یکی از مسائلی که واعظان مختلف در رابطه با حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا (ع) به زبان‌های مختلف مطرح می‌کنند، قضیه ولایت‌عهدی ایشان است. این‌که مأمون به زور می‌خواسته خلافت را به او ببخشد و حضرت امتناع کرده و کار رسیده به ولایت‌عهدی و باقی ماجراها. البته معمولِ پامنبری‌ها خیلی وقعی به این مسائل نمی‌نهند و قلب و روحشان جای دیگری است و کاری به این بخش‌های تاریخ ندارند، اما واعظان بر خود لازم می‌دانند که چنین چیز‌هایی را بازگو کنند تا مردم یادشان نرود. اما عده اندکی که این سخنان را می‌شنوند و کمی حول ابعاد مختلف قضیه غور می‌کنند، کم‌کم دچار شک می‌شوند که آخر مگر این چیز‌ها ممکن است؟ آخر خلیفه عباسی چرا باید چنین خطری را به جان بخرد که تاج و تخت را یک‌جا ببخشد؟ و اصلاً امام رضا (ع) چرا باید این‌طور با چنان موقعیت ویژه‌ای برخورد بکند؟ و هرچه بیش‌تر فکر می‌کنند، کم‌تر با پاسخ‌هایی که از سر منابر شنیده‌اند، قانع می‌شوند.

اعترافات غلامان حمیدرضا شاه‌آبادی

یکی از دلائل اصلی‌اش، این است که در این موقعیت تاریخی، مخاطب با «تزویر» طرف است که بیان واعظان چندان توانِ ارائه کنه آن را به مخاطب ندارد. تزویر از جنسِ اطلاعات ویژه تاریخی نیست که با ارائه تحلیل در انتهای روایت، دمش را بگذارد روی کولش و گورش را گم کند. تزویر از جنس ابهام است که رخنه می‌کند گوشه قلب و هیچ‌گاه هم بیرون نمی‌رود، یا به این راحتی‌ها بیرون‌برو نیست که نیست. پس چه باید کرد؟ باید از خیر روایت این مقطع مهم از تاریخ امامت شیعه گذشت؟ آیا نمی‌توان به گونه‌ای راهی گشود تا مچ تزویر باز شود و نقاب از چهره شخصیت عمیقی، چون مأمون زوده شود؟ چرا، می‌توان. می‌شود، اما به خون جگر شود.

حمیدرضا شاه‌آبادی در کتاب «اعترافات غلامان» چنین کاری کرده است. آن هم با نثری بسیار روان و روایتی موجز و شیوا که خواندنش برای نوجوان و بزرگسال شیرین و خواندنی‌ست. اما او چه‌طور این کار را کرده است؟ پاسخ از نظر تاریخی و نگاه کلامی پیچیده به نظر می‌رسد، اما از سمت عناصر روایی چیز غریبی نیست. او به جای سخن‌سرایی پیرامون شخصیت امام رضا (ع) و مأمون و موقعیت جهان اسلام در آن روزگار، رو سوی «نمایش» آورده است.

او طرح داستانی را چیده تا از خلال آن، تزویر مأمون عباسی «نمایش» داده شود. حین همین نمایش هم هست که مچ مأمون باز می‌شود و مخاطب ناگهان حقیقت را پیش چشمش حاضر می‌بیند. آن‌چه که مایه حیات تزویر است، «ابهام» است و آن‌چه که ابهام را در یک داستان نابود می‌کند، «نمایش» است. نمایش به خاطر خصلت آشکارگی خویش، ابر‌های «ابهام» را از آسمانِ روایت کنار می‌زند و همین شفافیتِ نمایشی، دست «تزویر» را رو می‌کند. نویسنده این‌گونه توانسته مأمون را در توطئه‌اش خلع سلاح بکند.

اما نویسنده چگونه این نمایش را تدارک دیده تا آن‌گونه که گفتیم مچ تزویر را بگشاید؟با انتخاب درست «زاویه دید». شاه‌آبادی ده‌ها منظر داشت که روایت را با آن‌ها انجام بدهد. عالمان و تاجران، نزدیکان و مسافران، قصر و بیابان، اما او آن زاویه‌ای را برگزید که بیش از همه تزویر را برملا کرد. تزویر بیش از همه در کلام پنهان می‌شود و در اذهان و قلوب رخنه می‌کند، اما عمل در برابر تزویر مصونیت بیش‌تری دارد. عمل، پایه شکل‌گیری قدرت است و قدرت، جایی نیست که تزویر بتواند زیر سایه‌اش پنهان شود.

عموم انسان‌ها خود را دربرابر قدرت عریان می‌کنند و درونیات را به منصه ظهور می‌رسانند. شاه‌آبادی در روایت سفر امام رضا (ع) سراغ غلامان رفته و روایت را به آن‌ها سپرده است. غلامان از همه فروترند در طبقات اجتماعی، و البته چسبیده‌اند به قدرتمندترین‌ها، و البته سکوتشان روایت‌شان را باورپذیر می‌سازد. وقتی غلامان سرگذشت امام رضا (ع) را روایت بکنند، نمی‌توانند از مأمون بتی بسازند و تزویرش را در لایه‌های سخن خود امتداد بدهند.

آن‌ها محکوم ابدی ساختار قدرتند و روایتشان، نیات حاکم را خودبه‌خود برملا می‌کند. این سی غلام که از نزدیکِ سریر قدرت، لحظاتی از حضور علی‌بن‌موسی‌الرضا (ع) را روایت کرده‌اند، وجودشان برهم‌زننده تزویر مأمون است؛ رسوایی بلندگویی بلندتر از سرگذشت اینان در حکومت مدعی اسلام، اما طاغوتی عباسیان ندارد.

با این همه نویسنده در این منزل هم متوقف نمی‌ماند. او می‌توانست سرشت کثیف قدرت‌طلبی شخصیتی، چون مأمون را نمایش دهد و بگذرد. می‌توانست از منظر غلامان، از نگاه دونان، از پایین‌ترین نقطه به آن بالابالا‌ها چشم بدوزد و سیاهی روی سیاهی گزارش کند، می‌توانست علی‌بن‌موسی‌الرضا (ع) را آن دوردور‌ها بگذارد و از صحنه کنش غلامان بیرون نگه‌دارد.

اما نویسنده با آوردن حکایت کوچکی از زمان رسول خدا (ع)، نقطه روشنی را در آینده باز گذاشته است. هرچه‌قدر همه‌جا تاریک باشد، می‌توان نور را پیدا کرد و خوب بود. او در صفحه ۱۱۳، وقتی که وجدان جمعی سی غلام قرار است روایتِ خیانت را برای ما بازگو کند، می‌نویسد، می‌نویسد: «افسوس که پای زمان از رفتن نمی‌ماند و می‌رسد آن‌چه تقدیر ماست. ما تقدیر خود را خود رقم زدیم. ما می‌توانستیم، چون برده سیاهی که نامی از او باقی نمانده، شلاقمان را بر پیکر عمار فرود آوریم یا، چون بلال که نامش را همه به یاد دارند، شلاق را به زمین بیندازیم و از آن‌چه به ما فرمان داده بودند، سر باز بزنیم. آن برده سیاه که هیچ‌کس نامش را نمی‌داند، همچنان برده ماند؛ اما بلال را رسول خدا خرید و آزاد کرد!» آری، راه نور باز است، حتی زیر شکنجه سنگین امیه. حتی همین غلامان هم می‌توانستند نور را انتخاب کنند، آن‌ها مجبور نبودند بد باشند.

شهرآرا

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...