حضور رهایی‌بخش زن در سرگردانی‌های ادیسه‌وار | اعتماد


رودبار جنوب یکی از شهرستان‌های استان کرمان است که از شرق با استان سیستان و بلوچستان هم‌مرز است. مردم این شهرستان بلوچ و بلوچکاره هستند و بیشتر شغل‌شان کشاورزی و دامداری است. آب و هوای این شهرستان گرم و حاره است و تحت تاثیر بادهایی که از سمت خلیج‌فارس و دریای عمان به این منطقه می‌وزد، دمای هوا در تابستان‌ها به شصت درجه شرجی نیز می‌رسد.

منصور علی‌مرادی خلاصه رمان تاریک ماه

دومین اثر داستانی منصور علی‌مرادی، نویسنده، شاعر و پژوهشگر فرهنگ‌عامه با عنوان «تاریک ماه» در این فضای داستانی شکل می‌گیرد. فضایی که شاید کمتر نویسنده‌ای به آن پرداخته باشد و از این منظر برای بسیاری از خوانندگان بکر و تازه است. جغرافیای خاص این منطقه، میرجان شخصیت اصلی داستان را چون هزارتویی افسانه‌ای می‌بلعد.
میرجان که به گروگان بلوچ‌های مرزی درآمده است ماه‌ها بدون داشتن آب و غذا در بیابان‌ها و دشت‌های تفتیده جنوب سرگردان می‌شود و بارها تا پای مرگ پیش می‌رود اما هر بار باز به زندگی بر می‌گردد. چشمه‌ها از سینه کوه‌ها می‌جوشند و مادرانه سیرابش می‌کنند، درختان کهور و کنار در آغوشش می‌گیرند و خارهای بیابان چون مشعلی راهش را روشن می‌کنند.

«- رسیدم به چشمه و نی‌زار، کارد از قطار کشیدم، نی‌های میان چشمه را بریدم و از خزه و حشرات مرده و تخم قورباغه پاک کردم، گلوی آب را گشودم، به راه افتاد. بعد برگشتم به‌جایی که شاخه‌های انبوه چهار، پنج درخت کنار کوهی درهم‌فرورفته بود، خزیدم زیر سایه‌سار، شاخه‌های خشک را شکستم و شاخه‌های مزاحم را با کارد جدا کردم، به‌طوری‌که می‌شد به‌راحتی در زیر سقف‌شان نیم‌خیز شد. خوبی‌اش به این بود که کف هموار زمین را شنی نرم و تمیز می‌پوشاند. زندگی من در آن کوهستان دورافتاده به همین سادگی سر گرفته شد.» (ص 178)

تاریک‌ماه داستانی غیرخطی است که به کمک فلاش‌بک‌ها و تک‌گویی‌های درونی روایت می‌شود. این تکنیک به کمک نویسنده آمده و او را در انتقال افکار و احساسات میرجان یاری داده است.
یکی دیگر از تکنیک‌های قابل توجه که نویسنده از آن در جهت پیشبرد داستان بهره‌برده، استفاده از راوی نامعتبر یا غیرقابل‌اعتماد است. راوی غیرقابل اعتماد یا به شکل آگاهانه فریبکاری می‌کند یا بدون نیت و هدف قبلی و تنها به خاطر آنکه از حقیقت آگاه نیست، خواننده را به اشتباه می‌اندازد و به این ترتیب مخاطب را وادار می‌کند که سوالاتی را درباره درستی یا نادرستی روایت مطرح کند.

در «تاریک ماه» که از زاویه دید اول شخص روایت می‌شود خواننده کم‌کم می‌بیند که راوی داستان میرجان می‌خواهد تصویر بهتری از خود ارایه بدهد و برای حفظ جان خود سعی در پنهان کردن حقیقت دارد.
«خوب کردم که به خورشید گفتم که کاسه‌بشقاب‌ها را شکسته‌ام، شاید روزی باهم نصف‌شان کردیم، برادر بخش... خدا کند جایی را که کنار جاده چال‌شان کردم گم نکنم، نشانه گذاشتم... آدم که نشئه می‌شود دیگر زبانش به اختیار خودش نیست، هر چه دارد می‌ریزد بیرون، دهان آدمی را کاش چفت‌وبستی بود، آدمِ متواری باید که هادرِ کلام خودش باشد...» (ص 202)

از منظری دیگر خواندن تاریک‌ماه جذاب است، چراکه به فرهنگ و سنن قوم بلوچ می‌پردازد. قومی که کمتر هویت داستانی پیدا کرده‌اند و کمتر پای‌شان به داستان‌ها و رمان‌ها بازشده است. گرچه سینه‌شان خانه امن افسانه‌ها و اسطوره‌هاست و آداب چندین هزارساله‌شان هنوز که هنوز است، پابرجاست. میرجان برای نجات جان خود هر بار به قوم و قبیله‌ای کوه‌نشین پناه می‌برد.
او در این سفر پر ماجرا از «میار جلی» یا «میارداری» سنت هزارساله بلوچ می‌گوید؛ سنتی که بر اساس آن به ستمدیدگان و مظلومان پناه می‌دهند و از حقوق‌شان دفاع می‌کنند.

«گفتم: «به میار تو آمد‌ه‌ام سردار فقیر محمد.» پرسید: «با دولتی‌ها درافتادی؟» گفتم: «نه سردار، گروگان فراری‌ام، از دست بلوچ‌های مرزی، شهسواری‌ها.»گفت: «خویشیتی داریم، ما طایفه سنگینی هستیم که تیره‌های بسیاری‌مان پراکنده همین حدودات‌اند و بزرگشان منم. جرأت نمی‌کند کسی پایش را این طرف‌ها بگذارد.» بعد صدا زد: «گراناز.» آمدی دم در سیاه‌چادر ایستادی، گفت: «یکدست جامه تمیز از من بده به مهمانت. جامه‌هایش را هم ببر سرچشمه بشور. این مرد حالا عضو خانواده ماست. سر راهت به مردان خشم (1) بگو بیایند کارشان دارم.»» (ص 67)

میرجان که در میان خانواده‌ای عشایر به میار رفته شاهد برگزاری آیین باستانی ور است. ور نمادی از داوری ایزدی تلقی می‌شود و به نوعی ملاک و اعتباری است برای شناخت گناهکار از بی‌گناه. او به چشم خود می‌بیند که بی‌گناه چطور از میان زغال داغ (سوگند چار) می‌گذرد و دستش را بی‌آنکه بسوزد در روغن گداخته فرو می‌برد.
«ترس در چشم‌های پیرداد جوان موج می‌زد. ملارمضان گفت: «منِ پیرداد، شکم زادِ طلاخاتون قسم می‌خورم به همین کلام خدا که نه از ماجرای قتل یار احمد خبر داشته‌ام و نه دیده و نه شنیده‌ام.»

ملارمضان شمرده شمرده می‌گفت و پیرداد تکرار می‌کرد. بعد ملارمضان چند برگ از درختچه زیری که در همان حوالی بود کند و از بالا انداخت توی قابلمه. لایه جوشان روغن خیز برداشت و برگ‌های درخت زیر را در هوا قاپید و در یک آن پودر کرد. بعد انگشتری عقیقش را به درآورد، در آب چشمه شست، سوره‌ای خواند و انگشتر را در قابلمه انداخت و به پیرداد اشاره کرد که بردارد. قدرت خدا خورشید، دست این جوان که به سمت قابلمه رفت موج روغن جوشان آرام گرفت، حباب‌ها به کنار رفت، دستش را برد توی روغن چرخاند، با دو انگشت انگشتر را انبروار برداشت و به دست ملا داد و انگشت‌هایش را به دهان برد و لیسید، انگار که دست در آب چشمه بگرداند.» (ص 120)

میرجان در میانه سفر وقتی که پا به برهوت صحرا می‌گذارد صدای اغواگر پریان بیابان را می‌شنود. موجوداتی اهریمنی و رازآلود که دنبال کردن‌شان پایانی جز هلاکت و نابودی ندارد. این دسته از پری‌ها در سر گذر و در مکان‌های خلوت در سر راه مردم قرار می‌گیرند و مانند اجنه از آهن و فلز می‌ترسند.
«صدای زن پشت به باد می‌آمد، درست نمی‌دانم به چه زبانی بود، اما احساس می‌کردم درونم دارد باد می‌کند. سوزن‌سوزن می‌شد بدنم، کشش داشت، توانم را می‌ربود و مرا به خود فرا می‌خواند. خواستم بزنم زیر آواز که گلویم یاری نکرد.» (ص 153)

«تاریک ماه» روایت سرگردانی است، روایت ادیسه‌وار زندگی هر روزه، بجنگ تا زنده بمانی، بکش تا کشته نشوی؛ اما شاید منحصربه‌فردترین نکته پیرامون آن حضور زن به عنوان ناجی و رهایی‌بخش است. فرقی نمی‌کند آهو، گِراناز یا هانی باشند که میرجان رویای عشق و زندگی با آنها را در سر می‌پروراند یا دخترکان زیباروی چوپان که در چشمه آب تنی می‌کنند. از نظر میرجان تمامی این زنان آمده‌اند تا راه رهایی و نجات را به او نشان دهند. آنها چون تمام خدایان پیشین‌شان، چون امرداد و ناهید و سپندارمذ نماینده بی‌مرگی و جاودانگی هستند. نمادی از رویش و زایش و تنها نجات‌دهنده حقیقی. با عشق به زن است که می‌توان آرام گرفت و به سر منزل مقصود رسید و بی‌او، راهی جز مرگ و نابودی در پیش نیست.

زبان داستانی «تاریک ماه» شاعرانه و ریتمیک است. نویسنده با استفاده از کلمات و اصطلاحات محلی به نثر خود غنا می‌بخشد و توصیفات بدیع و تازه خلق می‌کند. این رمان در 10‌فصل روایت می‌شود و اولین‌بار در سال هزار و سیصد و نودودو توسط نشر روزنه منتشرشده و برنده جوایز متعددی از جمله چهارمین دوره جایزه ادبی هفت‌اقلیم در سال هزار و سیصد و نودوسه و جایزه ویژه سال کرمان در سال هزار و سیصد و نودوچهار شده است. هم‌اکنون این رمان توسط نشر نیماژ به چاپ پنجم رسیده است.


...
1- خشم: آبادی، دهگاه، چند خانوار که در جایی سکنی گزیده باشند.

................ هر روز با کتاب ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...