[داستان کوتاه]
گفتم: «البته شما لطف دارید ولی»... که مهلت نداد و گفت: «حاج آقا! ما وصف شما را زیاد شنیدهایم و حیف است یک همچه مجلسی از فیض محضر شما محروم بماند.»
توی دلم گفتم: «عجب! حالا شد یک چیزی، پس آوازه فضل ما کمکم دارد به همهجا میرسد.» و ادامه داد: «این هیأت سابقه 60-50 ساله دارد. پدران ما از وقتی یادشان میآید، در این هیأت سینه میزدهاند. مرحوم حاج سراج اینجا منبر میرفته. گاهی اوقات آسیداحمدآقا خوانساری –آیتالله خوانساری- که مرجع تقلید بودند تشریف میآوردند. اینجا از قدیم جزء هیأتهای معتبر تهران بوده و مرحوم حاج ماشاءالله معروف اینجا مداحی میکرده.
به دلم گذشت که اینجا منبر رفتن بالاخره یک سابقهای، اعتباری، چیزی میشود. حالا یک جوری آن ساعت درس را جابهجا میکنم. توی یک چنین هیأتی میارزد که آدم منبر برود.
گفت: «پس انشاءالله دیگر خیالمان راحت باشد؟»
با خودم گفتم: «نه، میارزد، بد چیزی نیست اما ... اما هنوز معلوم نکرده که چقدر کاسبیم... ولی چطور حالیش کنم که بفهمد.»
دوباره گفت: «حاج آقا! عنایتی بفرمایید ما با دست پر از اینجا برویم.»
خواستم کمی این دست و آن دست کنم که حرفی از پاکت بزند، گفتم: «میدانید، فضای معنوی و جو روحانی مجلس است که برای من مهم است. یعنی میدانید. مجلس که زیاد است...»
خوشم آمد که فهمید. سرش را تکان داد و گفت: «البته، البته.»
ادامه دادم: «هرجا بروید خیمه عزای سیدالشهدا برپاست. دوستان هم که لطف دارند. اگر به حساب ظواهر باشد و امور باطنیه را انسان مدنظر قرار ندهد و چه میدانم، به حساب مسائلی مثل...» و در حالی که لبخند میزدم و سعی میکردم آثار بیاعتنایی در چهرهام نمودار باشد، گفتم: «مثل پاکت و چه میدانم... اینها خلاصه باشد، آدم باید صبح تا شب منبر برود.»
و بعد با خودم فکر کردم الان وقتش است که میخ قضیه را محکم کنم. گفتم: «همین پیش پای شما و در طول این چند روز کلاً برای چند مجلس دوستان اصرار کردند و بعضی که کمی غریبهتر بودند و خیلی ما را نمیشناختند حتی اول صحبت از جهات مادی میکردند و مثلاً مبالغ... حالا کار ندارم نرخهای بسیار بالا عنوان میکردند ولی نمیدانستند ما به آن روی سکه نگاه میکنیم.»
خواستم اضافه کنم که اصلاً خیلی مجالس را من میروم و حتی کرایه ماشین را هم خودم میدهم که ترسیدم جدی بگیرد. گفتم: «بالاخره آدم وقتی را میگذارد، میخواهد نتیجهاش را هم ببیند. میدانید همین یک ساعت را آدم میتواند به طلاب درسی بدهد که استفاده شود. میشود همین یک ساعت را مطالعه کرد که بهرهای داشته باشد. حالا وقت رفت و برگشت و احیاناً اگر کسی سؤالی داشته باشد و ... اینها را هم اضافه کنید چند ساعت میشود. نمیخواهم بگویم ارزش یک همچه جلسهای کم است. نه، اشتباه نشود. آدم میخواهد مطمئن باشد که وقتی که میگذارد منشأ اثر بوده، یعنی کاری که آدم کرده فایدهای داشته. تنبهی حاصل شده، برکتی داشته، موجب توبه غافلی شده و ...»
گفت: «دقیقاً فرمایش حضرتعالی را قبول دارم. ما هم بالاخره این چیزها را پای منبر شما بزرگان یاد گرفتهایم.»
در حالی که تسبیح را در یک دستم میگرداندم دست دیگرم را به ریشم کشیدم و پشتم را بالاتر گرفتم که یعنی...
ادامه داد: «همه این دقت شما را خود ما هم تا حدی داریم. توی این هیأت هرسال میتوانم بگویم که کسی شفا پیدا کرده. خیلیها خوابهای عجیب و غریبی دیدهاند که نشاندهنده عنایت و توجه خاصی است که به این مجلس میشود. اول مجلس همه با وضو و رعایت آداب وارد میشوند. اصلاً بچههای ما اعتقادی به این هیأت و این مسجد دارند که هروقت وارد میشوند در را میبوسند و داخل میشوند.»
دیدم که طرف نکته را نگرفت و اگر همینطور صبر کنم از این چیزها میگوید. حرفش را قطع کردم که: «بله، من هم اگر چنین شناختی از شما نداشتم که قضیه فرق میکرد. الحمدالله شما موفقید. پس اینطوری خیالم راحت است. حالا توی همچه مجلسی اگر آدم بابت هزینه رفت و آمدش هم چیزی بگیرد گرفته والا اگر اصل کار درست نباشد اینها هیچکدام فایدهای ندارد چون اصل همان است.»
با خودم فکر کردم لابد الان دیگر حرفی از پاکت میزند که ادامه داد: «حاجآقا! یادم نمیرود سال گذشته یکی از مادران شهدا که سه شهید داده است و دامادش هم از آزادگان است خواب دیده بود یکی از پسرهایش در این هیأت دارد سینه میزند.»
گفتم: «بله شهدا که...» ولی او داشت باز تعریف میکرد که: «بله خواب دیده بود که پسرش دارد سینه میزند و بعد رو میکند به مادرش سلام میکند. مادرش میگوید: چرا پیش من نمیآیی خیلی دلم تنگ شده است و او جواب میدهد فردا شب بیا هیأت، من آنجا هستم.»
من همینطور خیلی عادی نگاهش میکردم و او که منتظر بود با بیان این ماجرا اشک از چشمان من سرازیر شود و همانجا بلند شوم و دنبالش راه بیفتم، با قیافه درهم رفته پرسید: «خوب، پس انشاءالله حتماً خدمتتان هستیم دیگر.»
راضی بودم اما فکر کردم که یک دفعه نباید جواب مثبت داد. خیال میکند حالا خیلی دلمان میخواهد برویم. باید یک کم بیشتر معطلش کنم تا ابهت قضیه بیشتر بشود.
گفتم: «البته میدانید ما در این ساعت حلقه درسی داریم که...»
فکر کردم خوب است یک چشمه بیایم تا حواسشان را جمع کنند و بفهمند که چه خبر است.
ادامه دادم که: «درسی میگوییم و تعداد زیادی از طلبهها هستند...» که یکهو به ذهنم آمد اینطوری با خودشان میگویند تکبر دارد.
درستش کردم که: «البته خب مباحثهای است. لطف دارند و ما وظیفهمان را انجام میدهیم و در خدمت رفقا هستیم.»
گفت: «حاج آقا امکان ندارد ساعت تدریس را تغییر بدهید و یا ما از شاگردانتان خواهش کنیم زودتر خدمت برسند؟»
با خودم گفتم بگذار منتی بر سرشان باشد تا موقع دادن پاکت فکر نکنند که چندان کاری کردهاند.
گفتم: «حالا من نمیدانم چطور میشود. اجازه بدهید من تأملی بکنم و به لطف خداوند فردا شب به شما عرض کنم. شما فردا شب تشریف بیاورید.»
دو دستش را بلند کرد و به حالت کسب اجازه حرکتی کرد و بلند شد که برود.
خواستم بلند شوم ولی با خود گفتم: «درست نیست. اگر بلند شوم که حساب و کتابها به هم میخورد. باید حواسم جمع باشد که نایستم. بزرگان کدامشان جلوی یک نفر عامی بلند میشوند؟» و برای همین فقط نیمخیز شدم و یک یا الله گفتم، بعد هم صدایم را کمی کلفت کردم و در حالیکه سعی میکردم تن صدایم به اهل علم نزدیکتر باشد گفتم: «سلَّمکم الله انشاءالله» و بعد هم شرح لُمعه را برداشتم که برای درس حاضر شوم. احساس خوشی داشتم و فکر میکردم کمکم دارد یک چیزهایی میشود.
جوانکی که معلوم بود راننده است و او را دو شب پیش به همراه حاج حسین دیده بودم به ساعتش نگاهی کرد و در حالی که سوئیچ ماشین را توی دستانش میچرخاند، کنار پلههای دم شبستان نشست.
جوان را که دیدم آخرین جمله درس را با صدای بلندتری تکرار کردم که: «و لإنًّ فی ایجابها علی المسلم اضرارا یوجب التخاذل عن الحرب لکثیر» یعنی این دیه را هم از بیتالمال میپردازند چون مورد مصرف آن مصالح است و این هم در عداد مصالح است و بلکه از اهم مصالح است و دیگر اینکه اگر شارع مقدس دفع این دیه را در این موضع بر مسلمین مقرر میفرمود، خود همین موجب سستی بعضی و بلکه به فرمایش مصنف، موجب سستی کثیری از مسلمین در جهاد میشد.
از نگاه جوانک فهمیدم که در دلش چه میگذرد. خوشم آمد و بعد نگاهی به طلبهها انداختم و گفتم: «و صلی الله علی سیدنا محمد و اله الطاهرین.»
در حالی که بچهها صلوات میفرستادند و بلند میشدند، قبل از اینکه کسی اصلاً قصد سؤال داشته باشد گفتم: «سؤالات را فردا جواب میدهم. فعلاً کمی عجله دارم، چون مجلسی هست که به اصرار دوستان باید شرکت کنم. انشاءالله بعداً خدمتتان هستم.»
احساس میکردم همه با نگاهشان افتخار شاگردی چنین استادی را ابراز میکنند.
جوان جلو آمده بود و میگشت تا نعلینهایم را پیدا کند ولی قبل از او بچهها نعلینها را جفت کرده بودند و من هم اینقدر آهسته آمدم بودم که تا موقع رسیدنم نعلینها جفت شده باشد.
توی ماشین برای چندمین بار خطبه را تمرین کردم. نمیدانستم چرا باز هم اضطرابی خفیف در درون خود حس میکردم. با اینکه از 15-16 سالگی منبر رفتن را شروع کرده بودم ولی باز هم با گذشت بیش از 12-13 سال هنوز نگران بودم.
با خود گفتم: «اول باید موقع اولین برخورد و هنگام ورود، متانت و سنگینی خودم را حفظ کنم، بعد با وقار خاصی که لازمه خطابه است بالای منبر بروم و نگاه دقیقی به همه جمعیت بیندازم که همین نگاه اول حواس همه را کاملاً به سوی من جلب کند و بعد نفس عمیقی بکشم و دستهایم را به دستههای دو طرف منبر بفشارم و دهانم را نزدیک میکروفون بیاورم و شروع کنم که: بسمالله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین و الصلوة و السلام علی سیدنا...
ولی نه، این خیلی عادی شده است. باید یک چیزی بخوانم که برایشان تازه باشد و خیال نکنند همان چیزی را که از دیگران شنیدهام تحویلشان میدهم.
آهان، این خطبه را میخوانم: الحمدالله الاول بلا اولٍ کان قبله و الاخر بلا آخرٍ یکون بعده، بعد سلام و تحیت را ادامه میدهم که:
ثم الصلوة و السلام علی:
علی چی؟ اشرف الانبیاء؟ نه،خاتم السفراءالمقربین؟ نه، البشیر النذیر و السراج المنیر؟ آهان همین خوب است.
ثمّ الصلوة و السلام علی البشیر النذیر و السراج المنیر، العبد المؤید و الرسول المسدد الذی سمی فی السّماء باحمد و فیالارضین بأبی القاسم مصطفی محمد.
و صدایم را باید اینجا با تأکید بیشتری بکشم تا صلوات بلندتر و جدیدتری بفرستند. بعد که صلوات فرستادند ادامه میدهم:
و علی آله و اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین الذین اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا، خب بعدش چه بگویم؟ آهان، این روایت را میخوانم که: اِتًّقِ اللهَ بعضَ التُّقی و ان قَلّ و اجعل بینک و بین الله ستراً و ان رقّ.
ولی این روایت را یادم نیست از که بود،از امام صادق (ع) یا از پیامبر یا ... خب آنها که نمیدانند من میگویم امام صادق(ع).
وجود مقدس امام صادق (ع) فرمودند: ای بنده خدا، ای مؤمن، ای مسلمان! ولی نه، اول باید دو سه صلوات دیگر بگیرم تا قشنگ مجلس توی دستم بیاید و بعد حدیث را معنا کنم.»
حاج آقا بفرمایید!
جوان راننده بود. ماشین را جلوی در مسجد نگاه داشته بود. پیاده شدم. وارد مسجد که شدم حاج حسین گوشه حیاط سر دیگ را با یکی دو نفر دیگر گرفته بود و جابهجایش میکرد. مرا که دید با عجله جلو آمد و با سلام و صلوات داخل مسجد برد.
چند نفر که دم در نشسته بودند پاشدند و دست به سینه راه را باز کردند. در یک نگاه جای نشستن را پیدا کردم. بالای شبستان و کنار محراب یک ردیف پشتی چیده بودند و چند نفر هم که معلوم بود بزرگترهای هیأت هستند آنجا نشسته بودند. بلند شدند و من هم به اولین پشتی تکیه دادم و نشستم.
تا چای قند پهلو را بخورم، جمعیت داخل شبستان را پر کرده بود و مداح وقت اول هم داشت ذکر مصیبتش را تمام میکرد که حاج حسین کاغذی به دستش داد. کاغذ را باز کرد و با صلوات بلند جمعیت شروع کرد به خواندن کاغذ و بعد نگاهی به من کرد و سری تکان داد و صدایش را صاف کرد. آن وقت گفت: «بیش از این مصدّع نشوم، مجلس منور است به نور سلسله جلیله سادات و علمای اسلام و روحانیت عظام، حجتالاسلام...» و بیسواد نام مرا گفت.
انگار هیچ نمیفهمد. اخمهایم توی هم رفت و بلند شدم.
آنقدر عصبانی بودم که حتی نتوانستم از بلند شدن و احترام چند تا پیرمرد بغل دستی خودم و چند نفر که در صف اول نشسته بودند تشکر کنم. وقتی به کنار منبر رسیدم، پیرمرد مداح از نگاه من متوجه گناه خود شد و در حالی که پایه میکروفون را درست میکرد در اصلاح حرف خود گفت: «برای سلامتی حضور حجتالاسلام و المسلمین جناب ... صلوات.»
حالا من بالای منبر بودم و مردم صلوات سوم را هم فرستاده بودند.
نگاهی به جمعیت انداختم و احساس خوشی سراسر وجودم را پر کرد:
«این همه آدم جمع شدهاند تاحرفهای مرا بشنوند؟ حضرت حجتالاسلام والمسلمین و بعدها آیتالله، که هم درس معقول میگوید و هم منقول. که فضایلش زبانزد همگان شده است. از سحر که نوافل را به جا آوردهام و نماز صبح را خواندهام، به درس و بحث مشغول بودهام تا حالا که درسهای لمعه و اصول را هم گفتهام و آمدهام اینجا. خبر چاپ دومین تألیف را هم امروز صبح دادهاند. احساس کردم وارث علوم و فضایل همه علمای سلف هستم و این جمعیت عوام به قدرشناسی این همه فضیلت پای این منبر جمع شدهاند. از بالای منبر واقعاً منظره این پایین دیدنی است.»
جمعیت صلوات سوم را فرستاده بود و منتظر بود.
حاج حسین دم در ایستاده و در حالی که آستینهایش را بالا زده بود با لبخند رضایتی بر لب، مرا نگاه میکرد.
باید شروع میکردم.
دستهایم را به دو طرف منبر فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم.
بسمالله الرحمن الرحیم.
اما
اما بعد چه باید میگفتم؟
دوباره دهانم را به میکروفون نزدیک کردم و گفتم:
بسمالله الرّحمن الرّحیم
باز هم یادم نیامد. حاج حسین همانطور به من نگاه میکرد.
باز گفتم: بسمالله الرّحمن الرّحیم.
دو سه نفر به همدیگر نگاه میکردند و پچپچها شروع میشد. اینبار با صدای بلندی گفتم: بسمالله الرحمن الرحیم.
پیشانیم سخت عرق کرده بود و تنم داغ شده بود. گفتم: «صلوات جلی ختم بفرمایید.»
قلبم به شدت میزد و دستهایم میلرزید. احساس میکردم همه دارند با نگاهشان مرا میخورند. احساس میکردم چند صد جفت چشم به من خیره شدهاند. یاد حاج حسین افتادم که دیگر نمیدیدمش. یاد جوان راننده افتادم؛ یاد جلسه درس لمعه افتادم.
جمعیت صلوات دوم را هم خود به خود فرستاده بود.
گفتم: بسمالله الرّحمن الرّحیم
ولی فایدهای نداشت!
هیچچیز یادم نمیآمد. هرچه به خود فشار آوردم فایدهای نکرد. تمام بدنم میلرزید. دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. کاش اصلاً من اینجا نبودم. کاش اصلاً حاج آقا حسینی در کار نبود؛ کاش هیأتی نبود؛ کاش ماشین پنچر شده بود؛ کاش پایم شکسته بود؛ کاش، کاش، کاش...
مردم باز هم صلوات میفرستادند. فایدهای نداشت، بسمالله الرحمن الرحیم. فایدهای نداشت.
در مسجد از کدام طرف بود؟ از کدام طرف آمده بودم؟ از کدام طرف منبر باید پایین میآمدم؟ از کدام طرف باید خودم را بیرون میانداختم؟ چطور باید خودم را خلاص میکردم؟ به کدامسو باید میگریختم؟ چگونه باید این آبروریزی را جبران میکردم؟ بعد از این چگونه باید درس و بحث و افاضه و منبر داشته باشم؟ این کوچه به کدام خیابان میرسد؟ کدام ماشین مرا به مدرسه میرساند؟
یکی از پشت سر صدا میزد: «حاج آقا! حاج آقا! یک دقیقه صبر کنید!»
رو برگرداندم. جوان راننده بود که با پاهای برهنه دنبال من میدوید.
جلوتر که آمد دستانش را جلو آورد و گفت: «حاج آقا! نعلینهایتان!»
نیستان. شماره یازده.