از لنگرود تا نور | اطلاعات


ضیاءالدین خالقی شاعر، منتقد، روزنامه‌نگار و فعالی ادبی است که چهار دهه فعالیت دارد. او با کلمه و کتاب سر و کار دارد. فرزند کوه و جنگل و دریاست و به رنگ باران می‌نویسد. خالقی در سال ۱۳۴۲ در لنگرود گیلان دیده به جهان گشوده و رؤیایی به رنگ آتش و آب دارد و دلشوره‌هایی از صدا و سکوت. صدایی که به سکوتش دل داده است. مجموعه‌ی «پرنده‌ها به نام تو»(نشر همسایه- 1402)را که ورق می‌زدم، با هر شعر به دنبال شعر بعدی، دنبال جهان‌بینی و سبک و سیاق نوشتاری خالقی بودم.

 پرنده‌ها به نام تو ضیاءالدین خالقی

در دهه‌ نزدیک به شصت زندگی، او به‌سان نوجوانی پرانرژی و بازیگوش، پر از طراوت و زندگی است(البته محتمل است که این اشعار،از یکی دو دهه‌ی پیش شاعر باشد). او نه از دنیا گله‌مند است، نه به همسایه اخم می‌کند. عاشق گیلان و ساحل و دریاست و ترانه‌هایی که از امواج به گوشش می‌رسند:
«باران گیلکی می‌خواند/ دریا ترانه‌هایش را از زبان گیله‌مرد/ موج‌ها اما سطر سطرش را/ به لهجه‌ی خود می‌نویسد/ و به زبان جهانی ترجمه می‌کند.»
جهان‌بینی او همین است:
«چه جهان‌بینی گسترده‌ای/ کلاغی، کلاغی را دفن می‌کند/ در ابد».

همه‌چیز برای او شاعرانه است. «هستی» تعبیری شاعرانه است و«مرگ در چند قدمی هر بار ناشناخته می‌ماند».
ضیاءالدین خالقی از نسل جوانان و سربازان، پوتین و جنگ است و در این فرایند شهیدانی را که در راه وطن جان داده‌اند، به زیبایی در شعر می‌آورد و برای آنها مرثیه‌ای به رنگ باران می‌سراید:
«من از باران‌های نباریده می‌گویم/ از برف‌های نیامده/ از چشم‌های پدرت از دیاری دیگر/ از گیسوان مادرت/ که در میانسالی سپید شد».
یا:
«برف زمین را پوشانده/ مزارت پیدا نیست/ گویی دوباره به گمنامی خو گرفته‌ای».

او در این مجموعه، از کلیدواژه‌های خاصی بهره می‌برد که در دو خط فکری کلان روایت و جزئی‌نگر سیر می‌کند. واژگانی نظیر: گیلان، لنگرود، دریا، ساحل، چمخاله، جنگل که تمام دنیای شاعر را در بر دارند و عشق و دلداگی به آنها در نوستالژیک‌ترین رویدادها در دور دستی حسرت‌گونه اما لذتبخش قرار گرفته‌اند و در مقابل واژگانی در دسترس‌تر که شاعر در روزمرگی‌هایش با آنها سر و کار دارد و جزو ابزار و واژگان کاربردی او به حساب می‌آیند، شاعر با آنها می‌خوابد و از خواب بیدار می‌شود، راه می‌رود، حرف می‌زند، می‌خندد، غمگین می‌شود، اشک می‌ریزد، زندگی می‌کند و شعر می‌سراید. این‌ها همه‌ی سرمایه‌های شاعر هستند و از دنیا و مافیها همین‌ها را می‌ستاید و می‌سراید.

در لابه‌لای ورق‌های این مجموعه، شعری هست که هم شاعر و هم من دوستش داریم و او نام کتابش را از همین شعر الهام گرفته و من هم درگیر آن شدم و چند بار خواندمش و برای شما مخاطب گرامی می‌آورم:
«پرنده‌ها به نام تو/ سر دادم/ آرزوها به نام تو/ پر/ که پرواز/شکلی دیگرِ آزادی بود/ و شکلِ دیگرِ بند».

او در جایی از مجموعه‌شعر «پرنده‌ها به نام تو»، خاطراتی را با دوستان شاعرش ورق می‌زند و شجره‌نامه‌ی خود را از راه جنگل و ساحل و دریا به «نیما» و شهر «نور» می‌رساند.
چون من بر این باورم که شاعران از قبیله‌ای نانوشته با هم کوچ کرده‌اند و به زمین آمده‌اند. بعضی دردمند و بعضی عاشق شده‌اند.

آنجا که از «نیما» می‌نویسد و ارتباط خطی و معنایی کاملی در شعر از لنگرود و از مسیر خط کناره، از لابه‌لای سواحل خزری به «نور» می‌رود و به نیمایی که غایب است می‌رسد و «صدای تفنگ سرپری» که هنوز در گوش می‌پیچد، خود را به دوم شخص مفرد «نیما»، به «تو» می‌رساند و به «رودخانه‌های لهجه‌ات از باران‌های سبز مازندران» ختم می‌شود.
او در قرابتی فامیلی و نسبت‌های دور به «یادآوری بدوی‌ترین نسبت‌های فامیلی می‌رسد» و در خانواده‌ای از جنگل و طبیعت و دریا اثبات می‌کند که فامیل کلمه‌ای نیماست:
«احساس می‌کنم/ دریا مرا و او را/ به هم پیوسته/ پیوسته به جنگلی که تا ساحل آمده/ و تا دوردست‌ها امتداد دارد».

او گاهی از شعر می‌گذرد و به کوتاهه‌ای در گزاره پیچیده می‌رسد و این یکی سبک اوست و کوتاهه‌سرایی را در سر دارد:
«من راز را شنیدم/ اما ترسیدم باور کنم».
یا:
«یاکریم از پشت بام/ به مخلوقات ناقصی کهپر نداشتند/ می‌نگریست».
برای ضیاءالدین خالقی شعرهای زیباتر و نازک‌خیالی‌های بیشتر آرزو دارم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...