"عطر سنبل، عطر کاج" مجموعهای از منتخب خاطرات "فیروزه جزایری دوما" است. پدر فیروزه که قبل از انقلاب مهندس شرکت نفت ایران بوده؛ بعد از ثبتنام و پذیرش در دانشگاه با بورسیه تحصیلی همراه خانوادهاش عازم آمریکا میشود و در شهر ویتییر کالیفرنیا مستقر میشوند. زمانی که فیروزه فقط هفت سال داشته است. ( 1972 میلادی- 1351شمسی)
از همان صفحات اول خانواده جزایری به عنوان یک خانوادهی تمام عیار "ایرانی" معرفی میشود. جزایری پدر خود را به عنوان نماد یک مرد تحصیل کرده ایرانی، مادرش را به عنوان یک زن ایرانی و خود را به عنوان نمادی از یک دختر ایرانی معرفی میکند. اگر چه در نگاه اول، جزایری تعریف و تمجیدهای مناسبی از روابط عمیق عاطفی میان خانوادههای ایرانی کرده است، اما با نگاهی دقیق میتوان به نکات قابل توجهی در کتاب پی برد که حنای این تعریفها را رفته رفته بیرنگ میکند.
سفر به سرزمین آرزوها
رفتن به آمریکا؛ بزرگترین آرزوی کاظم پدر فیروزه است. او که یک تحصیل کرده ایرانی است و بیشتر حوادث کتاب در اطراف شخصیت او دور میزند، آمریکا را "سرزمین موعود" میداند. اما جالب اینجاست که مهمترین ملاک برای پیشرفت یک کشور از نگاه این مهندس ایرانی که چندین بار در کتاب به آن تاکید میشود "داشتن توالتهای تمیز" است!
"پدرم کاظم مهندس شرکت نفت ایران بود و ماموریت داشت حدود دو سال مشاور یک شرکت آمریکایی باشد. او در زمان دانشجویی مدتی را در تگزاس و کالیفرنیا زندگی کرده بود و دربارهی آمریکا با همان لحنی صحبت میکرد که کسی از اولین عشقش بگوید. برای او آمریکا جایی بود که هر کس بدون توجه به اینکه قبلا چه کاره بوده، میتوانست آدم مهمی بشود. کشوری مهربان و منظم، پر از توالتهای تمیز. جایی که مردم قوانین رانندگی را رعایت میکردند و دلفینها از توی حلقه میپریدند. سرزمین موعود. برای من هم آمریکا جایی بود که همه جور لباس باربی پیدا میشد."
زن ایرانی، ازدواج ایرانی
مادر فیروزه به عنوان نمادی از یک زن ایرانی؛ بیشتر یک موجود کودن و کم فهم و بیاستعداد نشان داده شده است. او که خیلی دیر چیزی را یاد میگیرد؛ مهمترین ملاک برای انتخاب شدن به عنوان یک "همسر ایرانی" را دارد: پوست سفید و موی صاف و روشن!
"خواستگار شمارهی سه [مادر]، پدر بود. او هم مثل خواستگارهای قبلی هیچ وقت با مادر صحبت نکرده بود. اما یکی از دخترعموهایش یکی از آشنایان خواهر را می شناخت، و همین کافی بود. مهمتر آنکه مادر مشخصات همسر مناسب را از نظر پدر داشت. پدر مثل اکثر ایرانیها زنی با پوست سفید و موی صاف و روشن را ترجیح میداد."
در ایرانی که جزایری معرفی میکند و از آن به عنوان "در فرهنگ ما ایرانیها" یاد میکند؛ ازدواج کاری به عشق ندارد. بیشتر انتخابی و مصلحتی است:
"... ازدواج در "فرهنگ ما" کاری به عشق و عاشقی ندارد. بیشتر انتخابی و مصلحتی است. اگر خانم و آقای احمدی از آقا و خانم نجاتی خوششان بیاید، فرزندانشان "باید" با هم ازدواج کنند. از طرف دیگر اگر پدر و مادرها از هم خوششان نیاید ولی بچهها همدیگر را دوست داشته باشند، خب همین وقتها است که اشعار غمگین عاشقانه سروده میشود."
جزایری ازدواجهای ایرانی را با ازدواجهای آمریکایی که در کلاب ــ کلوپ رقص ــ پایهریزی میشود مقایسه میکند و در دفاع از فرهنگ ایرانی، موفقیت آن ازدواجها را -البته با شک و تردید- کمتر از نوع آمریکاییاش نمیداند!
".. اگر چه این پیوندهای مصلحتی از دید دنیای غرب عجیب به نظر میرسد، موفقیت آنها "شاید" کمتر از ازدواجهایی نباشد که با برخورد دو نگاه توی "کلاب" پایهریزی میشود"
دختر ایرانی در آروزی دماغ!
اوج لطف خانم جزایری به فرهنگ ایرانی در معرفی دختران ایرانی است. - که خود را نماد و نمونهای از آنان میداند - درباره طرز فکر و منش دختران ایرانی مینویسد:
"در فرهنگ ایرانی بینی یک زن بسیار مهمتر از یک ابزار تنفسی است. سرنوشت اوست. دختری با بینی زشت به زودی یاد میگیرد که تنها در رویای یک چیز باشد. یک جراح پلاستیک زبردست. تنها خانوادههای بسیار فقیر هستند که دست به تصحیح اشتباههای دماغی طبیعت نمیزنند. هیج مقداری از جذابیت، استعداد و هوش نمیتواند دماغ نازیبا را برای یک دختر جبران کند؛ بی برو برگرد باید تصحیح شود."
ایران جزایری
با توجه به خصوصیاتی که خود جزایری برای یک زن و دختر ایرانی از طرز فکر و سطح یادگیری ارائه میدهد و با توجه به آنکه فقط هفت سال اول زندگی خود را در ایران بوده، البته منطقی است که مهمترین خاطراتی که از این هفت سال در ذهن او مانده باشد، خرید آبنبات چوبی یا روزی که برای رفتن به دستشویی متکی به خود شده یا روز شکستن رکود نگه داشتن مثانه باشد:
"یادم میآید پنجسالم بود و با مادر در آبادان به بازار رفته بودم و نیاز شدیدی پیدا کردم به دستشویی بروم. تنها دستشوییهای بازار از نوع ایرانی بود، که تشکیل شده از یک سوراخ کف زمین. اگر بو را میشد اندازه گرفت، این توالتها معادل صندلیهای ردیف جلو توی کنسرت شلوغ بو میدادند. نیاز به گفتن نیست که نتوانستم خود را به استفاده از آن راضی کنم. در کنار ثبت رکورد کنترل مثانه، یاد گرفتم هیچ وقت صبح روزهایی که به بازار میرویم چیزی ننوشم."
انقلاب تلخ
جزایری البته از تلاشهای بیوقفه خود و خانوادهاش برای زدودن غبار عقبماندگی و حقارت ایران و ایرانی در میان همسایگان آمریکایی خود نیز میگوید:
"...میدانستم که کشور ما سرزمین کوچکی است و آمریکا وسیع است. اما حتی به عنوان یک بچهی هفتساله برایم عجیب بود که آمریکاییها هیچ وقت روی نقشه به ما توجه نکرده بودند. لابد مثل این است که در حال راندن یک فولکس باشی و متوجه شوی رانندهی هجده چرخ تو را نمیبیند."
"...پدر، مصمم به زدودن عقبماندگی از چهرهی زادگاهمان، وظیفهی خود میدانست که در هر فرصتی ذهن آمریکاییها را روشن کند..."
ولی متاسفانه یک حادثهی تلخ، تقریبا تمام تلاشهای خانواده جزایری را برای زدودن این حقارت و عقبماندگی از چهرهی زادگاهشان برباد میدهد: انقلاب اسلامی!
شاید مردم ما اگر روزهایی که به خیابانها میریختند و در پاسخ به 30 سال استعمار و حقارت، فریاد "مرگ بر آمریکا" سر میدادند یا روزی که فهمیدند سفارت آمریکا، لانهی جاسوسی است؛ نظر خانواده جزایری را جویا میشدند و استدلالهای منطقی و خیرخواهانه آنها را میشنیدند و میفهمیدند که آمریکاییها چه انسانهای بشر دوست و با فرهنگی هستند! هیچگاه تن به انقلاب نمیدادند.
"... هیچکس نظر ما را دربارهی اینکه گروگانگیری کار درستی بود یا نه نمیپرسید. ولی تک تک ایرانیهای آمریکا تاوان آن را میپرداختند."
و این حادثه تلخیهای بسیاری برای این خانواده به بار میآورد. آنها نه تنها به خاطر اختلاف سلیقهای که در وقوع انقلاب با حکومت جدید ایران داشتند، تحت فشار مالی قرار میگیرند، بلکه از چشم همشهریان آمریکایی خود نیز میافتند:
"در زمان اقامت ما در نیوپورت بیچ انقلاب ایران رخ داد و بعد تعدادی از آمریکاییها را توی سفارت آمریکا در تهران به گروگان گرفتند. یک شبه ایرانیان مقیم آمریکا، در بهترین حالتی که بشود گفت، خیلی غیر محجوب شدند. خیلی از آمریکاییها دیگر فکر میکردند هر ایرانی، اگر چه ظاهرش آرام نشان بدهد، هر لحظه ممکن است خشمگین شود و افرادی را به اسارت بگیرد. مردم همیشه از ما میپرسیدند عقیدهمان دربارهی گروگانگیری چیست؟ و ما همیشه میگفتیم: " وحشتناک است" این پاسخ غالبا با تعجب روبرو میشد. این قدر از ما درباره گروگانها سوال میکردند که کم کم داشتیم به مردم گوشزد میکردیم آنها توی پارکینگ ما نیستند. "
خانواده جزایری بسیار آرزو کردهاند که این انگشت شمار مردمی که انقلاب کردند؛ بالاخره بدانند در مقابل آمریکایی که "دستشوییهای تمیز" دارد باید سر تعظیم فرود آورند اما هیچوقت این آرزو محقق نشد:
"... یک بچه یک گلوله کاغذی پرت میکند، تمام کلاس تنبیه میشوند."
" هر روز عصر می نشستیم جلوی تلویزیون و اخبار گروگانها را دنبال میکردیم. 444 روز انتظار کشیدیم. هر روز که میگذشت تنفر آمریکاییها بیشتر میشد. تنفری نه فقط از گروگانگیرها بلکه از تمام ایرانیها. رسانهها هم کمکی به بهتر شدن اوضاع نمیکردند. یک روز روزنامهی محلی را باز کردیم و دیدیم با تیتر بزرگ نوشته یک ایرانی از بقالی دزدی کرد. ایران به اندازه هر کشور دیگری خوب و بد دارد، اما به نظر میرسید هر اوباشی ک از قضا ایرانی بود، میتوانست سهم خودش را ازشهرت به چنگ بیاورد."
آرزوهای برباد رفته
اگرچه وقتی نویسندهای "مادر" خود را آنگونه توصیف میکند، نباید از نگاه خاص او به مام وطن، شگفتزده شد؛ اما برخی توصیفات و نتیجهگیریهای او که البته با چاشنی طنز از تلخی آن کاسته شده، بیشتر پروپاگاندای آمریکا و آمریکاییهای "بسیار مهربان" است تا توصیف ایران.
"امروز وقتی من و خانوادهام دور هم مینشینیم، اغلب دربارهی نخستین سال اقامتمان در آمریکا صحبت میکنیم. اگر چه سیسال گذشته، خاطرات ما کمرنگ نشده. حالا مهربانیها را بیشتر از هر وقتی به یاد میآوریم، چون میدانیم خویشان ما که سالهای بعد به این کشور مهاجرت کردند با همان آمریکا مواجه نشدند. آنها آمریکاییهایی را میدیدند که روی برچسب جلوی ماشینهایشان نوشته بود: " ایرانیها به کشورتان برگردید" یا "ما با ایرانیها کابوی بازی خواهیم کرد" آمریکاییها به ندرت آنها را به خانهشان دعوت میکردند. این آمریکاییها فکر میکردند همه چیز را درباره ایران و مردم آن میدانند و هیچ سوالی نداشتند. تنها عقایدی از پیش ساخته داشتند. خویشان من فکر نمیکردند که آمریکاییها بسیار مهربان هستند."
آنانکه "وطن" را میفروشند
پشت جلد این کتاب که در 192 صفحه توسط محمد سلیمانینیا ترجمه شده، در مورد کتاب نوشته شده؛ عطر سنبل عطر کاج ترجمه کتاب Funny in Farsi است که با اجازه و تایید نویسنده در ایران منتشر میشود. این اثر یکی از کتابهای پرفروش آمریکا در دو سال گذشته بوده و جوایز متعددی کسب کرده است؛ از جمله یکی از سه کاندیدای نهایی جایزهی تربر (معتبرترین جایزهی کتابهای طنز آمریکا) در سال 2005 و کاندیدای جایزهی Pen آمریکا در بخش آثار خلاقه غیر تخیلی.
کودکانه است اگر بگوییم؛ چاپ این کتاب توسط نشر قصه و تلاش برای تبلیغ آن به عنوان یک کتاب ارزشمند و رساندن آن به چاپ یازدهم صرفا تلاش برای معرفی یک اثر "پرفروش آمریکایی" یا اثری "ادبی" است. و چقدر بد است که بخواهیم برای اعلام نظر خود دربارهی یک موضوع خاص اجتماعی یا سیاسی ولو در مورد موضوع مهمی چون "انقلاب"، کتابی را علم کنیم که در کنار تاختن به نظر جبههی مخالف به تمام آنچه فرهنگ، سنت و آیین ایرانی است هم بتازد و ایران و ایرانی را تحقیر کند؛ و در عوض حجم جیب ما بزرگ و بزرگتر شود.