آرمانشهر سوسیالیستی... دو چوپان نوجوان ایرانی 15ساله و 16ساله که برای چیدن انگور از باغ‌های مرزی آمده بودند... روانه اردوگاه کار در سیبری... تا دلت بخواهد جیب‌بر فراوان بود. جیب اغلب دوستان را یکی دوبار خالی کرده‌بودند... در جامعه‌ی شوروی گدا پیدا نمی‌شود... کادرهای بلندپایه‌ی حزبی و اعضای کا.گ.ب برای خود بیمارستان و فروشگاه مخصوص داشتند... حتی بازرسی اموال دولتی و صدها شغل دیگر که محل درآمد غیرقانونی داشت؛ با رشوه خریداری می‌شد


آرمانشهر سوسیالیستی جایی بود که بسیاری گمان می‌کردند در آن نه خبری از گدا هست نه دزدی و نه پستی‌های اخلاقی! این آرمانشهر که در همسایگی ایران قرار داشت جوانان بسیاری را مجذوب خود کرده‌بود. ایرانیان بسیاری به دنبال پیروی و الگوگیری از آن بودند. اتابک فتح‌الله‌زاده از جمله جوانان انقلابی ایران و از اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق بود که پس از انقلاب و بعد از درگیری‌های بین انقلابیون چپ و اسلامگرا راهی سرزمین آرمانی‌اش شد. این سفر برای او به مانند فروریختن بنای باشکوهی بود که در ذهنش ازین آرمانشهر ساخته‌بود.

اتابک فتح‌الله زاده خانه دایی یوسف»]

در روایت فتح‌الله زاده از این سفر [در کتاب «خانه دایی یوسف»] مصیبت و فاجعه از زمان قدم گذاشتن در خاک شوروی آغاز می‌شود. در همان ابتدا متوجه می‌شود چه تعداد زیادی از هم‌وطنان و هم‌شهری‌های کم سن و سالش که اتفاقی و گاه بابت دنبال کردن گوسفندانشان و یا به خاطر بازی و چیدن میوه از درختی در آن سوی مرز گیر نیروهای مرزی شوروی افتاده و دچار سرنوشتی نامعلوم شده‌اند.


«دو چوپان نوجوان ایرانی 15ساله و 16ساله نیز مرز شوروی را شکسته‌بودند و در بازداشتگاه به‌سر می‌بردند... از صحبت‌هایشان برمی‌آمد که جوان 16ساله دوست خود را برای چیدن انگور از باغ‌های مرزی به آمدن به شوروی تشویق کرده‌است.» ص۲۷

البته بسیاری ازین مرزنشینان اسیر در دست شوروی برای کار به اردوگاه‌های سیبری فرستاده می‌شدند: «بعدها شنیدم در دوران استالین هزاران روستایی ایرانی که در مجاورت مرزها زندگی می‌کردند و برای برگرداندن الاغ و گاو و گوسفند و یا به علت دیگر پا به خاک شوروی گذاشته‌بودند به جرم تجاوز به خاک شوروی و جاسوسی روانه‌ی سیبری و اردوگاه‌ها شده و جان خود را از دست داده‌اند.»ص۲۹و۳۰

فتح‌الله زاده تاکید می‌کند که شأن انسانی و حرمت‌های اخلاقی انسان در همان آغاز مهاجرت لگدمال می‌شد و انگار در آن سرزمین بلازده جایی نداشت. آن هم برای انسانی که در خاورمیانه زیسته و بزرگ شده‌است: «توالت‌ها به‌گونه‌ای ردیف در کنار هم واقع شده‌بودند. اما در آن‌ها هیچ اثری از آب یا آفتابه و یا دستمال کاغذی نبود. سربازان و نظامیان روسی از روزنامه‌ی پراودا ارگان مرکزی حزب کمونیست شوروی برای پاک کردن خود استفاده می‌کردند. اما بدتر از همه، این‌که توالت‌ها نه در داشتند و نه پرده.»ص۳۰

اتابک و دوستانش به مرور متوجه شدند وارد چه منجلابی شده‌اند. یکی پس از دیگری باورهای آن‌ها از آن آرمانشهر فرو می‌ریخت. «اغلب فکر می‌کردند که در شوروی دزد پیدا نمی‌شود.»ص۳۲ اما «در تاشکند تا دلت بخواهد جیب‌بر فراوان بود. جیب اغلب دوستان را یکی دوبار خالی کرده‌بودند.»ص۵۱
وجود دزد تنها تناقض شوروی نبود و حضور گداها در خیابان‌های آنجا هم برایشان باورش ممکن نبود. مگر می‌شود در سرزمینی که آرمانش تحقق عدالت و برابری است انسانی به گدایی رو آورد؟
«روزی یکی از دوستان تبریزی برای اولین‌بار با گدایی مواجه شده‌بود که دستمالی بر زمین پهن کرده و دستش را به سوی مردم دراز کرده‌بود و مقداری پول خرد در دستمال بود. در همان لحظه دوست ما با ناباوری به گدا نگاه می‌کند و با خودش درگیری پیدا می‌کند که نه! در جامعه‌ی شوروی گدا پیدا نمی‌شود.»ص۳۹

همه اینها را اگر بارها و بارها به اتابک و دوستانش قبل از سفر به شوروی می‌گفتند باور نمی‌کردند و هر کسی علیه شوروی حرف می‌زد به شدت از او ناراحت می‌شدند. حتی در همان جا هم چنین چیزهایی برایشان باورکردنی نبود. آن‌ها گمان می‌کردند انسان سوسیالیستی از حداقل میزانی از رفاه و آزادی برخوردار است و از جوامع سرمایه‌داری پیشروتر است اما دریافتند در آن سرزمین حتی مردم _ به مانند قرون وسطی _ در تملک اربابان و زمین‌هایی هستند که در آن کار می‌کنند و حق تغییر شغل و شهر خود را ندارند: «روستائیان عملا حق کوچ به شهرها را نداشتند. در بعضی از مناطق، روسای کلخوزها پاسپورت روستائیان را ضبط می‌کردند.»ص۱۴۳

وضعیت مسکن و بهداشت و درمان شوروی نیز مانند موارد قبل فاجعه‌بار بود. اما نه برای اعضا و سران حزب!
«در تمامی سرزمین شوروی و به تبعیت آن جمهوری ازبکستان اعضای رهبری و کادرهای بلندپایه‌ی حزبی و اعضای کا.گ.ب برای خود بیمارستان و فروشگاه مخصوص و امتیازات دیگری از جمله مسافرت به استراحتگاه‌های اختصاصی به ویژه در کنار دریای سیاه داشتند. حتی اعضای ساده‌ی حزب هم از امتیازاتی خاص برخوردار بودند.»ص۴۵
در سرزمینی که شعار فیلسوف و موسس مکتبش «هر کس به حد توان و هر کس به حد نیاز» بود فساد بیداد می‌کرد. هر شغل و پست به میزان رفاه و آسایشی که به وجود می‌آورد متقاضی داشت اما بر حسب توانایی و رقابت اجتماعی توزیع نمی‌شد:
«در شوروی نه تنها متصدیان پست‌های کلیدی و امنیتی، بلکه رئیس فروشگاه‌ها و یا مغازه‌های کوچک، کتابخانه‌ها، مدرسه‌ها، مهدکودک‌ها و... نیز باید عضو حزب کمونیست می‌بودند. در واقع غیرحزبی‌ها اگرچه لایق و کاردان بودند اما نمی‌توانستند رئیس موسسه‌ای باشند.»ص۴۵

و افراد بسته به موقعیت سیاسی و نزدیکی به حزب از مزایا و خدمات رفاهی برخوردار بودند.
«ظاهرا مالکیت همگانی به اصطلاح سوسیالیستی بود ولی در عمل اغلب پست‌های کوچک و بزرگ، اداره‌ی رستوران‌ها، مغازه‌ها، رانندگی تاکسی، اتوبوس، اتوبوس برقی، حتی بازرسی اموال دولتی و صدها شغل دیگر که محل درآمد غیرقانونی داشت؛ با رشوه خریداری می‌شد و خریداران نیز با گران‌فروشی، کم‌فروشی و رشوه‌خواری چندین برابر آن را از مردم بیچاره دریافت می‌کردند. اگر کسی عضو حزب بود تقریبا خیالش از تعقیب راحت بود.»ص۱۴۵

سران چریک‌های فدایی البته بیش از آنکه این واقعیات آن‌ها را ناامید کند به این فکر افتادند تا منافع خود را دنبال کرده و در همین شرایط بتوانند جایگاهی برای خود پیدا کنند. آنها دنبال این بودند که با دستگیری و محاکمه سران حزب توده بتوانند جای آن‌ها را در شوروی بگیرند اما نتوانستند!
«سال‌های سال امتحان لازم است تا دولت شوروی سازمان را باور کند. چنان‌که فرخ نگهدار و هم‌فکرانشان برای کسب اعتماد شوروی تا فروپاشی آن، هرچه سرمایه در چنته داشتند به پای آن ریختند اما جز از دست دادن آبرو و حیثیت چیزی نصیب سازمان نشد.»ص۳۵و۳۶

مردم چنین جامعه‌ای نیز از نظر فتح‌الله زاده و دوستانش پیش از سفر مردمی متمدن و تحصیل کرده بودند زیرا دیگر همچون جوامع سرمایه‌داری نبود که تحصیل برای همه رایگان و در دسترس نباشد. اما وقتی با واقعیت روبرو شدند فهمیدند در بسیاری از امور این مردم دست‌کمی از مردم بدوی‌ترین نقاط جهان ندارند:
«روزی حدود سیصد نفر از آته‌ایست‌های شوروی به استراحتگاه آمدند. این‌ها در واقع باید ضددین می‌بودند اما متوجه شدیم که این‌ها رفتار دوگانه دارند. یکی در محیط رسمی و دیگری در خانه و در اعماق جامعه. دو نفر از این آته‌ایست‌ها جلوی دو نفر از دوستان مرا گرفتند و پرسیدند کجایی هستید؟ آیا مسلمان هستید؟ این دو دوست پاسخ دادند که ما کمونیست هستیم. یکی از آته‌ایست‌ها گفت خیلی خوب، من هم کمونیست هستم. الحمدالله مسلمان هم هستم. و با اشاره دست پرسید آیا شما را ختنه کرده‌اند؟»ص۳۸و۳۹

و برخلاف باورهای رسمی حزب حاکم بر آن سرزمین بازار امور ماورایی بسیار هم خوب بود و مشتاقان زیادی حتی از افراد رده بالای حزبی داشت!
«بازار دعانویس‌ها به شدت داغ بود. یک ایرانی‌الاصل حقه‌باز، مرشد دعانویس‌ها شده‌بود. در منطقه‌ی آبای ثروتمندتر از او کسی پیدا نمی‌شد. مدام پول، گوسفند و بوقلمون به خانه‌اش سرازیر می‌کردند. او به خانه‌اش حالت اسرارآمیزی داده‌بود. از سقف اتاق کاغذهای عجیب و غریب آویزان کرده‌بود. بین اهالی صاحب احترام و قدرت بود. شاید خوانندگان باور نکنند که رئیس حزب کمونیست منطقه برادرزاده‌ی مریض خودش را با کبکبه و دبدبه برای معالجه پیش دعانویس آورده‌بود.»ص۱۴۳و۱۴۴

دیگر تا همین جا کافی بود تا اتابک و یارانش پی ببرند که فاصله خیال و واقعیت این آرمانشهر آن‌ها چه میزان است تا دیگر توقعی نسبت به رسانه‌ها نداشته‌باشند. وقتی صاحب رسانه همان است که در حال فساد است افشاگری و آگاهی چه معنایی دارد؟
«موسسات مسئول، مطبوعات، رادیو و تلویزیون چیزی از جنایت و فساد منتشر نمی‌کردند. مطبوعات و قوه‌قضائیه نه تنها مستقل نبودند بلکه آلت دست حزب کمونیست و حزب دولت بودند و از این روی نه تنها قادر به جلوگیری از فساد و جنایت نمی‌شدند بلکه با ادامه‌ی این روال در طول چندین دهه خودشان به منبع فساد تبدیل شده‌بودند.»ص۱۴۶

این کتاب و سرگذشت این جوان انقلابی روایتی است از فروریختن یک باور استوار به وجود آرمانشهری بر روی زمین! آرمانشهری که نویسنده در آخرین لحظات حیاتش بر بالین آن بود. فتح‌الله زاده سرانجام توانست از کعبه آمالش بگریزد و جان بدر ببرد!

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...