور در مقابل شکنجه مقاومت کنم را یاد گرفتم. یاد گرفتم چطور بمب‌های کشنده بسازم، حتی از ساده‌ترین عناصر و مواد، مثل قهوه و وازلین. یاد گرفتم چطور یک انسان را با دست‌هایم بکُشم.

درباره‌ی توپ، قرآن و سیاست جهانی از ابن الشیخ اللیبی یاد گرفتم، همان کسی که مسئولیت اداره‌ی پادگان‌های آموزشی اسامه بن لادن را به عهده داشت و همان کسی که، بعدها، درباره‌ی وجود ارتباط بین بن لادن و صدام حسین به سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا دروغ گفت.

با ابوخباب المصری، بزرگترین کارشناس بن لادن در موضوع مواد منفجره دیدار داشتم که تلاش کرد مرا برای انفجار یک سفارتخانه به خدمت بگیرد.

با ابوزبیدة بزرگترین جذب‌کننده‌ نیروی القاعده دیدار کردم، که مرا به اروپا بازگرداند تا به عنوان نیرویی در یک هسته‌ی مخفی جهادی فعالیت کنم و موقع مقدمه‌سازی و آماده‌شدن برای حملات، تجربیاتم در موضوع مواد منفجره را ارائه کنم.

اما هیچ کدام از آنها حقیقت را نمی‌دانستند: این حقیقت که من ضد آن شوریده بودم و به خاطر اینکه بی‌گناهان را می‌کشتند مخالفشان شده بودم. این حقیقت را که من یک جاسوس بودم. این حقیقت را که من به عنوان جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه (DGSE) به پادگان‌هایشان نفوذ کرده بودم. هنوز برای آن دستگاه کار می‌کردم و بعد از آن هم (بعد از بازگشتم از افغانستان به اروپا) با دستگاه ام آی ۵ انگلیس شروع به همکاری کردم؛ با این وجود ابوزبیده هنوز مطمئن بود من برای او کار می‌کنم. برای دو دستگاه اطلاعاتی فرانسه و انگلیس به دو مسجد لندنی تندرو که متعلق به ابوقتادة و ابوحمزة بودند نفوذ کردم. در راستای حمایت از جهاد، به پاکستان پیغام، و حتی پول، بردم. این پولی بود که افسران دستگاه اطلاعاتی بریتانیا در اختیارم می‌گذاشتند.

در سفرهایم، با صدها نفر دیدار کردم که کپی برابر اصل هواپیماربایان ۱۱ سپتامبر بودند. مردانی بودند بدون وطن؛ مردانی که در غرب لعنت شده بودند چون سفیدپوست و مسیحی نبودند، و در کشورهای خودشان لعنت شده بودند چون دیگر از نظر لباس پوشیدن و روش حرف‌زدن شباهتی به مسلمان‌ها [ی سنتی] نداشتند. تنها پناهگاهشان، خشم مشترکشان بود، تنها چیزی که آنها را به اعتقاداتشان، به خانواده‌هایشان، و به زمین پیوند می‌داد.

همه اینها را می‌فهمیدم چون من یکی از همان مردان بودم.

«از افغانستان تا لندنستان» خاطرات عمر الناصری (ابو امام المغربی) در قطع رقعی و ۵۶۸ صفحه به ترجمه وحید خضاب توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار شد.

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...