داستان‌های خانوادگی | سازندگی


ژان لویی فورنیه [Jean-Louis Fournier] نویسنده، طنزنویس و کارگردان تلویزیون است. او در ۱۹دسامبر سال ۱۹۳۸ در منطقه‌ای در فرانسه به‌نام آراس به دنیا آمد. پدرش پزشک و مادرش معلم ادبیات بود. تحصیلاتش را در رشته‌ سینما دنبال کرد و به‌خاطر عشقش به دختر یک کشاورز آن را رها کرد. ماجراجویی عاشقانه‌ای که بعد‌ها برایش الهام‌بخشِ کتاب «شاعر و رعیت» شد. از او تا به امروز بیش از سی رمان و مقاله ادبی منتشر شده. «بابام هیچ‌وقت کسی را نکشت»، «کجا می‌ریم بابا؟»، «مولن کوچک» و «آخرین موی سیاه من» کتاب‌هایی هستند که از او به فارسی ترجمه و منتشر شده: دو کتاب اول با ترجمه محمدجواد فیروزی در نشر نگاه، کتاب «مولن کوچک» با ترجمه محمود گودرزی در نشر مروارید، و «آخرین موی سیاه من» هم با ترجمه ناصر ضرابی در نشر ناکجا.

ژان لویی فورنیه [Jean-Louis Fournier]

ژان لویی فورنیه دیوانه‌ای رنجیده‌خاطر است که در شک و تردید و اضطراب وجودی زندگی می‌کند. زندگی به‌ندرت به او روی خوش نشان داده. پدر الکلی، غم و اندوه مادر، دو فرزند معلول و مرگ ناگهانی همسر دومش. درنهایت از دل همه‌ این شکست‌ها کتاب‌هایی کوتاه با درون‌مایه‌ طنز و سرشار از ناامیدی بیرون آمدند.

همه‌چیز در سال ۱۹۹۹ با کتاب «بابام هرگز کسی را نکشت» [Il a jamais tué personne, mon papa] شروع شد. در این کتاب او درمورد پدر الکلی‌اش حرف می‌زند و خاطرات کودکی خود را در میان خانواده‌ای که شبیه به بقیه نبودند بازگو می‌کند. پدر دکتری که شبیه به ولگرد‌ها لباس می‌پوشید و با دمپایی بیمارانش را ویزیت می‌کرد، بیمارانی که او را تحسین می‌کردند. پدری تا حدودی خاص و عجیب که سرشار از شوخ‌طبعی و عشق و البته خشونتی است که الکل به او می‌دهد. این خشونت در داستان به‌خاطر معصومیت راوی که گاهی اوقات جنبه‌ طنز و کنایه‌آمیز به داستان می‌دهد آنقدر پررنگ به‌نظر نمی‌رسد. «بابام دکتر بود. او مردم را معالجه می‌کرد، کسانی که ثروتمند نبودند معمولا به او پول نمی‌دادند، اما در ازای آن یک نوشیدنی مهمانش می‌کردند، چون بابام دوست داشت یک نوشیدنی بخورد، شاید هم چندین نوشیدنی. شب‌ها وقتی به خانه می‌آمد خیلی خسته بود. بعضی وقت‌ها می‌گفت می‌خواهد مامان را بکُشد و بعد من را هم خواهد کُشت، به‌خاطر اینکه من بچه‌‌ بزرگ بودم و از من خوشش نمی‌آمد. بابای من آدم بدی نبود فقط وقتی در نوشیدن زیاده‌روی می‌کرد کمی دیوانه می‌شد. او هرگز کسی را نکُشت، بابام لاف می‌زد.»

ژان لویی فورنیه با شوخ‌طبعی تحریک‌آمیز و صریحش که با ملایمت ادا می‌شود، از خود محافظت می‌کند. از نظر او «طنز مُسکن است، طنز نجات‌دهنده است و تخیل هدیه‌ای است از آسمان»؛ او می‌پندارد که طنز برای بیرون نگه‌داشتن سر از آب و گریختن از رخوت و اندوه همگانی ضروری است. در یکی از معروف‌ترین کتاب‌هایش «کجا می‌ریم بابا؟»، معلولیت دو پسرش، متیو و توماس را به تصویر کشیده. فورنیه طنز سیاه و استهزا را انتخاب کرده، به این دلیل که به او امکان بازگوکردن داستان فرزندان معلولش را می‌دهد. او می‌گوید: «این برای من به‌عنوان پدر یک امتیاز است.» و در این مورد نوشتن را فرصتی می‌داند تا صدای همه‌ پدر و مادر‌هایی باشد که قادر به بازگوکردن رنجشان نیستند.

«کجا می‌ریم بابا؟» [Où on va, papa] یک داستان واقعی است. فورنیه، پدری خارق‌العاده که با شجاعت، ناتوانایی‌های دو پسر معلول خود را بازگو می‌کند. درواقع این رمان ادای احترامی است به دو پسرش. پسرانی که رنج‌ها و شادی‌های بسیاری را برایش به ارمغان آورده‌اند. فورنیه در مصاحبه‌ای با مجله ال، سفره‌ دلش را می‌گشاید و اینطور می‌گوید:

کجا می‌ریم بابا؟» [Où on va, papa?]

«بچه‌ اول همیشه یک اتفاق بی‌نظیر است! من و همسر سابقم تازه ازدواج کرده بودیم و ماتیو با آمدنش شادی خارق العاده‌ای را به ما هدیه کرد. من و همسرم خیلی زود متوجه شدیم که او حالش خوب نیست، غذا کم می‌خورد، دکتر‌ها بعد از دو سال به ما گفتند که او عقب‌افتادگی دارد. در آن زمان اطلاعات کمتری نسبت به امروز وجود داشت. ما اصلا نمی‌دانستیم که چه مشکلی دارد. این بچه همیشه پوشک بود، نه می‌توانست به تنهایی بنشیند و نه غذا بخورد. اما از همه وحشتناک‌تر این بود که نمی‌توانست طعم زندگی را بچشد و بسیار ناراحت به نظر می‌آمد. درمورد توماس بچه‌ دوممان هم بلافاصله متوجه‌اش نشدیم. زمانی که توماس به دنیا آمد شبیه فرشته بود. بعد خیلی زود دچار مشکلات سلامتی شد. دکتر به ما گفت که این بچه هم نرمال نیست. خدا هر که را که بیشتر دوست داشته باشد، بیشتر مشکلات سر راهش قرار می‌دهد، ولی گمان می‌کنم خدا من را دیگر زیادی دوست داشت! بی‌شک من هم دوست داشتم که با بچه‌هایم به موزه بروم. یا با آنها به جنگل بروم و زیبایی برگ درختان در پاییز را نشان آنها بدهم. من آرزوی بچه‌هایی را داشتم که با آنها گپ بزنم و چیزهای جدید یادشان بدهم... اما غیرممکن بود. بزرگ‌ترین حسرتم این است که پسر‌هایم نتوانستند کتاب‌هایم را بخوانند!»

رمان «کجا می‌ریم بابا؟» جایزه‌ فمینا را برای فورنیه به ارمغان آورد. او در اینباره می‌گوید: «این اولین‌باری بود که بعد از سی کتاب، موفق به دریافت جایزه‌ای شدم؛ بنابراین، مسلما برایم بسیار خوشحال‌کننده است، به‌ویژه برای کتابی که تااین‌حد از اعماق وجودم می‌آید. این جایزه راهی بود برای بهتر شناخته‌شدن این کتاب، دویست‌هزار نسخه به فروش رفت که شصت‌هزار نسخه‌ آن به لطف جایزه، همان هفته‌ اول فروش رفت.»

وقتی از پرسیده می‌شود که با نوشتن این کتاب چه چیزی درمورد خودش دستگیرش می‌شود، می‌گوید: «متوجه شدم که چقدر بچه‌هایم را دوست دارم. این کتاب از روی مهر و محبت بود.» پس از انتشار کتاب و موفقیت‌هایش، همسر سابقش،‌از او به خاطر تحریف واقعیت انتقاد می‌کند. فورنیه در پاسخ به او می‌گوید: «من آن چیزی را که تجربه کردم بازگو می‌کنم، همه‌اش واقعیت است. دوست ندارم بگویند که پسر‌هایم را بد جلوه داده‌ام. من آنها را همان‌طوری می‌بینم که هستند. یک مادر، بی‌شک چیزهای دیگری می‌بیند. همسر سابقم هم باید ناراحتی من را در نظر بگیرد.» وقتی از فورینه پرسیده می‌شود که چرا این اسم را برای کتابت انتخاب کردی، بدون تامل می‌گوید: «کجا می‌ریم بابا؟» تنها جمله‌ای بود که توماس، یکی از پسرها‌یم می‌توانست بگوید و بار‌ها و بار‌ها تکرارش کند.»

این رمان برای فورنیه موفقیت چشمگیری داشت. خودش آن را اینطور توصیف می‌کند: «من فکر می‌کنم که ما همگی یک نوع معلولیت داریم. خجالت‌ها، اضطراب‌ها... در این کتاب من همه‌ اینها را مورد توجه قرار دادم. ما این حق را داریم که گاهی اوقات معلول باشیم. همه‌ ما ابرقهرمان نیستیم. مردمانی خوشحال و راضی هستیم. از طرفی زمین پر است از بازنده‌ها و آدم‌های ناتوانی که حق زنده‌بودن را دارند. همه‌ کسانی که برای من می‌نویسند لزومأ فرزند معلول ندارند، بااین‌حال، با این کتاب احساس همزادپنداری می‌کنند.»

یکی دیگر از کتاب‌های معروف فورنیه، رمان «مولن کوچک» [Le petit meaulnes] است، که داستان نوشتنش را اینطور روایت می‌کند: «از آنجایی‌که فامیلی من فورنیه است، مردم گاهی از من می‌پرسند آیا «مون بزرگ» را من نوشته‌ام؟ مجبورم بگویم نه و هربار حس بدی به من دست می‌دهد. به همین دلیل «مولن کوچک» را نوشتم. حالا می‌توانم بگویم شاید «مون بزرگ» را من ننوشته‌ام ولی «مولن کوچک» را من نوشته‌ام.» رمان «مولن کوچک» داستان بچگی تا جوانی دو برادراست که از زبان برادر کوچک‌تر یا همان مولن کوچک روایت می‌شود، برادر کوچکی که همیشه به دلیل بیماری برادر بزرگ‌تر نادیده گرفته شده است.

زمانی که آثار فورنیه را می‌خوانیم، از خودمان می‌پرسیم که زندگی در نظر او چگونه است: آیا نمایشی مسخره است یا یک افسون؟ فورنیه اینطور پاسخ می‌دهد: «هر جفتش! زندگی تراژدی مسخره‌ای است. با پیرشدن ما همه‌چیزمان را از دست می‌دهیم: دندان‌هایمان، موهایمان، رویا‌هایمان. و همه‌ اینها برای چیست؟ درنهایت برای مُردن! بااین‌حال زمانی که مرگ نزدیک می‌شود، پیش خودمان می‌گوییم: من باز هم از زندگی می‌خواهم.»

و وقتی در یکی از کتاب‌هایش «آخرین موی سیاه من» [Mon dernier cheveu noir: avec quelques conseils aux anciens jeunes] جلوی آینه می‌بیند که دارد پیر می‌شود، از ریزش مو و کم‌شدن بینایی‌اش. او می‌نویسد: «به یک عکس قدیمی نگاه می‌کنم. آن موقع‌ها بد نبودم. چرا هر سال کمتر و کمتر حس می‌کنم که خوب هستم؟ شاید به این خاطر که زمستان است. زمستان که تمام شود خواهید دید که تابستانم همینطور است. می‌دانید از کجا آدم می‌فهمد که پیر شده است؟ از اینکه حتی وقتی برنزه هم هستی باز زشت به‌نظر می‌رسی. او به پیری می‌خندد تا آن را به یک خوشگذرانی تبدیل کند، برای اینکه پیری برایش یک کشتی تفریحی باشد تا یک کشتی شکست‌خورده. اعتراف می‌کند که خوشحال است که دیگر مجبور نیست معاشرت کند، دیگر مجبور نیست به شوخی‌های رئیسش بخندد، چون دیگر رئیسی در کار نیست.»

آنجا که به مرگ می‌رسیم، فورنیه آن را بدترین اتفاق نمی‌داند. پس بدترین بدترین اتفاق چیست؟ فورنیه می‌گوید: «زندگیِ نکرده.» و «زندگیِ نکرده» را اینطور تعریف می‌کند: «زندگی‌ای که در آن کاری را که می‌خواستی انجام نداده‌ای، با آدم‌هایی که باید آشنا می‌شده‌ای، نشده‌ای.»

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...