هدف از این اقدامات این بود که هم مردم بیشتر بدانند آمریکا کجاست و هم با این کشور همراهی و همدلی کنند و هم نگاه و نظر مثبت و خوب به آمریکا داشته باشند... تصویر ما از جامعه دوره پهلوی و از بخشهای مختلف آن دوره معمولا تصویر خیلی سادهسازی شده و سفید و سیاه است... کسانی مثل گابریل گارسیا مارکز جزء دستاوردهای کنگره آزادی فرهنگی بودند، چون میخواستند در برابر رئالیسم چپگرایانهای که ادبیات شوروی را ترویج میکرد و طرفدار آن بود یک نوع رئالیسم دیگری علم کنند
سیدجواد نقوی | فرهیختگان
کتاب «برنامه کتاب فرانکلین در ایران، آموزش و جنگ سرد فرهنگی در خاورمیانه» [Education and the Cultural Cold War in the Middle East The Franklin Book Programs in Iran] که چندماه قبل از نشر شیرازه به قلم مهدی گنجوی به چاپ رسید، حاصل بحث تازه درباره جنگ سرد در بازه زمانی سالهای 1332 تا 1356 بود. این کتاب که برای اولینبار به موضوع تاثیر برنامههای نشر فرانکلین در ایران میپرداخت، به نکاتی از دل تاریخ توجه داشت که کمتر مورد تحقیق اساتید قرار گرفته است. اما آنچه بیشتر هنگام چاپ این اثر به آن توجه شده، بحثی درباره جنگ سرد و چگونگی و چرایی آن را شامل میشود.
ظاهرا در طرح این بحث سالهای متمادی با سادهانگاری روبهرو بودهایم و این حوزه را در سطح روابط بینالملل و نهایت ضعفهای فرهنگی حکومت شوروی خلاصه کردهایم. اما علیالظاهر آنچه بهشدت مغفول واقعشده فهمیدن همین عمق نظری و تئوریک جنگ سرد است، بهگونهای که در کشور ما تحقیقات بسیار اندکی درباره این بحث شده و درحقیقت استعارهای از موقعیتی پژوهشی است؛ موقعیتی که هیچگاه توجهی به عمق تحولات بنیادی جهان نداشته و سعی کرده است مسائل را روبنایی بحث کند، درحالیکه ضرورت اصلی چنین تحقیقاتی به ما نشان میدهد، دگرگونیها و تحولات جهانی به چند پارامتر ساده مربوط نیستند و سطح درگیری از لایههای عمیقتر برخوردار است؛ لایههایی که بنابر دلایل مختلف، هنگام کارهای تحقیقاتی و پژوهشی به آنها بیتوجهی میشود، بهطور مثال مطالعات انقلاب اسلامی از مواردی است که سالهای زیادی است نتوانستهایم عمق نظری آن را وسعت دهیم و بخش گستردهای از تحقیقات مدام به تکرار دچار شده، به همین جهت کتابهایی مثل برنامه فرانکلین در ایران فتح باب گفتوگوهای جدیتر است که چرا نتوانستهایم در داخل توان تاریخپژوهی خود را با دقت بالاتری پی بگیریم. برای آنکه بتوانیم از این بحث استفاده کنیم با محمد ملاعباسی، دانشآموخته جامعهشناسی گفتوگویی صورت دادیم تا در حد امکان درباره غفلت صورتگرفته واکاوی کنیم:
کتاب فرانکلین در ایران بیش از اینکه کتابی نظری باشد، روایتگر تاریخی است، یعنی خوانندهای که این کتاب را میخواند، طبیعتا ممکن است آن مساله نظری را چندان در آن نبیند، چهارچوب نظری را جزئی بیان کرده که خیلی توضیح عمیقی نیست ولی پیامی برای مخاطب دارد که پیرامون آن باید صحبت شود. واژههایی همچون جنگ سرد، امپریالیسم، امپریالیسم فرهنگی و... را ظاهرا بهخوبی در علوم انسانی کشور یا در وضعیت علمی کشور مورد واکاوی قرار ندادیم، یعنی بهصورت هسته سخت، پذیرش یا عدمپذیرش داشتیم. این را چطور میتوان تبیین کرد؟ ظاهرا در راستای آنچه در همه این سالها دیدیم تلنگری میزند ولی وقتی تاریخ را میخوانیم میبینیم امپریالیسم فرهنگی یا جنگ سرد به این سادگی نیست که ما بیان میکنیم. در منطق روابط بینالملل میگوییم در بازه زمانی بین شوروی و آمریکا جنگ سردی بود و دیوار برلین ریخت و شوروی فروپاشی شد ولی در لابهلای تاریخ خیلی اتفاقات میافتد. نهایتا میگوییم تاریخ اجتماعی را بخوانیم که گرایشهای مارکسیستی هم دارد. آن هم به نظرم شاید خیلیجاها کمک نکند. برخی جاها خیلی عبور میکنیم. این اتفاق را رقم میزند یا خیر؟
مسالهای که درباره امپریالیسم یا امپریالیسم فرهنگی یا اساسا مقوله کلا امپراتوری بیان میکنید، مفهومی است که نهفقط در ساحت مطالعات فرهنگی یا جامعهشناختی یا مردمشناختی، بلکه حتی در عرصه مطالعات سیاسی و روابط بینالملل هم مفهومی است که عمدتا از جانب منتقدان اصلی جریان مطالعات، به کار گرفته میشود. بیان خواهم کرد، چرا امپراتوری مفهومی است که معمولا منتقدان- کسانی که گرایشهای چپگرایانه نسبت به جریان اصلی علوم سیاسی، روابط بینالملل، جامعهشناسی دارند- این مفهوم را به کار میبرند؟ در جریان اصلی علوم انسانی گرایش عمومی و رایجی داریم که معتقد است عصر امپراتوریها به پایان رسیده است. مهمترین نقطه عطف، پایان جنگجهانی دوم بود.
امپراتوریهای استعماری مثل امپراتوری بریتانیا، امپراتوری فرانسه استعماری و همینطور امپراتوریهای سنتی از میان رفتند. اگر به تقسیمبندیهای تاریخنگاری در آن دوره نگاه کنید، از دو نوع امپراتوری نام میبرند؛ امپراتوری جدید که امپراتوریهای استعماری هستند و امپراتوریهای سنتی که در قالب فتح و غلبه و کشورگشاییهای سنتی مثل امپراتوری عثمانی هستند. با تقسیمبندیهای دیگر به آن امپراتوریهای دریایی و خشکی و بحری و بری گفته میشود. کاری به این تقسیمبندیها نداریم. جنگ جهانی دوم را بهعنوان نقطه پایان عصر امپراتوریها قلمداد میکردند. آنهایی که میگفتند عصر امپراتوری باقی است، به این دلیل بود که موجودیت بسیار تاثیرگذار و مهمی به نام شوروی داریم.
آنها بعد از 1989 که فروپاشی شوروی اتفاق افتاد به جمع دیگرانی پیوستند که میگفتند پدیده امپراتوری باید از عرصه تحلیلهای سیاسی، بینالمللی، جامعهشناختی کنار برود و ما الان توافقی عمومی داریم، درباره اینکه واحد تحلیل در عرصه این علوم دولت- ملت است، چیزی که در روابط بینالملل درباره آن صحبت میکنیم. البته در جامعهشناسی چیزی است که مطابق با جامعه صحبت میکنیم، برای همین وقتی میگوییم جامعهشناسی ایرانی، احساس میکنیم ایران، نهتنها یک برساخته ذهنی درباره جامعه ایرانی در ذهن ماست، بلکه موجودیت عینی دارد که مطابق با مرزهای دولت- ملت ایران است. بنابراین جایی برای مفهومی مثل امپراتوری نمیماند. فرق چیست؟
فرق این است که وقتی کلمهای یا مفهومی مثل امپراتوری را استفاده میکنید به مجموعه تاثیر و تاثرها، فشارها، برنامهریزیها و... اشاره میشود که ناقض فرض اولیه دولت- ملت بهعنوان واحدهای خودمختار و مستقل است. درواقع میگوید در دنیا یکسری دولت- ملت وجود دارد که خودمختار نیستند، چون تحتتاثیر متروپلها یا مراکز امپراتوریایی یا منطق امپراتوریایی و... قرار دارند. این با فرض اولیه در تعریف دولت- ملت در تقابل است، بنابراین مفهوم امپراتوری چیزهایی شبیه امپراتوری است. مثل چیزی که والر اشتاین به آن نظام- جهان میگوید. این از سمت کسانی استفاده میشد که گرایشهای چپگرایانه داشتند و فرضیه کلی لیبرال- دموکراتیک نزدیکتر به راستها دولت- ملت را زیر سوال میبردند و میگفتند با پدیدههای بزرگتری مواجه هستیم که اینها همچنان حتی اگر ظاهر امپراتوری وجود نداشته باشد، همه در منطقه دولت- ملت عمل میکنند و همچنان منطق امپراتوریایی دارند. مهمترین و جدیترینشان آمریکاست، بنابراین جای تعجب ندارد بسیاری از تحقیقاتی که درباره مفهوم امپریالیسم، درباره مفهوم امپریالیسم فرهنگی و اقتصادی و حتی نظامی و... از آن صحبت میشود، متمرکز است روی آمریکا، آن هم بهعنوان بزرگترین و قدرتمندترین دولت- ملتی که در دنیای جدید داریم، حتی در تحقیقات جدید درباره بحث جغرافیایی هم صحبت میشود؛ اگر به یاد داشته باشید چندسال پیش یک کتاب خیلی مهم و پرجاروجنجال در آمریکا نوشته شد - اسمش را فراموش کردهام- که نشان میداد تصرفات سرزمینی آمریکا یعنی تکهتکه زمینهایی که آمریکا در جایجای دنیا در اختیار دارد، مساحت بسیار عظیمی دارند که اگر اشتباه نکنم بزرگتر از مساحت سرزمینی بههمپیوسته آمریکاست یا بزرگتر از بخش گستردهای از آن است.
در منطق سرزمینی امپراتوری نیز آمریکا همچنان امپراتوری است. کتابی که دربارهاش صحبت میکنیم، در چنین دستهای از مطالعات است، یعنی مطالعاتی که اعتقاد دارند کارهایی که کشورهایی همچون آمریکا و شوروی انجام میدادند، اگرچه ذیل نام دولت- ملت کار میکردند اما معناهای فراتری داشتند. اینها اقماری دارند، حاکمان و کشورهای دستنشاندهای دارند، پایگاههایی دارند، عملیاتهای فرامرزی خیلی جدی انجام میدهند که ناقض حق خودمختاری دولت- ملتهاست. اگر این فرض کلی را درنظر بگیریم که مطالعات امپراتوری درمجموع مطالعات حاشیهای علوم سیاسی و روابط بینالملل است، حاشیهای که در این کتاب میبینیم حاشیه مطالعات امپراتوری است که به وجوه فرهنگی مساله میپردازد. کسی مثل والر اشتاین عمدتا به مسائل اقتصادی، سیاسی و... میپردازد. بیشتر مطالعاتی که در حوزه امپراتوری انجامشده در این فضاها اعم از سیاست، نظامی و روابط بینالمللی است. مطالعات فرهنگی در حاشیه مطالعاتی است که خود نیز حاشیهای است.
کتاب چه چیزی میگوید؟ میگوید در دوران رقابتی که در آن جنگ مسلحانه به معنای کلاسیک کلمه میان آمریکا و شوروی، پس از جنگ جهانی دوم وجود نداشت، در بازهای که اصطلاحا جنگ سرد میشناسیم و از سالهای 1945 تا 1965 است، آمریکا یکسری اقدامات فرهنگی انجام میدهد تا مردمی را که در کشورهایی زندگی میکردند که از نظر جغرافیایی برای اردوگاه آمریکا استراتژیک بودند، همراه و همسو کند که ایران هم در این کشورهاست. هدف از این اقدامات این بود که هم مردم بیشتر بدانند آمریکا کجاست و هم با این کشور همراهی و همدلی کنند و هم نگاه و نظر مثبت و خوب به آمریکا داشته باشند. آمریکا در این برنامه موفق بود. ملاک سادهای دارد، میتوانید از یک دانشآموز و دانشجوی معمولی در ایران بپرسید چند شهر در آمریکا را نام ببرد یا چند شهر از شهرها را بشنود میداند اینها در آمریکاست؟ تعداد زیادی شهر را میشناسد که در آمریکا هستند. در مقابل چند اسم شهر را میداند که در چین است؟ چند شهر را میشناسد که در روسیه است؟ خیلی بعید است بیشتر از 5 شهر در کشورهای دیگر را نام ببرد.
انتظاری هم نمیتوان داشت، هدف اصلی این برنامه این بود که آمریکا به یک جای آشنا، مطلوب و خوب برای این مردم برسد؛ مردمی که در جاهایی زندگی میکنند که برای آمریکا موقعیت استراتژیک داشتهاند. کتاب شرح میدهد که چه کار کردند و در کدام کشورها این برنامه اجرا شد؛ ایران، الجزایر، عراق و 12 کشور را نام میبرد که در آنها برنامه فرانکلین اجرا شد که موفقترینشان ایران بود. ماهیت کتاب همانطور که بیان کردید توصیفی- تاریخی است و شرح اتفاقات را بیان میکند. به اسناد مختلف استناد میکند تا نشان دهد سازوکار این برنامه چطور پیشرفت و به چه موفقیتهای رسید و به کجا انجامید.
بهعنوان دانشآموخته علوم انسانی وقتی داخل کشور بحث دوره پهلوی یا مطالعات انقلابها میشود، شاید تا الان یکی، دو نمونه کتاب درباره جنگ سرد آن دوره به سبک این کتاب نوشته شده است. تمام آن چیزی که در کتاب مطرح میشود، این است که شاه آمد و مدرنیزاسیونی شکل داد که افراطی، تند و آمرانه بود و سرانجام شکست خورد. وقتی کتاب را مطالعه میکنیم، میبینیم این مدرنیزاسیون به این کتابهای فرانکلین ربط داشته است اما هیچگاه شما نمیبینید. کتابهایی که در حوزه دانش عمومی به تعداد وسیعی ترجمه شده، آن مقطع عصر پوزتیویستها بوده و خیلی کمک کرده که آمریکا بیش از شوروی دیده شود و اتفاقا کشوری که میخواهد آمریکا باشد و رویای آمریکایی که بخواهد شکل گیرد باید این کارها را انجام دهد، بنابراین این مدرنیزاسیون آنقدر تنش فرانکلین بوده که اسنادی موجود است و نشان میدهد حتی در مدارس ما و سپاه دانشمان نفوذ داشته است. امروز وقتی درباره علوم انسانی داخل کشور صحبت و درباره مطالعات انقلاب اسلامی بحث میکنیم، اصلا این را نمیبینیم. این خیلی عجیب است. این نمونه میتواند نمونههای دیگری هم داشته باشد که بدان توجه نمیکنیم.
همانطور که بیان کردم با ارجاع به صحبت قبلی در مطالعات مربوط به ایران مخصوصا در مطالعاتی که پژوهشگران ایرانی ساکن در ایران، یعنی کسانی که در دانشگاههای ایران تدریس میکنند و به زبان فارسی مینویسند و با انتشارات ایرانی کتاب خود را به چاپ میرسانند، بهطورکلی به ضعفی خیلی جدی، چه از نظر تاریخی، چه از نظر تحلیلی برای درنظر گرفتن بقیه جهان دچار هستیم، یعنی مطالعات تاریخی ما عمدتا متمرکز بر افرادی هستند که در داخل ایران وجود دارند، خیلی از مطالعات مبتنیبر اسنادی هستند که در ایران هم دسترسی کامل بدان ندارند و در قالب مجموعههای گزیدهای هستند که بهصورت چند مرکزی به انتشار اسناد میپردازند. روال کار تاریخی در ایران خیلی جزیرهای است و اگر این اتفاق افتاده باشد، برآمده از تمکن مالی خود محقق است، یعنی دستگاه پژوهشی یا نهاد علمی را نمیبینید که بتواند محقق تاریخی را حمایت کند تا به اسناد روسیه، عثمانی، جهان عرب و دیگر کشورها دسترسی داشته باشد و مجموعه اسناد مختلف را گردهم بیاورد و ماجراها را در قالب بینالمللی خود و گستردهتر از ایران ببیند. بنابراین مساله همانطور که شما بیان کردید، جدی است.
مطالعاتی که درباره انقلاب اسلامی در ایران میبینیم، خیلی محدود به آن چیزی است که از خود میبینیم، کارهایی که مردم انجام دادهاند. در آن حیطه هم از جنس پژوهشهای تاریخی خیلی عقب افتادهایم که دلایل مختلف دارد. در داخل جامعه، کار تاریخی درباره انقلاب اسلامی آنقدر به سطح پایین رسیده که محدود به تاریخ شفاهی شده است و اینکه از افرادی که خود در فرآیند انقلابی کاری انجام دادهاند، مصاحبه بگیریم و آنها را بستهبندی کنیم و بهعنوان کار تحلیلی یا تحقیقی درباره انقلاب اسلامی منتشر کنیم، این با معیارهای تحقیقی فاصله زیادی دارد. بخشی از این امر ناشی از ضعف تحلیلهای تاریخی است. چیزهای دیگری هم در این موضوع دخیل بودهاند، مثل اینکه گرایشی در میان کسانی که علاقه نظری و علقههای اعتقادی زیادی به انقلاب دارند، وجود دارد که انقلاب اسلامی ما چیزی یگانه و استثنائی و منحصربهفرد است که هیچ کسی غیر از انقلابیون خالص و معتقد نمیتواند بفهمد. اگر بخواهیم بفهمیم انقلاب اسلامی چه ذات و ماهیتی داشته است، نهتنها نمیتوانیم به دیگران رجوع کنیم، بلکه احتمالا به خیلی از ایرانیهایی که درگیر آن بودهاند نمیتوانیم رجوع کنیم، چون به اندازه کافی انقلابیون معتقدی نبودهاند. اینها گرایشهای مختلفی است که به پژوهشهایی که حول انقلاب اسلامی در ایران شکل گرفت، آسیب زدهاند، اما درمجموع موافقم چنین تحلیلهایی را کم و استثنائی داریم و آن مواردی که به دست ما میرسد، معمولا ترجمه کتابهای خارجی است، یعنی از پژوهشگرانی که در ایران کار پژوهشی انجام میدهند بهندرت چنین سبک کارهایی میبینیم.
در جایی از کتاب، گزارشی از ساواک در سال 1335 که سه سال بعد از کودتای معروف است، آمده که یک تعداد کتاب درباره حیوانات منتشر شده که اگر در مهدکودکان توزیع شود، گرایش مارکسیستی را ترویج میکند و از چاپ این کتابها احساس خطر میکند. درنتیجه اتفاقی که میافتد این است که باید به این فکر باشیم که گرایش مارکسیستی وسعت پیدا نکند و شاید در آینده در مدارس خصوصی منتشر شود، چون مدارس دولتی که اجازه نمیدادند. از 1335 چه چیزی در ذهن داریم؟ 3 سال بعد از کودتاست و آدمها افسرده هستند اما یک دستگاهی، منطقی دارد که ظاهرا رژیم کنترلی یا همان چیزی که فوکو میگوید را انجام میدهد. اما ما وقتی میخواهیم این را مطالعه کنیم هیچگاه به این فکر نمیکنیم که ساواک در حد مدارس و مهدکودکان و کتاب حیوانات تصرف داشته است.
در فیلمهای ما اینطور نمایش داده نشده. فقط فرد سیبیلویی با کروات میآید و چهار تا فحش میدهد. این را چطور میتوان واکاوی کرد؟ مثلا گزارشی از سال 1340 به بعد است که میگوید دو سال بعد، امام کاری میکند که خیلی ارزش اجتماعی در آن مقطع نداشته است که بگوییم وسعتی داشته است. آنجا درباره مجلاتی که در شوروی است یا همایشهایی که در شوروی برگزار میشود، نسبت این را با آذربایجان کار میکند که اینها روی آذربایجان تاثیر نگذارد. چنین دستگاه قویای وجود داشته و چطور ما میتوانیم برای این دستگاه الان مسالهمندی کنیم و بگوییم این چیزی که در فیلمها نمایش میدهید نیست؟ کتاب فرانکلین آنقدر دقیق عمل کرده که قابل تردید نیست. فرانکلین هم ابتدا نمیدانسته ساواک چیست ولی به حدی خوب کار میکند که ساواکی که نسبت به شوروی آنچنان است را تحت تاثیر قرار میدهد. حتی برخی جاها ساواک و دستگاه فرانکلین با هم پیوند برقرار میکنند. چطور باید این را طرح کرد؟
آن چیزی که به ذهن من میرسد این است که تصویر ما از جامعه دوره پهلوی و از بخشهای مختلف آن دوره معمولا تصویر خیلی سادهسازی شده و سفید و سیاه است. یکسری آدم بد و یکسری آدم خوب هستند، یکسری مذهبی و یکسری غیرمذهبی هستند. یکسری شاهدوست و یکسری کسانی هستند که از شاه بدشان میآید. همه از وقتی از شکم مادر زاده شدند، اینطور بودند. یعنی یکسری در دامان خانواده مذهبی به دنیا آمدند و یکسری در دامان خانواده غیرمذهبی به دنیا آمدند و آنطور شدند. البته این تصویر فقط درباره تاریخ دوره پهلوی نیست بلکه درباره تاریخ بعد از انقلاب هم است. یعنی گرایشی برای سفید و سیاه کردن و سادهسازی کردن روایات تاریخی وجود داشته است.
در عرصه عمومی و در مخاطب عمومی، نمیتوان انتظار داشت شیوه دیگری باشد ولی پیامدهای این ماجرا هم گاهی اوقات وارد تاریخنگاری تخصصی ما شده است. البته در سطح مطالعات تاریخی که با روایتهای تلویزیون یا روایتهای مدارس باشد نیست و کتابهای تاریخی دقت بیشتر و گستره وسیعتری دارند و تصویر پیچیدهتری از تاریخ ارائه میدهند اما همچنان این ماجرا خیلی جای کار و مانور بیشتری دارد. هرچه تصویر ما از این دوره پیچیدهتر میشود، اتفاقا متوجه میشویم رهبری یا رتقوفتق کردن امور جامعهای به بزرگی جامعه ایران و تلاقی نیروهای متفاوت در سطوح مختلف، نیازمند دستگاه پیچیدهای بوده است که دوران حکمرانی پهلوی که چه با آن موافق و چه مخالف باشیم، این را به رسمیت شناخته است و با موجودیتی پیچیده، چندسطحی، آگاه و خیلی دقیق روبهرو هستیم که آزمون و خطا میکند و از تجربیات قبلی خود چیز یاد میگیرد و در ارتباط با کلی اطلاعات، دادهها، کشورهای خارجی و... قرار دارد و درواقع با یک چیز ساده، یکدست و خیلی پیشپاافتاده، روبهرو نیستیم. وقتی به مساله ساواک میرسیم میبینیم، ابعاد زیادی از این ماجرا هنوز پنهان است. یعنی درباره ساواک کلی اسناد در جایجای دنیا بوده که منتشر نشدند یا در دسترس نبوده است و بر اساس همین اسنادی که در ایران داریم و هر روایتی که با آن روبهرو هستیم، میبینیم یک دستگاه خیلی پیچیده است و به صورت جدی و فراگیر در سطوح مختلف، با برنامهریزی و دقت بوده.
وقتی میخواهند تاریخ را بیان کنند، نوعی تاریخ را ایجاد میکنند که همه ابعاد عقلانیت پهلوی را بیان میکند ولی وقتی میخواهند آن را بسط دهند، سریع سادهسازی میکنند. این مساله مهمی است. یعنی در سال 1335 ساواک روی مهدکودکها حساس است. اگر از دید جامعهشناسی سیاسی یا فرهنگی بخواهید آن را توصیف کنید چطور بیان میکنید؟
واقعا نمیدانم چطور باید بیان میشود.
فرض کنید در جلسهای دعوت شدید و نظر شما را درباره اقدامات فرهنگی ساواک بپرسند و شما 10 مثال هم بیان کنید. مثالها درست است و از این موارد شاید چند موردی درباره دستگیری بیان کنید، ولی دستگیری ساواک موضوعیت اصلی نبوده است و بروز اجتماعی ندارد. مثلا جلال آلاحمد بازداشت میشود، شریعتی بازداشت میشود، نشنیدیم کسی به خیابان بیاید. انگار همه با این مساله موافق هستند. انگار در آن لحظه مردم سکوت کردند. اینکه توجه ساواک به بچهها بوده را ما دقت نکردیم. این چطور شکل میگرفته است؟
این حوزه را نمیدانم چطور باید بحث کنم.
پس سراغ سوال دیگری برویم. با توجه به نکتهای که بیان کردید، دوباره میخواهیم درباره جنگ سرد صحبت کنیم و این کتاب هم به ما کمک میکند. به لحاظ تبارشناسی جنگ سرد این کتاب چقدر کمک میکند که بتوانیم صورت دیگری از جنگ سرد را بحث کنیم؟ صورتی که جنگ سرد کلیشهای سابق نباشد.
این کتاب میتواند درآمد یا دروازهای برای ورود به دیدن دنیای فکر و اندیشه از یک منظر تازه باشد که ابعاد این ماجرا خیلی بیشتر از برنامه کتاب فرانکلین و گستردهتر از ایران است. یعنی در جایجای کتاب به این مساله اشاره میکند که آمریکا در دوران جنگ سرد دو نهاد فرهنگی با هدف همسو کردن مردم با سیاستها و دیدگاههای آمریکایی ایجاد کرد که در کشورهای جهان سوم برنامه کتاب فرانکلین بود و در کشورهای اروپایی که نزدیکتر به فرهنگ آمریکا بودند، کنگره آزادی فرهنگی به وجود آمد. اتفاقاتی که در کنگره آزادی فرهنگی میافتد و آدمهایی که آنجا رفتوآمد دارند و چیزهایی که به پایه آن وصل میشود، ابعاد خیلی گسترده فکری برای اروپا و حتی برای جامعه ما دارند. بهعنوان مثال چند سال پیش یک کتاب جنجالی منتشر شد که شبیه کتاب برنامه فرانکلین در ایران بود که متمرکز بر اسناد تازه منتشرشده CIA درباره مجله «پاریس ریویو» بود.
این مجله یک مجله روشنفکری خیلی مرکزی و محوری برای چند دهه در اروپاست که بسیاری از نویسندگان مشهور اروپایی و بسیاری از چهرههای بزرگ فرهنگی اروپا آنجا مینوشتند و اولین نوشتههای خود را آنجا منتشر کرده بودند. این مجله همچنان هم مجلهای قوی است. ازجمله اینکه کسی مثل سارتر به دلیل نوشتههایش در پاریس ریویو، جایزه نوبل ادبیات دریافت کرد و بهعنوان نویسنده جهانی مهمی شمرده شد. پابلو نرودا از همین دستههاست. اینها چهرههایی هستند که پاریس ریویو به جهان معرفی کرد.
الان اسناد مشابهی شبیه اسناد فرانکلین در ایران داریم که پاریس ریویو برای سالهای متمادی همکاری نزدیک با CIA دارد؛ در بستن پروندهها و درمورد اینکه چطور روی این مانور دهند. جلسات مشترک با هم برگزار میکردند و همفکری میکردند. جریان قابل توجهی از بودجه پاریس ریویو را CIA تامین میکرد. بسیاری از چهرههایی که میبینیم از این دسته هستند. مثال دیگر را میتوان در ادبیات رئالیسم جادویی ببینیم که در آن حوزه محققی به نام «اچ واریا» است که روی این امر متمرکز و متخصص در این عرصه است. با استناد به اسنادی مشابه برنامه فرانکلین درباره کنگره آزادی فرهنگی از این صحبت میکند که بزرگ شدن، جهانی شدن، مدل گرفتن رئالیسم جادویی و کسانی مثل گابریل گارسیا مارکز جزء دستاوردهای کنگره آزادی فرهنگی بودند، چون میخواستند در برابر رئالیسم چپگرایانهای که ادبیات شوروی را ترویج میکرد و طرفدار آن بود یک نوع رئالیسم دیگری علم کنند یا یک بدیلی برای آن ارائه کنند و این در قالب رئالیسم تخیلی شکل گرفت.
آدمهایی مثل مارکز، نقدهای مثبت دریافت میکردند و اینکه یک نویسندهای از آمریکای لاتین در طی چند سال اینقدر بزرگ شود و کتابهای او به چند ده زبان ترجمه شود و نوبل ادبیات بگیرد و یکی از بتهای فرهنگی دوران شود، چیزهایی نیست که صرفا براساس معیارهای زیباییشناسانه انجام شده باشد. چیزهایی است که در آن برنامهریزیهای سیاسی و تقابلهای جنگ سرد میان آمریکا و شوروی دخیل است. یعنی کلی آدم مهم دارید. مثال دیگری بیان کنم. یک نمونه مشهور دیگری از آدمهایی که در کنگره آزادی فرهنگی فعال هستند، در جلسات سخنرانی میکنند، با اهداف آن همراهی دارند، روشنفکر فرانسوی ریمون آرون است که در دورهای در جنگ سرد که فرانسه از نظر روشنفکری در تصرف منتقدان چپ بود، نسل آرون در میان راستهاست. نسلهای زیادی از جامعهشناسان ایرانی با کتاب نظریات جامعهشناسی آرون، جامعهشناسی آموختند و او همچنان برای ما و بسیاری از اندیشمندان جامعه ایرانی آدم مهمی است. آرون آدمی است که در این رابطه بازی میکند.
من قبلا جستوجو کردم، بیشترین کتابهایی که در منطقه خاورمیانه از روشنفکران بوده بعد از سارتر و فوکو، آرون بوده و در برخی از کشورها آرون بهشدت وسیعتر است.
آرون آدم مهمی است. اگر جریان شرقشناسانه جدید را بخوانید، میفهمید، تاثیرات سیاستگذاری فرهنگی دوران جنگ سرد بر ایران، صرفا به انتشارات فرانکلین محدود نمیشود و صرفا محدود به دوران پهلوی نیست. چیزی است که در امروز نیز ادامه دارد و در چهرههای شاخص اندیشه در ایران موثر است. البته نکتهای بهعنوان تکمله اضافه کنم، اینکه وقتی یک آدمی در یک دوره با کنگره آزادی فرهنگی یا با اندیشکده فرانکلین کار کرده باشد یا غیره به این معنا نیست که کافی است بهعنوان یک خائن یا دستنشانده آمریکا یا همکار CIA به نقطهای برسیم که بگوییم باید این آدم را بایکوت کرد و کنار گذاشت و به حرف آن استناد نکرد و اهمیتی به توضیحات فرهنگی و علمی او نداد؛ مساله این است که ماجرا را در لایههای متفاوت و ابعاد پیچیدهتر بتوانیم ببینیم. این تصویری که جلوی روی ما است، حذف کردن یکسری گزینهها است؛ که چون ریمون آرون در کنگره فرهنگی آزادی بوده، پس آن را دنبال نمیکنم یا اگر میخوانم به این چشم میخوانم که ایجنت CIA این را نوشته است؛ اصلا اینطور نیست.
مساله این است که جزء خصلتهای پیچیده امپراتوری است، منطق امپراتوریای است که حضور آن مطالعات را سخت میکند. حضور امپراتوریای که در لایه و سایه است، هم هست و هم نیست. حکمرانانی که در زیر سایه یا زیر چتر یک امپراتوری زندگی میکنند، هم مستقل هستند و هم نیستند. به همین خاطر وقتی شما تاثیرات فرهنگی جنگ سرد را مطالعه میکنید، باید متوجه این باشید که با یک منطق صفر و یک روبهرو نیستید که ریمون آرون یا دستنشانده CIA است یا نیست بلکه با یک تاثیر سایهای و مبهم روبهرو هستید و این نیازمند ابزارهای سنجش پیچیدهتر، تصویر ذهنی گستردهتر و چند لایهتر برای درک اتفاقاتی است که در عرصه فرهنگ و علوم انسانی، در جهان و ایران رخ میدهد.
درباره جنگ سرد در وضعیت فعلی میتوان بحث کرد یا ایده منسوخی است؟ خانم «اسلاونکا دراکولیچ» کتابهایی دارند که کتاب اول یعنی کافه اروپا برای بازه یکی دو سال مانده به سقوط شوروی است و آرزوها و آمال مردم از نظر تخیل سیاسی را بیان میکند. 30 سال بعد که کتاب بعدی را مینویسد، دیدار مجدد در کافه اروپا است و اتفاقا راهگشاست و میگوید خیلی چیزهایی که درباره آزادی اینجا بیان میکردیم بعد از 30 سال فهمیدم؛ منظور اینها تعداد بستنی زیادتر است. من احساس میکنم این امپریالیسمها، هرچند صفر تا صد نیستند یا هر کسی آن سمت رفت ما نمیبینیم، اتفاقا میخواستم بگویم ما شبیه سرمقالههای دهه 60 نشویم ولی یک جاهایی تاثیر میگذارد، مثل حوادث اخیر 1401 برخی از آدمهایی که درباره ایران صحبت میکردند، مثال آن چامسکی بود که با تمام احترامی که برای او قائل هستم چیزهایی که بیان میکرد، هیچ ربطی به اعتراضات ما نداشت. ممکن بود صحبتها در بخشی درست باشد ولی ربطی به اعتراضات ما نداشت. وقتی اینها را کنار هم میگذاریم میفهمیم این لایه در کشور ما دیده نمیشود یعنی باید چه کار کنیم این لایه دیده شود؟ نه به این معنا که پروندهسازی شود یا آدمها را در حاشیه ببریم و به افراد برچسبهایی بزنیم. اگر این لایه دیده شود یک بخش از پروژه امنیت ملی کشورهایی علیالخصوص کشور ما مساله مهمتری میشود و به امر امنیت ملی کمک میکند.
درست است. نکته مهمی است. بحث فرهنگی در ایران بهشدت دشوار است به دلیل اینکه به دلایل مختلف، امکان چندلایهاندیشی و در نظر گرفتن شخصیتهای خاکستری، دیدگاههای خاکستری، نه این طرفی و نه آن طرفی بودن، نه جزء این دسته و نه جزء آن دسته بودن، وجود دارد. یا اصطلاح جدیدتری که جوانان استفاده میکنند، وسطباز است. امکان ایستادن در چنین موقعیتهای فرضی در فضای علمی و فکری ایران در سالهای اخیر محدود شده است. این اتفاق فقط به دلیل تصمیمات و گرایشهای فرهنگی افرادی که در این عرصه فعال هستند رخ نداده است؛ حکومت هم بخش مهمی از این امر است که چنین فضایی شکل بگیرد چون میل زیاد به بستهبندی کردن و چیزهایی که از نظر جریانشناسی و رصد فرهنگی داریم، خیلی زیاد است، یعنی جریانشناسی این کار را دارد که آدمها را در جریان و دستهای بگذارد. جدولی دارند که یکسری آدمها را از بیرون میآورند و در جعبههای این جدول میگذارند تا تصویری بدهد، اینها این هستند یا آن هستند.
منظورم این است که این گرایش زیادی شده است و شاید قبلا بوده ولی در سالهای اخیر که کموبیش در این فضا حضور داشتهام احساس میکردم احتمالا ایستادن در برابر این جریان و صحبت کردن از اینکه میشود در جایی ایستاد که یک چیزی هم هست و هم نیست، یک ارتباط یا پیوندی هم وجود دارد و هم وجود ندارد یا اتفاقاتی که میافتد، چند لایه است، چیزهایی نیست که در فضای علوم انسانی ایران محبوب باشد یا کار سادهای باشد ولی احتمالا بهترین چیزی که میتواند این فضا را ایجاد کند یا استقرار ببخشد، انجام دادن یا توجه کردن به پژوهشها یا صحنههای تاریخی این کتاب است که در چنین اتفاقاتی بازی پیچیدهای در عرصه اجتماعی و تاریخی در جریان است و اتفاقات اینطوری از ابتدا خیلی ساده به نظر نمیرسد. وجوه قابلتوجهی در این کتاب وجود دارد، مثلا در کل کتاب توضیح این است که چقدر برنامه فرانکلین موفق و دقیق عمل کرد و خوب بود و چقدر توانست به اهداف برسد و توانست به فراتر از اهدافی که در نظر گرفته بود، برسد.
اما آخر کتاب نویسنده نکته شوکهکنندهای بیان میکند. وقتی بخشهای آخر کتاب را میخواندم این امر قابل توجه بود که نویسنده در جایی میگوید که برنامه کتاب فرانکلین دهها سال در ایران زحمت کشید تا نگاه مردم ایران به آمریکا را مثبت کند. این فرآیند جلو آمد تا به سالهای 57-56 میرسیم و صحنهای که جلوی روی ماست این است که تودههای مردم ایرانی، عمیقا و شدیدا از آمریکا متنفر هستند. یعنی یک برنامه موفق فرهنگی در ابعاد بسیار گسترده اجرا کردید که حاصل آن برعکس آن چیزی شده که در نظر داشتید. اینکه بعد از انقلاب چه اتفاقی میافتد، بحث دیگری است ولی نکتهای که بر آن تاکید میکنم این است که همواره وقتی سراغ واقعیت تاریخی، اجتماعی میرویم و وارد بحث تعامل کارگزاران و عاملان اجتماعی با ساختار اجتماعی و اتفاقات تاریخی و صحنه داخلی و خارجی، با معرفهای مختلفی که روی فرآیندها و نتایج کار تاثیر میگذارد، میشویم، خیلی سخت میتوانیم به ارزیابیهای اولیه یا تحلیلهای اولیه درباره اینکه فلانی اینطور است یا نیست و این کار را کنند یا نکنند برسیم و ماجرا معمولا پیچیدهتر است. تحلیل تاریخی خوب بهترین راه برای این است که در عمل چقدر عاملان اجتماعی به آن چیزهایی که میخواهند یا به آن کارهایی که علاقه دارند میرسند.
در این کتاب گفته میشود، کتابهای جیبی بهحدی گسترش یافته بود که در سوپرمارکت هم مردم این را میخریدند. اینکه مردم میخریدند، یعنی برنامه خوب کار میکند. این صحبت وقتی مطرح میشود که اوج کار در دهه 50 اتفاق افتاده است. چطور سه سال بعد انقلابی میشود که یکی از شعارهای مهم یکپارچه ایران ضدآمریکایی بودن است؟ اگر بخواهیم از نظر تاریخی واکاوی کنیم چطور میتوان چنین پارادوکسیکالی را ارزیابی کرد؟
برنامههای مختلفی برای فهمیدن اینکه در چنین صحنههایی چه اتفاقاتی میافتد، مطرح میشود. یکی از مشهورترین شیوهها برای صحبت کردن درباره چنین حوزههایی (چقدر میتوان اسم این را تحلیل گذاشت نمیدانم) شیوه سخن گفتن درباره چنین پدیدارهایی است. کاری که مارشال برمن در کتاب «تجربه مدرنیته» بهصراحت از مارکس انجام میدهد و میگوید، مدرنیزاسیون معمولا مثل یک غول چراغ جادو عمل میکند، یعنی وردی میخواند و غولی از چراغ بیرون میآید ولی وقتی غول بیرون میآید تحت فرمان کسی که از چراغ بیرون کشیده نیست و خود دست به کارهایی میزند که صاحب چراغ مقهور آن خواهد شد. نشاتگرفته از تحلیل تاریخی مارکس و درباره این است که چگونه توسعه نیروهای تولید در سرمایهداری منجر به برانداختن خود سرمایهداری میشود. یعنی سرمایهداری چطور گورکن خود است. در این برنامه هم این ماجرا را میبینیم یعنی اصلاحات ساختاری اتفاق میافتد و امکاناتی در اختیار آدمها قرار میگیرد و شیوههای جدیدی از انتخاب و زیستن در اختیار انسانها قرار میگیرد و عاملیتهایی که امکانات جدید در اختیار آنها قرار گرفته به شیوههای دلخواه از آن استفاده میکنند یعنی آن را برای اهداف دیگری به کار میگیرند.
نمونه جالب و مرتبط درباره صنعت نشر در ایران، اتفاقی است که در دوره پهلوی اول پیش از این وقایع میافتد و چاپخانهها در ایران توسعه مییابند و کتاب چاپی وارد بازار ایران میشود. اینها تحت نظارت و کنترل عمومی دولت پهلوی اول است و میدانیم این دولت اگر نگوییم گرایش سخت سکولار داشت، حداقل علایق مذهبی خاصی داشت و میخواست آنها را به جامعه تحمیل کند. یعنی اینطور نبود که خیلی با دینداری عامیانهای که در ایران وجود داشت، سر ناسازگاری داشته باشد. اتفاقی که افتاد چه بود؟ چاپخانهدارها و ناشرانی که کتاب چاپ میکردند متوجه شدند اگر کتابهای دینداری روزمره و با تم دینی منتشر کنند بازار خوبی دارد و خوب میفروشند. بنابراین شما یک دستگاه ساختاری برای چاپ کتاب و تغییر ساختاری در سطح تکنولوژی و تکنیکها و امکانات به وجود میآورید که برای اهدافی است و گسترش نگاه آن، متناسب یا همراه با دولت پهلوی اول است. ولی اتفاقی که میافتد این است که بازار کتاب شما پر از کتابهایی درباره زندگی امامان و پیامبران میشود و آن چیزی که میخواستید با آن مبارزه کنید خود را بروز میدهد. عرصههای تاریخی مملو از این تناقضات است. ساختار و امکانی به وجود میآید، امکانات به اهدافی که سازندگان مدنظر داشتند نمیرسد و با آن ناهمخوان است یعنی مردم در جهتهای دیگری به نفع خود یا طبق علایق خود از آنها استفاده میکنند.
شاید نمونه داخلی آن این باشد که در بازه سالهای 1348 تا 1355 که اوج مدرنیزاسیون بود و طبق این کتاب، خیلی از کتابهایی که نشر فرانکلین منتشر میکرد هستیشناسی مدرن بودند، در مدتی محدود مجله «مکتب اسلام» 60 هزار جلد فروش داشت.
اخیرا روایتی میخواندم که میگفت در زلزله طبس که در آستانه انقلاب بود و با فاصله کوتاهی از انقلاب رخ میدهد، در هنگام آواربرداری در بسیاری از خانههای مردم معمولی (با توجه به اینکه شهر کوچکی بود) مجله مکتب اسلام از زیر آور درمیآمد یعنی بسیاری از مردم این مجله را در خانههای خود داشتند.
این با دستگاهی که تلاش میکرد مدرنیزاسیون را بهصورت پیچیده رواج دهد تناقض دارد. اینکه چطور این امر مورد مطالعه قرار گیرد ضعف دارد. من مقالاتی دیدم که میگفت چون شاه مدرنیزاسیون تندی انجام داد، مردم به اسلام پناه آوردند. درحالیکه با مطالعه کتاب مارشال متوجه میشویم مدرنیزاسیون آنقدر پناهگاه داشت که میتوانست مردم را در خود جای دهد. اینکه یکباره به سمت اسلام بیایید جالب است. جمله معروفی که خود برمن میگوید این است که «حتما نباید در دوره مدرن به کلیسا رفت بلکه میتوان به بازار رفت.» در پهلوی هم همینطور است. این هم یکی از مشکلات تاریخنگاری ماست که مشخص نیست چرا مردم به سمت اسلام آمدند و به سمت بازار نرفتند.
کتاب بحثهای خوبی دارد و کلی بحثها دارد که میتوان آن را ادامه داد.
اگر امروز بخواهیم بهعنوان پژوهشگر علوم انسانی چندلایه بیندیشیم، چگونه وارد طرح بحث شویم؟ اگر در 1401 نقدی مینوشتیم که خیلی مردمی و حکومتی نبود، برچسب وسطبازی میزدند. این خیلی علمی نیست. پژوهشگر ممکن است یک مطلب را از زاویهای در لحظه بهدرستی بیان کند، اینها بهدرستی دیده نمیشود. چه کار کنیم لایههای درست دیده شود؟
من سیاستگذار فرهنگی نیستم ولی فکر میکنم نگاه کردن به ماجرا، ورای اتفاقاتی است که در ایران و زبان فارسی درحال رخ دادن است. علوم انسانی ما تحول بزرگی پیدا خواهد کرد_تحول نه به این معنا که یکباره باشد_ و به سمت متفاوتتر بودن میرویم. اگر علوم انسانی ما به سرزمینهای فرهنگی موضوعیتی فراتر از ایران بدهد و چندزبانهتر از زبان فارسی شود این یکی از ساختارهایی است که رسیدن به آن چندلایه دیدن را برای ما فراهمتر میکند و امکان آن را ایجاد میکند که ماجرا را بزرگتر ببینیم. آنچه در ایران اتفاق میافتد و آن چیزی که تجربه میکنیم منحصربهفرد نیست. دیدن این در ابعاد بینالمللی و اینکه کجا هستیم و بقیه که مثل ما هستند کجا هستند، چه چیزی از سر گذراندیم و بقیه چه از سر گذراندند، چه اتفاقاتی در سطحی بزرگتر از ایران میافتد، میتواند کلیدی برای رسیدن به این نگاه باشد.