احساس نمی‌کنی که ته دنيا گیر افتاده‌‏ای! | هم‌میهن


به جاهای مختلف نگاه می‌کنی. دنبال ردی از خاطره‌ای هستی. دنبال ربطی بین آن خاطره و آن فضا و موقعیت که می‌دانی هست، ولی فقط در همین حد. می‌دانی ربطی هست ولی نمی‌دانی چیست! به چیزی که توی دستت گرفته‌ای خیره می‌شوی و نمی‌دانی چرا برش داشتی و قصد داشتی با آن چه کار کنی. به آدم‌ها زُل می‌زنی، دنبال نسبت خودت با آن‌هایی، دنبال دانستن این‌که لبخندی که می‌زند و این دستی که به گرمی فشار می‌دهد باید علتی داشته باشد؟ اصلا نسبت تو با آن صمیمیت چیست؟ نمی‌دانی.

ماکس فریش [Max Frisch] انسان در هولوسن پدیدار می‌شود» [Der Mensch erscheint im Holozan]

از اینکه موجب تعجب بقیه باشی، تعجب می‌کنی. از اینکه وقتی می‌پرسی آیا شما را می‌شناسم، و بهت و اندوهی توی صورت طرف مقابلت می‌نشیند، تعجب می‌کنی. از اینکه گاهی گم می‌شوی و راه را پیدا نمی‌کنی هم. تعجب می‌کنی که چرا گاهی یک طرف صورتت را اصلاح کرده یا یک چشمت را آرایش کرده‌ای و آن طرفی را نه! تعجب می‌کنی که چرا گاهی نمی‌دانی اشیای مختلف خانه‌ات به چه کاری می‌آیند. از خانه بیرونی ولی نمی‌دانی برای چه بیرون آمده‌ای. بله، تو فراموشی گرفته‌ای. تو مبتلا به آلزایمر شده‌ای. مثل گیر افتادن ته دنیاست شاید، اما تو نمی‌دانی. تو احساسش نمی‌کنی.

این بیماری جزو معدود مشکلات مختلف بشری است که خود شخص رنج آن را حس نمی‌کند. این بقیه آدم‌ها، این آدم‌های اطراف هستند که باید ناظر مغموم خاموشی شعله‌های تو باشند. چیزهایی که تو را ساخته‌اند. چیزهایی که شخصیت تو را بنا کرده‌اند. این‌ها را داری از دست می‌دهی. آدمی مگر چه چیزی است جز حافظه؟ جز توان به یادآوری. اگر آن همه زندگی زیسته، آن‌همه چیزهای یاد گرفته و تجربه‌های اندوخته از مخزن مغز تو دود هوا بشوند، چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟ انگار ته دنیا گیر افتاده‌ای، ولی احساسش نمی‌کنی. احساسش نمی‌کنی چون آرام‌آرام همین فراموش کردن را هم فراموش می‌کنی. یادت نمی‌آید چه چیزهایی را فراموش کرده‌ای. یادت نمی‌آید تو هم دورانی به یاد می‌آوردی.

تازه می‌تواند بدتر از این هم باشد، اگر عزلت و تنهایی عمیقی فرم غالب زندگی تو باشد. کسی نباشد که گاهی خلأ دانسته‌های تو را پُر کند. کسی که گاهی نقش حافظه سالم بیرون از تو را بازی کند و تو عین کودکی که وسط یک موقعیت سهمگین، چشم به کمک بزرگتری دوخته‌ای، از او تداعی گم‌شده‌ات را یاری بخواهی. ممکن است در آن وضعیت بغرنج، با آن تنهاماندگی و با ذهنی که دیگر نمی‌توانی رویش حساب کنی، به صرافت نوشتن بعضی چیزها بیفتی. نوشتن؟ بله نوشتن. در آن شرایط انتخاب بهتری نداری.

یادداشت کردن احتمالا کمکت کند به یاد بیاوری یا دست‌کم در هجوم فراموشی تکیه‌گاه اندکی برایت باشد. تو تنهایی. کسی نیست که اعمالت را زیر نظر بگیرد. پس با خیال آسوده شروع می‌کنی به چسباندن تکه‌کاغذهای یادداشت‌هایت روی در و دیوار خانه‌ات. ابتدا با چند کاغذ کوچک و با چند واحد اطلاعات محدود، در دیواری مشخص. اما شیب تند فراموشی تو نسبت مستقیمی پیدا خواهد کرد با وفور کاغذها. هر روز چیزهای بیشتری را باید اضافه کنی. اطلاعات گاه مسخره و به‌ظاهر به دردنخور وارد نمایشگاه کاغذهای تو می‌شوند. تو تنهایی و قرار نیست بابت منظره دیوارهای خانه‌ات به کسی حساب پس بدهی. پنجره را که باز کنی، با وزیدن نسیمی ملایم هم، صدای تکان خوردن برگه‌های به دیوار چسبیده، سمفونی هولناکی از ترکیب تنهایی و فراموشی توست.

ممکن است کششی مبهم تو را به پیاده‌روی در مسیری که احتمالا باید به آن عادت داشتی، بکشد. بیرون می‌روی و به سختی و با آسیب‌های جزئی به خانه برمی‌گردی. هنوز می‌دانی خانه چیست. هنوز می‌دانی که می‌شود به آن موقعیت برگشت. اما تو احساس نمی‌کنی که ته دنیا گیر افتاده‌ای. تو آقای گایزر هستی. قهرمان رمان کوتاهی از ماکس فریش [Max Frisch]. تنها شخصیت «انسان در هولوسن پدیدار می‌شود» [Der Mensch erscheint im Holozan] نویسنده‌ای که یک روز در 44سالگی خودش هم تصمیم گرفت خانواده‌اش را رها کند و در یک آپارتمان کوچک به نویسندگی بپردازد.

حالا همان نویسنده با شرح دنیای پدیداری تو، با بردن خواننده‌اش به فضای درون ذهنی تو، شمایی زیبا و هنرمندانه از آلزایمری در حال پیشرفت در موقعیتی تنها و منزوی ترسیم کرده است. تو آقای گایزر هستی. مردی که در به روی همه بسته. زنگ‌ها را دیگر پاسخ نمی‌دهد و معلوم نیست یاد همسر فوت شده‌ات «اِلسبت» برایت گرامی است یا فرق خاصی برایت ندارد. خودت هم نمی‌دانی چرا به اطلاعات مختلف زمین‌شناسی، آناتومی و البته درباره دایناسورها نیازی آنقدر احساس کرده‌ای که کل دیوارهای خانه‌ات در یک روستای کوچک را با آن‌ها پُر کرده‌ای. آقای گایزر، فراموشی باید وضعیت مبهمی باشد. آنقدر که نمی‌توان از تو پرسید چقدر سخت است! آقای گایزر تو ته دنیا گیر افتاده‌ای، ولی احساسش نمی‌کنی.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...