زمان کش می‌آید | شرق


مارکز در داستان‌های خود به ویروس‌های همه‌گیر و از جمله طاعون، وبا و... بعدی متافیزیکی می‌دهد و آن را تقدیری هولناک می‌داند که سرنوشت مردم را در مقیاسی وسیع رقم می‌زند. از نظرش ویروس‌ها همچون «...خطرهای ناشناخته مردم را غافلگیر می‌کنند و کیفیتی سرنوشت‌وار دارند و پدیده مرگ به مقیاس وسیع‌اند و علاوه بر همه اینها طاعون‌های بزرگ همیشه موجد افراط‌های بزرگ بوده‌اند، آنها مردم را وامی‌دارند تا عمر بیشتر بخواهند و همین مسئله به ویروس بعدی متافیزیکی می‌دهد1».

عشق سال‌های وبا» [Love in the Time of Cholera (El amor en los tiempos del cólera)] گابریل گارسیا مارکز

طاعون در «صد سال تنهایی» به صورت بی‌خوابی ظاهر می‌شود. در داستانی دیگر از مارکز به صورت ویروسی درمی‌آید که همه پرندگان را نابود می‌کند. به نظر مارکز آنچه به ویروس بعدی متافیزیکی می‌دهد، اضطراب «زنده‌ماندن» است، چون مرگ بسیار نزدیک می‌شود و آدمی بیش از هر زمانی خود را در معرض نیست‌شدن می‌بیند، تلاش برای زنده‌ماندن به شکل‌های مختلف بروز پیدا می‌کند. آدمی برای زنده‌ماندن گاه خود را ایزوله می‌کند، رابطه‌اش را با جهان به حداقل می‌رساند و «در خود» فرو می‌رود و گاه نیز «در خود» نمی‌ماند و می‌کوشد در رابطه با دیگری اضطراب متافیزیکی مرگ را فرونشاند.

«عشق سال‌های وبا» [Love in the Time of Cholera (El amor en los tiempos del cólera)] از جمله نوشته‌های مهم مارکز است که نویسنده آن را در آستانه شصت‌سالگی می‌نویسد. مارکز در این باره می‌گوید نمی‌توانستم آن را زمانی که جوان‌تر بودم بنویسم زیرا تجربه‌های بسیار لازم بود. «عشق سال‌های وبا» با مرگ آغاز می‌شود. خرمیا دوسنت آمور، عکاس شهر در شصت‌سالگی خود را می‌کشد تا به پیری نرسد. دکتر اوربینو، نزدیک‌ترین دوستش، قبل از شرکت در مراسم تشییع جنازه بر اثر سانحه‌ای غیرمنتظره -بالارفتن از درخت برای گرفتن طوطی دست‌آموزش- می‌میرد. داستان اگرچه با مرگ آغاز می‌شود اما با عشق پایان می‌پذیرد. تم اصلی و نیروی پیش‌برنده داستان عشق است. گویی میان عشق و مرگ رابطه‌ای تنگاتنگ وجود دارد.

«عشق سال‌های وبا» به زمانی برمی‌گردد که دکتر اوربینو عاشق فرمینا، دختر زیبای شهر، می‌شود. او که از خانواده‌ای سرشناس است پزشکی خود را در پاریس به پایان رسانده و به شهر خود در کارائیب بازگشته تا حرفه پدرش را که او نیز پزشک بود، ‌پی بگیرد. عشق دکتر اوربینو در «سال بد»، در سال‌های شیوع وبا رخ می‌دهد. در همان سال‌هایی که همه‌گیری وبا باعث مرگ پدرش می‌شود، دکتر اوربینو عاشق فرمینا می‌شود تا در عین حال خود را از تنهایی، اضطراب و درخودبودن رهایی بخشد. فرمینا پیشنهاد دکتر اوربینو را برای نزدیک به یک سال نمی‌پذیرد اما سرانجام به ازدواج با وی رضایت می‌دهد. عشق واقعی اما در جایی دیگر به حیات خود ادامه می‌دهد. فلورنتینو، شخصیت دیگر رمان، شخصیت اصلی رمان «عشق سا‌ل‌های وبا» است. او که از جوانی عاشق فرمینا است، عشقش به خاطر مخالفت پدر فرمینا بی‌نتیجه می‌ماند اما عشق درون فلورنتینو باقی می‌ماند، ریشه می‌دواند و شعله می‌کشد و حال پس از نیم‌قرن و یا دقیق‌تر گفته شود بعد از گذشت پنجاه‌ و یک‌ سال‌ و‌ نه ماه و چهار روز فرصتی پیدا می‌کند تا آن را این بار در موقعیتی نامناسب، در مراسم عزاداری دکتر اوربینو، به فرمینا که عمیقا عزادار فوت نابهنگام همسر خویش است ابراز کند: «فرمینا، بیشتر از نیم‌قرن در انتظار چنین فرصتی بودم تا بار دیگر وفاداری ابدی و عشق جاویدان خود را به تو ابراز کنم2». گستاخی فلورنتینو در بیان چنین جملاتی فرمینا را سخت می‌رنجاند. فرمینا او را از خود می‌راند و نفرینش می‌کند اما ماجرا به پایان نمی‌رسد.

مارکز در «عشق سال‌های وبا» به دو مقوله مهم «عشق» و «مرگ» می‌پردازد و رابطه میان آن دو را با «زمان» بررسی می‌کند. دکتر اوربینو چند روز قبل از سانحه‌ای که به مرگ وی منتهی می‌شود برای اولین بار حضور مرگ را حس می‌کند و با خود می‌اندیشد که زمان آن فرارسیده است: «پس از سال‌ها تلاش برای درمان بیماری و نجات‌دادن آنان از چنگال مرگ برای نخستین‌بار مستقیم به مرگ نگریست و احساس کرد مرگ هم به او خیره شده است. این امر به معنای هراس از مرگ نبود، هرگز از مرگ نمی‌هراسید بلکه نگران حضور این پدیده بود3». مرگ از نظر مارکز اگرچه به واسطه حوادثی چون شیوع غافلگیرانه ویروس‌ها و حوادثی مشابه می‌تواند بعدی متافیزیکی پیدا کند اما به ندرت با تأملاتی وجودگرایانه –اگزیستانسیالیستی- به «مرگ» می‌اندیشد. به نظرش مرگ طبیعی‌تر از آن چیزی است که واجد سویه‌های متافیزیکی باشد. از نگاه مارکز مرگ در هر حال امری طبیعی است که در چرخه زندگی پیش می‌آید و از آن گریزی نیست اما «عشق» مقوله دیگری است. به نظر مارکز با عشق زمان کش پیدا می‌کند و زندگی حیاتی دوباره پیدا می‌کند.

«عشق سال‌های وبا» با مرگ دکتر اوربینو آغاز می‌شود و داستان سپس با رجعت به گذشته و روایت سرنوشت شخصیت‌های داستانی دوباره به نقطه آغاز بازمی‌گردد. فرمینا بعد از تب‌و‌تاب اولیه ناشی از مرگ دکتر اوربینو به تدریج به فقدان وی عادت می‌کند و در عین حال به گذشته و اتفاق‌های سپری‌شده فکر می‌کند.

کم‌کم خشم و انزجارش از فلورنتینو کمتر می‌شود. زمان دل فرمینا را نرم می‌کند و او در خلال ملاقات‌ها و مکاتباتی که با فلورنتینو انجام می‌دهد، رابطه‌ای صمیمانه‌تر با وی پیدا می‌کند و در برابر اظهار علاقه‌های پیاپی فلورنتینو می‌گوید‌ «بگذار زمان بگذرد تا ببینیم چه پیش می‌آید4». فرمینا با خود می‌اندیشد که از همان ابتدا که دختری دبیرستانی بوده به فلورنتینو کنجکاوی داشته و نمی‌دانسته است که کنجکاوی می‌تواند نشانه‌ای از عشق باشد. فلورنتینو اگرچه روابط زیادی با زنان داشته اما هیچگاه ازدواج نمی‌کند و فرمینا آن را نشانه‌ای از وفاداری صادقانه‌اش در اظهار عشق به خود تلقی می‌کند. عشق در داستان‌های مارکز همواره حضور دارد، اما مارکز در رمان «عشق سال‌های وبا» مسئله زمان و رابطه آن با عشق را مطرح می‌کند زیرا عشق این دو زمانی تجدید می‌شود که هر دو به پیری رسیده‌اند. آنها درست از جایی آغاز می‌کنند که پایان است، زندگی جایی شروع می‌شود که پایان آن است.

به نظر مارکز «عشق از اضطراب زمان می‌کاهد5». به بیانی دیگر عشق زمانی خاص می‌آفریند که تنها خود مسئولیت آن را به عهده می‌گیرد، این «ضد زمان» در درون زمان جاری رخ می‌دهد.
«عشق سال‌های وبا» اشاره به همین مسئله دارد. مارکز می‌گوید طاعون‌های بزرگ همیشه موجد افراط‌های بزرگ بوده‌اند، عشق ازجمله افراط‌های بزرگ در زندگی است که اضطراب سپری‌شدن زمان را از بین می‌برد.

سرانجام فرمینا درخواست فلورنتینو برای سفری دریایی با یکی از کشتی‌های تحت مالکیت او را می‌پذیرد. سفر دریایی این دو آغاز می‌شود، سفری که ماهیتی عاشقانه دارد. «این کشتی با الهام از نخستین کشتی رودخانه‌ای، وفاداری جدید، نام گرفته بود. فرمینا نمی‌دانست این نام واقعا به خاطر سالگرد واقعه تاریخی انتخاب شده یا فلورنتینو به خاطر احترام به سفر فرمینا آن را این‌گونه نامیده است6».
«وفاداری جدید» نامی غیرمعمول است که می‌تواند یادآوری فلورنتینو به عشق و زنده نگه‌داشتن آن باشد.

در آخر فرمینا معذب از مواجه‌شدن با آشنایان روی عرشه کشتی ترجیح می‌دهد تنها باشد. فلورنتینو موقعیت را درمی‌یابد و پرچم زرد را که علامت شیوع وبا است علم می‌کند تا مسافران از کشتی «وفاداری جدید» پیاده شده و مسیر خود را با کشتی دیگر طی کنند.

ناخدا پیامدهای خلاف قانون فلورنتینو را به وی یادآوری می‌کند اما فلورنتینو در تصمیم خود مصر است و از ناخدا می‌خواهد راه را ادامه دهد. «ناخدا با لحنی خشک و آرام می‌پرسد حرفی که می‌زنید جدی است؟ فلورنتینو پاسخ داد: از لحظه‌ای که به دنیا آمده‌ام هرگز تا این حد جدی نبوده‌ام7». ناخدا باز با حیرتی بیشتر می‌پرسد تا چه زمانی می‌توانیم این راه بی‌مقصد را ادامه دهیم. فلورنتینو که پاسخ این پرسش را از پنجاه و سه سال و نه ماه و چهار روز پیش می‌دانست در پاسخی نمادین می‌گوید تا ابد! ناخدا خیلی دیر اما بالاخره متوجه می‌شود که این زندگی است که حد و مرزی ندارد و نه مرگ.

پی‌نوشت‌ها:
1. مصاحبه با مارکز، ترجمه محمدعلی صفریان
2 تا 7. «عشق سال‌های وبا»، ترجمه کیومرث پارسای

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...
شور جوانی در این اثر بیشتر از سایر آثارش وجود دارد و شاید بتوان گفت، آسیب‌شناسی دوران جوانی به معنای کلی کلمه را نیز در آن بشود دید... ابوالمشاغلی حیران از کار جهان، قهرمانی بی‌سروپا و حیف‌نانی لاف‌زن با شهوت بی‌پایانِ سخن‌پردازی... کتابِ زیستن در لحظه و تن‌زدن از آینده‌هایی است که فلاسفه اخلاق و خوشبختی، نسخه‌اش را برای مخاطبان می‌پیچند... مدام از کارگران حرف می‌زنند و استثمارشان از سوی کارفرما، ولی خودشان در طول عمر، کاری جدی نکرده‌اند یا وقتی کارفرما می‌شوند، به کل این اندرزها یادشان می‌رود ...
هرگاه عدالت بر کشوری حکمفرما نشود و عدل و داد جایگزین جور و بیداد نگردد، مردم آن سرزمین دچار حمله و هجوم دشمنان خویش می‌گردند و آنچه نپسندند بر آنان فرو می‌ریزد... توانمندی جز با بزرگمردان صورت نبندد، و بزرگمردان جز به مال فراهم نشوند، و مال جز به آبادانی به دست نیاید، و آبادانی جز با دادگری و تدبیر نیکو پدید نگردد... اگر این پادشاه هست و ظلم او، تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد... ای پدر گویی که این ملک در خاندان ما تا کی ماند؟ گفت: ای پسر تا بساط عدل گسترده باشیم ...