یک جوان مطبوعاتی تلفن زد و پرسید: کلنل مجوز گرفت؟! من به او گفتم: نه؟! و هیچ توضیح دیگری نداشتم بدهم... با تیتر درشت نوشته شده «کلنل از سدّ سانسور گذشت!» و غروب همان روز- یا فردا! - ناشر به من تلفن زد که آقا یک کتاب توزیع شده با عنوان «زوال کلنل» و من شکایت کرده‌ام و چه و چه و چه… اما فلانی که می‌شناسید (یعنی سرویراستار ناشر کتاب) به من دستور داد تیتر را بزنم و کاری نداشته باشم.

«نمی دانم» تنها واژه‌ای است که می‌توانم با اطمینان به کار ببرم. بخصوص وقتی پای موضوعات مهم و کلان به میان می‌آیند. مثل همین موقعیت پیچیده‌ای که پدید آمده و روز به روز هم دارد پیچیده‌تر می‌شود. رسانه‌های جمعی گوناگون هم با بسیار گفتارها، بیش از آنکه لازم باشد تنور وقایع هنوز پیش نیامده را گرم نگه می‌دارند چنان که هرکس به دیگری می‌رسد بپرسد «چه خبر» و کلمه‌ خبر چنان کشدار بیان می‌شود که انگار پرسنده باز هم می‌خواهد بشنود شایعه در شایعه را.

در چنین موقعیت پیچیده‌ای که به رغم پیچیدگی، ظاهری آشکار از خود نشان می‌دهد، شخصاً احساس می‌کنم «نمی‌دانم» کامل‌ترین توضیح است. زیرا ندانستن بهتر از کم و ناقص و لق‌لقه‌ی زبان است. می‌دانیم کسانی بیشتر حرف می‌زنند که کمتر می‌دانند. به این ترتیب ترجیح می‌دهم به محدوده‌ی کاری خود بپردازم. یعنی حوزه‌ی کتاب و نشر کتاب و استقبال مردم از نمایشگاه کتاب تهران در همین اردیبهشت ۹۸ که در آنیم.

چنانچه برمی‌آید از روند چاپ و نشر، معضل سانسور به تدریج دارد کم‌رنگ‌تر می‌شود. در تجربه‌ی شخصی خود می‌توانم اذعان دارم که دو عنوان کتاب: «عبور از خود» و «بیرون در» قبل و بعد از عید نوروز بدون معطّلی و بی کلمه‌ای سانسور منتشر و موجب خرسندی خوانندگان شد. به همین مناسبت سفرهایی به شهرهای مرکزی ایران داشتم در پاسخ به اشتیاق خوانندگانم و بسیاری شهرها و شهرستان‌هایی که نتوانستم دعوتشان را اجابت کنم با عذرخواهی و بازهم این باور در من زنده شد که امور کشور ما اگر روند عادی می‌داشت، هرکس در جای خودش می‌توانست زندگی معقول داشته باشد. مردم خواهند توانست اجتماعات سالم خود را داشته باشند و جوانان با هنر و ادبیات روابط صمیمانه‌ی خود را ادامه بدهند و عملاً کفّه‌ی مثبت و مدنیّت اجتماعی سنگینی بیشتری پیدا کند. خوشبختانه این اجتماعات فرهنگی بیش و بیشتر شده و روز تا روز رونق بیشتری می‌گیرد؛ از برکت تداوم خواسته‌ها. اما… متأسفانه در وضعیتی که به هر دلیل احساس می‌شود معضل سانسور کم‌رنگ می‌شود، مشکل اساسی چاپ و نشر دارد دچار کمبود و گرانی کاغذ می‌شود که این ناشی از مقوله‌ی تحریم‌های پی در پی است که بر گرانی همه‌ی کالاها اثرات منفی خود را گذاشته از جمله بر ساخت و ساز کتاب. این گرانی و کمیابی هم دم‌افزون است و خودش کمکی به منع نشر و عملاً کمکی به سانسور در معنای اهرم اقتصادی.

مقوله سانسور و جلوگیری از نشر کتاب سابقه‌ی دیرینه دارد و در تجربه‌های شخص من- اگر الگوی مثال زدنی باشم- این تجربه‌ها با تلخی‌های زهرآگین همراه بوده اند. در دوره‌های گوناگون، مسمومیت‌های سانسور اثرات متفاوتی داشته‌اند. در دوران وزارت دو نفر از وزرای ارشاد دولت آقای رفسنجانی به مدت پنج سال جلوی نشر تمام آثار مرا گرفتند در حالی که شغلم را در دانشگاه آزاد از دست داده بودم؛ جنگ شهرها داغ بود و من باید آثار و خانواده‌ام را از احتمال ویرانی خانمانم نجات می‌دادم و کار دشوار نوشتن هم در خرابه‌های پناه جسته ادامه داشت. آن مشکل با پایان یافتن جنگ و انتخاب رئیس دولت هفتم حل شد، یعنی آثار از مانع سانسور گذشتند.

در نوبت ریاست جمهوری بعدی چهار سال دیگر اثری موقوف شد که در سالیان جنگ و پیش از آن نوشته بودم، یعنی «روزگار سپری شده‌ی مردم سالخورده». منع نشر این رمان شیوه و شگرد خاص خودش را داشت. یعنی تذکّر به ناشر که آن کتاب را تجدید چاپ نکند؛ البته زمان گذشت و آن حکم هم به تدریج کم‌رنگ شد تا به وضعیت عادی برگشت، اما چهار سالی بین کتاب و خوانندگان فاصله افتاد، یعنی تا خوانندگان بتوانند با کتاب دشوارخوان رابطه و آشنایی پیدا کنند، سمِّ ممنوعیت پاشیده شد و زمان لازم بود تا بار دیگر خواننده به کتاب مربوط بشود و شگردهای فنی کتاب را بفهمد و با آن پیش برود. مرحله‌ی بعد یعنی سومین شیوه‌ی برخورد دایره‌ی سانسور با اثری از این قلم شاید شنیدنی‌تر باشد و آن مربوط می‌شود به رمان «زوال کلنل» که ابتدا به زبان آلمانی منتشر شد و سپس به بیشتر زبان‌های زنده‌ی دنیا مگر زبان‌های چینی و روسی و ژاپنی؛ زوال کلنل به سال ۶۴-۱۳۶۲ نوشته شد. نزدیک به یک ربع قرن بعد از نوشتنش کتاب را به ناشر دادم برای چاپ و همزمان به ناشری در زوریخ که آثاری از این قلم را به ترجمه سپرده و چاپ کرده بود. بدیهی است به این رمان هم مجوز انتشار داده نشد. بارها پرسیدم و خواهان جواب و توضیح شدم، اما سوال بی پاسخ باقی ماند. کاندیداتوری آقای حسن روحانی با قول-وعده‌هایی که داده بود و من هم به ایشان رأی دادم سبب شد که در مطبوعات اعلام کنم می‌خواهم یک بار دیگر با آقایان صحبت کنم و امیدوار که به نتیجه نهایی برسیم.

معرفی کتاب نقد کتاب خرید کتاب دانلود کتاب زندگی نامه بیوگرافی دولت آبادی

پیشنهاد من مورد استقبال وزیر جدید ارشاد قرار گرفت، وقت گذاشت و اتومبیل فرستاد و مرا برد به وزارتخانه. آقای وزیر که پیش از این در مطبوعات مرا مورد لطف قرار داده و با قید و صفت «افتخار ایران» خاصّه خراسان یاد کرده بود، با خوشرویی از من استقبال کرد و گفتگوی دوستانه‌ای بین ما شکل گرفت. ایشان رمان کلنل را خوانده بود و از من خواست بار دیگر نگاهی به کتاب بکنم و طوری کار انتشار انجام بگیرد که همزمان بشود با عید نوروز که مطبوعات تعطیل هستند و نمی‌توانند سر و صدا راه بیندازند. من هم با حسن نیت قول دادم تا دو ماه بعد از انتشار، مصاحبه‌ای با رسانه‌ها انجام ندهم و حرفی هم نزنم، زمان گفتگوی ما اوایل اسفندماه بود، حدود چهار هفته مانده به عید نوروز. پس با همان احساس رضایت بدرود کردم و بازگشتم. فردای همان روز یک جوان مطبوعاتی تلفن زد و پرسید: کلنل مجوز گرفت؟! من به او گفتم: نه؟! و هیچ توضیح دیگری نداشتم بدهم. روز بعد از تلفن جوان ژورنالیست، شنیدم و سپس دیدم تصویر بزرگی از نویسنده تمام صفحه‌ی روزنامه‌ای پیش‌تر توقیفی به نام «آسمان» را پوشانیده و با تیتر درشت نوشته شده «کلنل از سدّ سانسور گذشت!» و غروب همان روز- یا فردا! - ناشر به من تلفن زد که آقا یک کتاب توزیع شده با عنوان «زوال کلنل» و من شکایت کرده‌ام و چه و چه و چه… بدیهی ست که سر من سوت کشید بخصوص وقتی متوجه شدم داستان جعل و تحریف شده و ظاهراً از ترجمه‌ی آلمانی – مثلاً- برگردانده شده به فارسی»!!

جوان مطبوعاتی که در برابر سوال مجوّز، پاسخ نه گرفته بود، به کرات زنگ زد تا با من صحبت کند که از ناراحتی جوابش را ندادم. سرانجام پیام داد که بیایم دو جمله به شما بگویم و بروم. وقتی آمد گفت به من گفته شد آن تیتر را بزنم در حالی که من گفتم نویسنده به‌ام گفته کتاب مجوز نگرفته. اما فلانی که می‌شناسید (یعنی سرویراستار ناشر کتاب) به من دستور داد تیتر را بزنم و کاری نداشته باشم. گفت و رفت. حالا آن فلانی که است؟ ایشان یک ژورنالیست معلوم‌الحال و سرویراستار همین انتشاراتی است که مدیرش به من خبر نشر کتاب جعلی را داده است؛ و آن روزنامه‌ی آسمان چه بوده؟ روزنامه‌ی توقیفی بوده که برای همان یک شماره آزادی انتشار گرفته از وزارتخانه‌ی مربوطه و بعد از آن هم شماره‌ی دیگری از آن دیده نشد که منتشر بشود؛ اما ناشر کتاب جعلی که بود؟ او ناشری غیرقانونی‌ست که سال پیش بازداشت شد و میلیون‌ها نسخه کتاب از انبارهای چندین‌گانه‌ی او کشف شد و خودش با کشیدن یک برگه چک هشتاد میلیون تومانی آزاد شد. (حالا اینکه سرویراستار مربوطه از کجا متوجه جلسه من با وزیر ارشاد و صحبت‌های ما شده بود، من نمی‌دانم)

همان سال از ناشر جعلی شکایت کردم، ایشان در دادگاه حاضر نشد؛ دادگاه فقط یک سال حبس برایش برید. من به او پیغام دادم حاضرم رضایت بدهم که حبس از پرونده‌اش حذف شود، به شرط آنکه بگوید چه کسی- کسانی آن ترجمه‌ی جعلی را به او سپرده‌اند برای چاپ؟ اما حاضر نشد اعتراف کند. شما یک لحظه خود را جای من فرض کنید؛ آیا جز این به ذهنتان می‌رسد که «کلنل» دو بار قربانی شده؟ یک بار قربانی شرایط و یک بار قربانی دسیسه‌ای که یک ضلع آن در خارج از کشور است، یک ضلع آن در وزارت ارشاد اسلامی و یک ضلع آن در اتاق ویراستاری ناشری که از ابتدای پایه‌گذاریش با نشر آثار این قلم-حدوداً- شروع به کار کرده است! دیگر از آن لحظه‌ای تصور کنید نویسندگی و نویسنده بودن، و نویسنده‌ی مستقل باقی ماندن در چنین جامعه‌ای و چنین نظامی چه میزان توانایی و صبوری و سماجت می‌طلبد و چه میزان باورمندی و اعتماد به نفس در کاری که خود -صرف نظر از این همه موانع و رذالت‌ها– فرساینده و ویرانگر است. در این جامعه کافی‌ست انگی به تو نسبت داده شود و مورد قهر حکومت واقع و وانمود بشوی، آنگاه دست تعرض است که علیه تو از آستین‌های چرکین ارواح بیرون می‌آید.

نمی‌خواهم درباره‌ی سرقت این سینما که ما داریم و این سینماگران بی‌منش سر گلایه باز کنم نسبت به غارت از آثار این قلم و … اما اینکه از گشایش فرهنگی سخن می‌گویم نه از باب لطف نهادهای فرهنگی یا مثلاً از تساهل وزارت ارشاد است؛ بل تأکیدم ویژه و خاص بر تداوم مقاومت و صبوری و کار پیوسته است و باور به تغییر در زمان که به مجاب شدن حریف منجر شده است و خواهد شد اما نکته‌ی مربوط به سانسور ناشی از «انگ» اینکه «طریق بسمل شدن» که با عنوان «تشنگی» ترجمه شده است، نزدیک ده سال در اداره‌ی سانسور خاک خورد تا سرانجام در سال گذشته منتشر شد بی آنکه یک کلمه از آن برداشته شده باشد! اما اکنون که سانسور و مسئولان مربوطه از شتاب «نبایدها» به نظر می‌رسد اندکی کاسته باشند و فضای حاکم به تدریج دارد قابل تحمّل‌تر می‌شود، مشکل اصلی پدید آمده است؛ مشکلی که دارد به امری روزانه بدل می‌شود. تورم، فرود و فرود بیشتر ارزش پول ملّی و گرانیِ روز به روز همه‌ی کالاها، از جمله گرانی باور نکردنی کاغذ که موجب گرانی کتاب شده است. اگر ماجرا به همین ترتیب پیش برود به زودی خواهیم شنید که کتاب جای بسیار کمی در سبد خالی کسان را به خود اختصاص خواهد داد و سانسور اقتصادی خود به خود جای سانسور ارشادی را خواهد گرفت.

روش نابسامان اره کردن درختان جنگلی کشور ما کمتر به تولید کاغذ می‌رسد که اگر چنین می‌بود لابد می‌بایست نظم کاشت و برداشت در کار می‌بود، مثل دیگر کشورها. اما به این شیوه‌ی افسارگسیخته که جنگل‌زدایی می‌شود، آسیب‌های وارد شده بر محیط زیست بیشتر نگران کننده است تا فقدان و گرانی کاغذ که منجر شده است به گرانی روزافزون بهای کتاب. نظری منطقی عنوان شده و می‌شود که سیل بنیان‌کن – عمدتاً در خطّه‌ی جنگلی شمال ایران- ناشی از جنگل زدایی دزدانه بوده است. دزدهایی که سالیانی‌ست با بهره‌مندی از امکانی که رانت در اختیارشان گذاشته، عرصه‌های گوناگون در سراسر کشور را غارت کرده‌اند و دارند غارت می‌کنند و «رانت» و رانت‌خواری سنّت خبیثی‌ست که پایه‌های آن در دوران جنگِ به واقع تحمیلی گذارده شد با خریدهای قاچاق ملزومات که بعنوان نمونه -فقط نمونه- چندتایی از ایشان در زندان هستند. اما در سطح وسیع این سرقت پیدا و پنهان ادامه دارد و هرچقدر شرایط بیشتر دچار نابسامانی بشود، دست رانت‌خواران بازتر خواهد شد به مصداق مثلی که «دزد دنبال بازار آشفته می‌گردد!» مثلاً ارز دولتی به رانت‌خوار فروخته می‌شود که با آن ارز ارزان کاغذ وارد کند. غالباً ارز برگردانیده نشده و کاغذ هم وارد نمی‌شود و اگر در مواردی هم وارد شد دپو می‌شود تا به قیمت بالا و بالاتر به واسطه‌ی دلال‌ها دست به دست بشود. بنابراین تحریم‌ها هرچه بیشتر و فراگیرتر شوند، دزدهای متّصل به قدرت چاق و چاق‌تر خواهند شد و توده‌های مردم دچار و گرفتار. نکته‌ی قابل تأمل برای من سالیان سال این بوده است که این میزان دشمن سازی که در دوره‌هایی مشکوک به نظر می‌رسید، با چه هدفی انجام می‌گرفت و برای چه؟ شخصاً در طول مدتی که از پایان جنگ عراق-ایران می‌گذرد، بارها در مقالات و گفتگوهای خود به لزوم آشتی کشور ایران با دیگر کشورها پرداخته‌ام و درباره این موضوع سخن گفته‌ام. اما به نظر می‌رسد مثل همه‌ی دوران‌ها آنچه تعیین کننده‌ی سرنوشت جوامع پیرامونی نیست، سیاست‌های کلان است که آدمی چون من از آن سر درنمی‌آورد و مثل همیشه در چنین مواردی حافظ است که می‌گوید: دم درکش ای حریف که هنگام گفت نیست! اما چاره‌ای نمی‌بینم جز امید و دعوت به صلح، اگرچه بی اثر به نظر برسد، و بخواهم که راهی به صلح جسته شود به اعتبار سخن سعدی که گفت: اندازه نگه‌دارکه اندازه نکوست! نمی‌دانم؟!

این مقاله در روزنامه‏ «زودویچه سایتونگ» به چاپ رسیده و توسط خبرگزاری مهر بازنشر شده است.

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...