در حقیقت، حماسه­‌ای است از نوعی خاص، حماسه مردم... ژان والژان به گناه دزدیدن نان برای برادرزاده‌­های خود، که از چند روز پیش لقمه‌­ای به آنان نرسیده بود، روانه زندان اعمال شاقه می­‌شود... جامعه به شرطی او را پذیراست که وی در حاشیه آن زیست کند؛ او در حکم چیزهای نجس و طاعون­‌زدگان است و همه از او دامن درمی­‌چینند... یکی از این دانشجویان دختر جوانی به نام فانتین را از راه به در می­‌برد، سپس رها می­‌کند.

بینوایان Les Miserables ویکتور هوگو
بینوایان
[Les Miserables]. رمان پر حجم ویکتور ماری هوگو(1) (1802-1885)، که از 8 آوریل تا 30 ژوئن 1862، هنگامی که نویسنده آن در گرنزی (2) به حال تبعید به سر می­‌برد، به همت لاکروآ (3)ی ناشر در پاریس انتشار یافت. باید خاطرنشان ساخت که ویکتور هوگو این اثر را، که ادعانامه بالابلندی است، در همان سالی (سال 1845) آغاز کرد که لوئی فیلیپ عنوان «پر دو فرانس» (4) را به وی عطا کرده بود. نویسنده در آن روز نام بینوایی‌ها بر آن نهاده بود. وی سرتاسر سال 1847 را بر سر آن نهاد؛ لیکن، بر اثر رویدادهای سیاسی که وی در آنها شرکت فعال داشت، در کار او وقفه افتاد. وی در فوریه 1848، بلافاصله پس از آنکه حکومت موقت عنوان «پر دو فرانس» را ملغی ساخت، شهردار موقت بخش 8 پاریس شد؛ در انتخابات آوریل، که «لامارتین» در آن به پیروزی رسید، شکست خورد؛ سپس در ماه ژوئن، در مجلس قانونگذاری 1849، در جناح محافظه‌­کار به نمایندگی برگزیده شد؛ و در همه این احوال، هرچند مجال آن نیافت که نگارش اثر خود را پی گیرد، همچنان به عواطف خشم و ترحمی که او را به تعهد این کار واداشته بود وفادار ماند. این وفاداری در سخنرانی وی درباره فقر، که در مجلس ایراد کرد و هیاهو برانگیخت، جلوه‌­گر شد. اندکی پس از آن، رشته پیوند خود را با «حزب نظم» گسست. پس از دودلی‌های متمادی و سیر شدن از عناوین رسمی، در پنجاه سالگی، از پی آنکه بر اثر مجد و افتخار دیرینه به خواب غفلت فرو رفته بود، بیدار شد و به معرکه نبرد درآمد و دیگر از پیکار بازنایستاد. به خلاف بیشتر روشنفکران روزگار خویش، از حسابگری و بازی سیاسی دوری جست و با عزم جزم جانب خطر را گرفت. در کودتای 2 دسامبر (1851) به خصومت با رئیس جمهور(ناپلئون سوم) پرداخت و کوشید تا مقاومت را سازمان دهد؛ چون همه چیز به ناکامی انجامید، به بروکسل رفت. دیری نگذشت که واکنش تندی روی داد: لوئی ناپلئون بوناپارت فرمان نفی بلد او را امضا کرد و او در اجرای این فرمان هفده سال، تا 1870، بیرون از فرانسه به سر برد.

هوگو، که سخت سرگرم حمله هرچه تندتر به قدرت امپراتوری بود (ناپلئون صغیر، مکافات)، با وجود اصرارهای ناشر، بینوایان را رها کرد و تنها در 1860، هنگامی که در نگارش عاقبت شیطان فترتی پیش آمده بود، از نو آن را به دست گرفت و «پیش گفتار فلسفی» بلندی بر آن نوشت که هرگز به پایان نیامد. در 1861، رمان خود را نزدیک دشت واترلو (که در این اثر نقشی مهم دارد) به پایان برد. در اکتبر 1861 با ناشر خود قراردادی امضا کرد که سیصد هزار فرانک بهره او ساخت (و این در آن زمان ثروتی بود). بینوایان را می‌­توان رمانی تاریخی یا رمانی دعوی­دار شمرد؛ در حقیقت، حماسه­‌ای است از نوعی خاص، حماسه مردم؛ همچنین هجانامه‌‌­ای است بیشتر خشماگین تا طنزآمیز، سرشار از ساده‌­دلی‌ها و سخنان احساساتی، لیکن همواره پرتوان و کریم. بی­‌گمان هوگو، در آغاز رمان، از بالزاک متأثر بوده است: وصف چهره و عادات عالی جناب میریل (5) و آقای ژیلنورمان (6)، صرف نظر از نوعی گزافه، از حیث دقت و روشنی و مواظبت در پرهیز از حذف دقایق گویا، چه بسا می‌­توانست در کمدی انسانی محلی داشته باشد. با این همه، دیری نمی­‌گذرد که مایه غنایی و خصلت حماسی اثر عرصه را بر این تقلید تنگ می­‌کند. تأثیر رمانهای پاورقی، که در همان اوان برای نویسندگان آنها محبوبیت بی­‌سابقه‌­ای به هم زده بود، مانند خاطرات اهریمن از فردریک سولیه (7) (1841) و اسرار پاریس از اوژن سو (8) (1842)، کمتر از آن نبود. هرچند بینوایان هیچگاه به صورت پاورقی منتشر نشد، هوگو بارها شگرد رمانهای پاورقی را به کار می­‌زند و خواننده را در بی‌قراری نگه داشته وادارش می­‌سازد که خواندن داستان را پی گیرد. می­‌توان در بینوایان تأثیراتی دیگر مثل تأثیر رمانهای سوسیالیست­‌مآبانه و احساساتی ژرژ ساند (9) را برنمود؛ به ویژه، تأثیر سوسیالیستهای فرانسه بالاخص سوسیالیستهای تخیلی، چون کابه (10) و پرودون (11) و فوریه (12)، را نباید از یاد برد. آیا این بدان معنی است که ویکتور هوگو خودش در بینوایان حضور ندارد؟ درست به خلاف، کمتر اثری از آثار او را می‌­توان یافت که شخصت وی را بهتر بازنمایاند و عیب و هنر او را بهتر منعکس سازد. از این ­رو، بینوایان، والاترین زیبایی‌ها را در کنار باردترین ژاژخایی‌ها دربردارد؛ در این رمان، فضل فروشی‌های خنده‌­آور، اصول مرامی مبهم و مه‌­آلود، ساده‌­لوحی‌های ترحم‌­انگیز، تکلفات هنری زمخت و نتراشیده فراوان است؛ هوگو در این اثر پیوسته از صنایی بدیعی چون مطابقه و طرد عکس و موازنه و ازدواج و تعریفهای متناقض­‌نما به اسراف استفاده می­‌کند؛ بی­‌محابا تسلیم گرایش به قیاس و تشبیه و عبارات موجز و کوتاه که با آنها در پی خلاصه کردن اندیشه خویش است. به ویژه از قدرت تحلیل روانی بی‌­بهره است و چهره­‌های داستانی او بیشتر صُوَر نوعی‌­اند تا موجودات زنده.

او که خواستار فراتر رفتن از واقعیت است غالباً در این سوی مرز واقعیت می­‌ماند. منشهایی که ساخته و پرداخته است طیفی را پدید نمی‌­آورند، بلکه یکپارچه و مطلق‌­اند و در جمله واقع­‌نما نیستند. لیکن اگر این چهره‌­های داستانی فاقد شیره حیاتی و ابعاد جسمانی­‌اند، مجموع آنها بهتر از فرد فرد آنهاست. هوگو با غنای خطوط و الوان، نگاره­‌هایی حیرت‌­انگیز رقم می‌­زند که به نظاره آنها بانگ تحسین از ما برمی‌­آید اگر از این معنی زیاده ناراحت نمی­‌شدیم که وی غالباً هنجار و رفتار پیامبر و جهان‌­آفرین اختیار می­‌کند و مدام خود را نیازمند آن می‌­بیند که از زنده‌­ترین صحنه­‌ها مؤثرترین درسهای اخلاقی و رموزی پردعوی بیرون کشد.

بینوایان شامل پنج بخش است: بخش اول، به نام «فانتین» (13)، که با وصف مردی قدسی به نام موسیو میریل، اسقف شهر دینی (14)، آغاز می­‌شود که تجسد مسلم‌­ترین فضیلتهای مسیحی است. هم از دفتر دوم این بخش چهره­ای داستانی رخ می‌­نماید که قهرمان سراسر رمان خواهد بود و او یکی از محکومان به اعمال شاقه به نام ژان والژان است. ژان والژان مردی است به تمام معنی عامی که اگر اوضاع و احوال جامعه اجازه می­‌داد می‌­توانست نیک باشد، لیکن زندگی دوزخی فلک­‌زده‌­ترین و بی‌­فرهنگ‌­ترین فردش ساخته است؛ وی در محیطی چرکین، که بهترین افراد در آن نفرین­‌زده می­‌شوند، زیست می­‌کند و، زیر ضربات سرنوشتی بی­‌رحم، به بی­‌وجدانی کامل پناه برده است. به گناه دزدیدن نان برای برادرزاده‌­های خود، که از چند روز پیش لقمه‌­ای به آنان نرسیده بود، روانه زندان اعمال شاقه می­‌شود؛ بر اثر چندبار اقدام به فرار، رهایی او از زندان به تأخیر می‌­افتد و تنها در پایان بیست سال، تندخو و کاهیده و تباه و فاسد از مجاورت جانورانی زشت و نفرت­‌انگیز، از آن خارج می­‌شود. جامعه از موجودی ضعیف جانوری خشن ساخته و بر آن است که با وی رفتاری درخور همین جانور داشته باشد. یگانه نیرویی که در این محکوم به اعمال شاقه به جا مانده کین و نفرت است. آن آزادی که به وی بازگردانده شده تنها قادر است از او جنایتکاری بسازد؛ جامعه به شرطی او را پذیراست که وی در حاشیه آن زیست کند؛ او در حکم چیزهای نجس و طاعون­‌زدگان است و همه از او دامن درمی­‌چینند. چون به شهر دینی می­‌رسد به هرجا رو می­‌کند او را می­‌رانند و جز در خانه اسقف شهر پناهی نمی‌­یابد.

اسقف با او همچون هم‌شأن خود رفتار می­‌کند و حتی نمی­‌پرسد که از کجا آمده و کیست. اعتماد موسیو میریل، ژان والژان را دچار هیجان می­‌کند. لیکن از آن بیشتر بی‌­آرام و ناراحت می­‌سازد. طی شبی که وی در آن اسقف‌­نشین به سر می‌­برد، باز دستخوش وسوسه­‌های همیشگی می­‌شود و یگانه اشیای گرانبهایی را که اسقف در خانه خود حفظ کرده بود، یعنی دو شمعدان نقره او را، می­‌دزدد. او را دستگیر می­‌کنند و به خانه اسقف می­‌کشانند. هنگامی که موسیو میریل با آرامش می­‌گوید که او خود شمعدانها را به مهمانش هدیه کرده است، ژان والژان این را معجزه‌­ای به تمام معنی می­‌پندارد. ژان والژان، هنگام ترک شهر، بی‌­آنکه خواسته باشد با سرقت سکه پول یک کودک بخاری پاک­کن مرتکب آخرین دله دزدی خود می­‌شود. لیکن نور رحمت اسقف در این روح ظلمانی مسیر خود را می‌­پیماید؛ فروغ کم­‌رمقی در وجودش می‌­تابد و دگردیسی شگفتی در او آغاز می­‌شود.

در دفتر سوم با عنوان «در سال 1817» نویسنده ما را به محیط دانشجویی پاریس رهنمون می­‌شود؛ یکی از این دانشجویان دختر جوانی به نام فانتین را از راه به در می­‌برد، سپس رها می­‌کند. وی که تنها و نومید مانده است می­‌کوشد تا دختری به نام کوزت را که از این پیوند به جا مانده بزرگ کند؛ پس از چندی، از درماندگی او را به مسافرخانه‌­داری به نام خانم تناردیه (15) می‌­سپارد که به تصادف با او برخورد کرده و ناپدید شده است. در دفتر چهارم، با زندگی دخترکی آشنا می­‌شویم که به دست این زن و شوهر مشکوک مسافرخانه‌­دار رها شده است. آنان از مادر مبالغ زیادی مطالبه می­‌کنند و با دختر او، کوزت، همچون خدمتکار فلک‌­زده­‌ای رفتار می­‌کنند. در دفتر پنجم، با یک کارخانه­‌دار مونتروی سور مر(16) آشنا می­‌شویم که راه و روش ماهرانه بازرگانی او با همان شور و هیجان و همان دقت و روشنی که در رمانهای بالزاک می­‌بینیم به توصیف درمی­‌آید. این مرد مرموز، که در شرف کسب ثروتی هنگفت در صنعت تولید کالاهایی از شیشه سیاهرنگ است، همان ژان والژان است که به موسیو مادلن (17) شهرت یافته است. وی در مونتروی محبوبیت و وجاهت زیادی به دست آورده و سخاوت مسیحیانه او احترام عامه را جلب کرده و موجب شده است که وی به مقام شهردار برسد. موسیو مادلن فانتین را، که چند روزی در کارخانه او کار می­‌کرده و سپس در پی یک افشاگری اخراج گشته، در پناه خود می­‌گیرد و می­‌کوشد تا رفتار بدی را که به نام او به این زن جوان کرده­‌اند جبران نماید. در این احوال، مردی در کمین شهردار مونتروی است. این مرد یکی از افسران پلیس به نام ژاور (18) است که گمان برده در وجود این بورژوای محترم ژان والژان، محکوم به اعمال شاقه سابق، را باز شناخته است (دفتر ششم). رویدادی غیرمترقبه موسیو مادلن را پریشان­‌خاطر می‌­سازد. در دادگاه جنایی شهر آراس مردی ولگرد و شیطنت­کار را، که ژان والژان، محکوم به اعمال شاقه سابق، پنداشته شده است، محاکمه می­‌کنند. اتهام تماماً مبتنی است بر عوضی گرفتن او. موسیو مادلن، پس از کشاکش‌های درونی ممتد، رهسپار آراس می­‌شود و در تالار دادگاه، در میان بهت و حیرت حضار، به بانگ بلند می­‌گوید که ژان والژان خود اوست. محکوم به اعمال شاقه سابق را به دست ژاور می‌­سپارند، لیکن وی موفق به فرار می­‌شود؛ در حالی که فانتین با احساس سعادت می­‌میرد، چون بازگشت دخترش کوزت را انتظار می­‌کشد.

دومین بخش بینوایان به نام «کوزت» با دیدار نویسنده از میدان جنگ واترلو آغاز می­‌شود. اشاره به واقعه­‌ای بیرون از متن ماجرای داستان، که پس از نبرد واترلو روی داده، یعنی نجات یکی از سرهنگان امپراتوری به نام بارون پونمرسی (19) به دست سربازی به نام تناردیه، بهانه‌­ای به دست هوگو می‌دهد تا در صدد بازآیی صحنه زنده‌ای از آن روز کذایی برآید. در دفتر دوم، محکوم به اعمال شاقه، ژان والژان، را بازمی‌­یابیم که از نو گرفتار و به زندان اعمال شاقه بازگردانده شده است. وی باز خود را به دریا می­‌افکند و فرار می­‌کند. مقامات رسمی از آن پس چنین تلقی می­‌کنند که وی در آب غرق شده و مرده است. ژان والژان بخشی از اندوخته خود را در جنگل مونفرمی (20)، در نزدیکی مسافرخانه تناردیه‌­ها، به خاک سپرده بود. وی در سفری به آن پنهانگاه با کوزت کوچولو برخورد می­‌کند و او را از جهنمی که در آن به سر می‌­برده نجات می‌دهد و بر آن می­‌شود که پرورش او را برعهده گیرد. این مرد و آن دخترک چند زمانی را، در آلونک تاریکی از بدنام­‌ترین و پرت‌­­افتاده‌­ترین محلات پاریس می‌­گذرانند. لیکن پلیس ردپای ژان والژان را بازمی‌یابد، ژان والژان، که در کوچه‌­ها آماج پی­گرد است و پس از اندک زمانی از هر جانب محاصره شده، یگانه راه رهایی خود را در عبور از دیوار دیری به نام پتی پیکیوس (21) می­‌بیند. هوگو سه دفتر از این بخش را به وصف زندگی روزانه این دیر فرقه سن برنار، به ویژه به شرح آرای خود درباره دیرنشینی، اختصاص می‌دهد و این کار را با شم و ظرافت و حتی با تفاهمی نسبی انجام می‌دهد که از محاسن اوست. از حسن اتفاقی بی­‌نظیر، باغبان دیر یکی از اهالی پیشین مونتروی سور مر است که موسیو مادلن زندگی او را از خطر نجات داده بود. ژان والژان، برای آنکه او را به کمک باغبانی بپذیرند نقشه عجیبی می­‌کشد. برای آنکه از دیر بیرون رود و دوباره به عنوان برادر باغبان به دیر بازگردد، در تابوت راهبه‌­ای متوفی قرار می‌­گیرد و می­‌گذارد تا او را در لحد وی به خاک سپارند. سپس خود را به خواهر روحانی، رئیس دیر، معرفی می­‌کند. این خوان که از خوان‌های درخور آثار آلکساندر دوما است، با موفقیت در اجرای عملیات پایان می‌­یابد؛ ژان والژان و کوزت به جرگه دیرنشینان درمی­‌آیند و دیگر بیمی از پلیس ندارند.

بینوایان Les Miserables ویکتور هوگو
سومین بخش با عنوان «ماریوس» (22) ما را به جهان درونی سه چهره داستانی تازه درمی‌­آورد که اندکی بعد در این اثر جایگاهی مهم می‌­یابند: اولی گاوروش (23)، مردمی­‌ترین چهره رمان است که به کوته‌­زمانی نامش بر سر زبانها می­‌افتد. گاوروش تجسد بچه ولگرد شهر پاریس است. وی هم کودکی است نزار و نحیف و هم مردی است بر اثر پختگی ناشی از فقر و ضرورت سرپای خود ایستادن خودساخته، مهربان و ایثارگر و خمیرمایه انقلاب، ناجنس، گستاخ، شوخ‌­طبع و «برروی هم، بهترین فرزندی که مادر دهر زاده است». گاوروش همان پسر تناردیه مسافرخانه‌­دار است که پدر رهایش کرده است. ویکتورهوگو در تباین با این مظهر «آینده در حال کمون» خلق، در دفتر دوم، چهره موسیو ژیلنورمان، بورژوای بزرگ نودساله ولتر سرشت، لذت پرست و هوادار رژیم سابق، را به ما معرفی می­‌کند که ثمره بلافصل قرن هجدهم است. وی از زنده‌­ترین چهره‌­های داستانی و موفق­ترین چهره در سرتاسر اثر است. این مرد، به رغم نفرت از «بناپارت» اجازه داده است که دختر دومش با سرهنگ پونمرسی، یکی از بارونهای امپراتوری، که بعداً در واترلو جان سپرد، ازدواج کند. این دختر پس از شوهر زنده نماند و از این ماجرای ناخجسته خانوادگی جز یک پسر به نام ماریوس به جا نماند. ماریوس، چون به سن تمیز می‌رسد، پی می‌­برد که جهان آن چنان که پدربزرگش برایش توصیف می­‌کرده نیست. وی ضمن تحصیل در دانشکده حقوق با گروهی از دانشجویان جمهوری‌­خواه مناسباتی پیدا می­‌کند، دانشجویانی که شیفته دموکراسی باستانی و منتهز فرصتی هستند تا به صورت انقلابیون فعال عرض وجود نمایند. اینان عبارتند از: جوانی بسیار زیبا و بسیار خشک و بی‌­نرمش به نام آنژوالرس (24) (هوگو در ترسیم چهره او بی­‌گمان سن ژوست (25) را مدنظر داشته است)؛ جوانی منطقی و دارای عاطفه انسانی بیشتر به نام کومبفر (26)؛ جوانی بسیاردان به نام پرووِر (27)، یک کارگر بادبزن ساز فویی (28)، جوانی معتدل به نام کورفیرا (29). لیکن برای ماریوس رویداد حیرت­‌زای دیگری هم پیش می­‌آید. وی در پی تصادفی پی می­‌برد که پدرش، بارون پونمرسی، نمرده است و در نورماندی زیست می­‌کند و اگر نخواسته است فرزندش را ببیند از این رو بوده است که ژیلنورمان، پدربزرگ ماریوس، نوه‌­اش را از ارث محروم نسازد. لیکن ماریوس زمانی پدرش را بازمی­‌یابد که وی در بستر مرگ است و در برابر جسد پدر سوگند یاد می­‌کند که به آرمان او وفادار بماند.

می­‌دانیم که هوگو با توصیف ماریوس خواسته است بیست سالگی خویش را وصف کند، زمانی که آرمان‌پرست و بی­‌خبر و معصوم و پراحساس بود. دفتر هفتم ما را به اعماق پاریس درمی‌­آورد و به میدان درآوردن چهار راهزن خطرناک بهانه‌­ای است برای بازخواست خطایی سخنورانه. سپس خانواده تناردیه را در پاریس بازمی‌­یابیم. تناردیه و همسرش، که ورشکست شده و بر اثر فقر از حال اعتدال خارج و ننگین و کثیف و نیمه‌­گدا، نیمه راهزن شده‌­اند. آنان موفق می­‌شوند که مردی نیک­‌نفس به نام موسیو لوبلان (30) را به دام اندازند. دیری نمی­‌گذرد که در شخص موسیو لوبلان سومین تجسد ژان والژان را بازمی­‌شناسیم. این مرد اکنون در آرامش با کوزت، که همه او را دخترش می­‌دانند به سر می‌­برد؛ وی بر اثر ماجراهای پیاپی، حزم و احتیاط پیشه کرده در پنهانی به سر می‌­برد؛ لیکن همچنان با شکیبایی همان دگردیسی کُند نفسانی را که خود در شهر دینی آغاز شده بود پی می­‌گیرد. تناردیه‌­ها بو برده‌­اند که این مرد، بیش از هرچیز، علاقه‌­مند است راز وجود خود را حفظ کند. لوبلان، از سر رحم و غمخواری، می­­‌کوشد تا آنان را یاری کند، بی­‌آنکه بداند با چه کسانی سر و کار دارد. تناردیه در شرف آن است که وی را به شناعت تهدید کند و چون او تسلیم نمی­‌شود شکنجه دادنش را تدارک می­‌بیند. در این هنگام، ماریوس، همسایه دیوار به دیوار تناردیه‌­ها، که با استراق سمع مکالمه وحشت‌­زای تناردیه و همسرش را درباره لوبلان شنیده است، برای خبر کردن پلیس، که همان ژاور باشد، اقدام می­‌کند. راهزنان دستگیر می­‌شوند، لیکن ژان والژان با فرار ناپدید می­‌شود؛ زیرا نمی­‌خواهد به بازجویی کشیده شود.

دفتر اول، «ورقی چند از تاریخ»، از بخش چهارم با عنوان «ماجرای عاشقانه خیابان پلومه (31) و حماسه خیابان سن دنی (32)»، نوعی پانورامای سیاسی فرانسه در سالهای 1831-1832 است. هوگو در این دفتر نظر سیاسی ثاقب ویژه‌­ای از خود نشان می‌دهد که تیزبینی پیامبرگونه­‌ای است. دفتر دوم به اپونین (33)، دختر اعجاب‌­انگیز تناردیه، اختصاص دارد که فساد و شرف انسانی در وجودش فراهم آمده و رشته پیوند میان چهره‌­های داستانی گوناگون است؛ نویسنده به مناسبت زندانی شدن تناردیه و هم‌دستانش، ما را به دنیای زندانها که تصویر نسبتاً گیرایی از آن رسم می­‌کند، درمی‌­آورد. سپس، خواننده به خانه عجیب و غریب و مرموز خیابان پلومه وارد می‌شود که ژان والژان و کوزت در آن سکونت دارند. ماریوس در باغ لوکزامبورگ کوزت را همراه مردی که می­‌پندارد پدر اوست ملاقات می­‌کند و به یک نظر به وی دل می­‌بازد. در این عشق، آزرم و حرمت با آتشین‌­ترین احساسات درآمیخته است. ویکتورهوگو در این مقام با رغبت تمام بر سر این ماجرای عاشقانه بارد و خودپرداخته درنگ می­‌کند. لیکن رویدادها به شتاب، یکی از پی دیگری، فرا می‌رسند: تناردیه، با همدستی بی­‌خبرانه پسرش، گاوروش، که پدر به زحمت او را بازمی‌­شناسد، از زندان می‌­گریزد. ماریوس از پدربزرگ خود، ژیلنورمان، اجازه می­‌خواهد که با کوزت ازدواج کند و در پاسخ جز سخنان تلخ نمی‌­شنود و پا به فرار می‌­نهد؛ در حالی که پیرمرد، درعین نومیدی، بیهوده می­‌کوشد تا او را بازخواند.

ژان والژان، که دل آسوده نیست، عوض کردن مسکن خود را مفید می­‌شمارد و از این ­رو کوزت غیبش می‌­زند. لیکن ماجراهایی که برای چهره‌­های داستانی پیش می‌­آید جنبه فرعی پیدا می­‌کند، و قهرمان واقعی رمان اکنون مردم شورشی پاریس‌­اند. این شورش، که از دیرباز مقدمات آن فراهم و برای آن تلاش شده است، به مناسبت برگزاری مراسم تدفین ژنرال لامارک برپا می­‌شود. هوگو، پس از اظهارنظرهایی چند درباره خلق و روحیه انقلابی پاریس که اندکی پر آب و تاب ولی جوانمردانه است، با موشکافی تمام تابلو کاملی از بلوا رقم می­‌زند. سنگرها گویی از خاک برمی­‌دمند؛ از دکانها سلاح و مردان جازم و منضبط بیرون می­‌آیند. در سنگر کوچه «لوم آرمه» (34) (مرد مسلح)، نزدیک خیابان سن­دنی، چهره­‌هایی که به دیده هوگو از همه مقبول­ترند یکدیگر را بازمی‌­یابند و باهم دوستی و برادری دارند. اینان عبارتند از: آنژوالرس با دار و دسته‌­اش و گاوروش؛ اندکی بعد، ماریوس، که هم بر اثر نومیدی ناشی از گم کردن کوزت و هم به انگیزه عواطف جمهوری­‌خواهانه‌­اش، که آن را میراث مقدس پدر می­‌شمارد، به آنجا کشانیده می­‌شود؛ سرانجام، ژان والژان که چون به عشق کوزت پی می­‌برد، دلشکسته می­‌شود و با این همه مصمم است که ایثارگرانه استقلال این دختر را به او ارزانی دارد. هوگو در بازسازی این بلوا، که آن را به صورت حماسه‌­ای وصف می­‌کند، استادانه لحنی بس شریف و والا می‌­یابد که مایه ایمانی آن خواننده را جلب می­‌کند. وی، در این مقام، گزارشگری ستودنی جلوه می­‌نماید که می‌­تواند توده‌­ها را بهتر از افراد وصف کند و اعمال را بهتر از عواطف مجسم سازد.

بخش پنجم، به نام « ژان والژان» سراسر به اعاده حیثیت و مرگ محکوم به اعمال شاقه سابق اختصاص یافته است. وی، پس از آنکه پاسداری از ژاور، افسر پلیس، به او سپرده می­‌شود و وانمود می­‌سازد که او را بی­‌محاکمه اعدام کرده، لیکن در واقع آزادش ساخته است، ماریوس را نجات می‌دهد. ماریوس در حمله دستجات نظامی به سنگر، که طی آن بیشتر قهرمانان جمهوری‌خواه جان می‌­بازند، زخمی شده است. ژان والژان از دریچه یکی از دهانه­‌های گنداب­رو پاریس با باری که بر دوش دارد ناپدید می­‌شود. هوگو در اینجا نمی‌­تواند عنان اختیار رها نکند و در فصل مشبعی، سرشار از فضل فروشی و اظهارنظرهای سیاسی-اجتماعی-اقتصادی درباره گنداب­روهای پاریس (دفتر دوم: رودَگانیِ لویاتان)، قلم­‌فرسایی می­‌کند. سپس سیر و گشت عجیب و غریب ژان والژان را در این گنداب­زار پی می­‌گیریم، که طی آن قوت جسمانی و نیروی نفسانی کم­‌مانندی نشان می‌دهد. برخورد با تناردیه، که به انگیزه‌­های دیگری در گنداب­رو پنهان شده است (این دو یکیدگر را بازمی‌­شناسند)، باعث نجات ژان والژان می­‌شود؛ وی اکنون می‌­تواند از گنداب‌رو بیرون آمده ماریوس را به نزد پدربزرگش ببرد. پیرمرد، با دیدن نوه‌­اش در این حال، ابتدا از غصه و سپس، چون به حال آمدن او را می­‌بیند، از شادی مالامال می­‌شود. لیکن، ماریوس به امید بازیافتن کوزت است که به زندگی بازمی­‌گردد.

ژیلنورمان و ژان والژان در برابر این وفاداری تسلیم می­‌شوند و برای خوشبخت ساختن این دو جوان هرکاری از دستشان برآید می­‌کنند. در این احوال، ژاور، که جوانمردیِ باورنکردنیِ ژان والژان او را دچار جنون ساخته است، خود را به رود سن می­‌افکند. سعادت تام بهره همگان می­‌شد، اگر ماریوس در قبال هویت اسرارآمیز پدرزنش گرفتار نوعی بدگمانی نمی­‌شد و اگر این پدرزن بیش از پیش به انزوایی مرموز پناه نمی‌برد. عاقبت، ژان والژان هویت واقعی خود را برای ماریوس ابراز می­‌کند و معلوم می­‌گردد که او پدر کوزت نیست. توافق می­‌کنند که از آن پس، ژان والژان فقط گاه به گاه تنها به دیدن کوزت بیاید و میان این دیدارها اندک اندک چندان فاصله بیندازد که سرانجام قطع شود. بر اثر حادثه­‌ای ناگهانی ماریوس پی می­‌برد مردی که وی پدرزن خود می­‌پنداشته چه قهرمان و قدیسی بوده است و این را به کوزت هم می­‌گوید و هر دو به شتاب تمام به نزد ژان والژان می­‌روند و او را در حال نزع می­‌بینند؛ وی نه‌­تنها دل به مرگ می‌­نهد، بلکه آن را فرامی­‌خواند. دیدار کسانی که در حکم فرزندان اویند بزرگترین سعادت را در سراسر عمر به وی ارزانی داشته و او، در حالی که صفا و آرامش خود را بازیافته و بی­‌گناهی‌­اش معلوم گشته، در آغوش آنان می­‌میرد.

پس، بینوایان بی­‌گمان به هیچ روی صرفاً داستانی جاذب اما اندکی بعید و غریب و پرماجرای یک محکوم به اعمال شاقه قربانی جامعه نیست. ژان والژان بیشتر رشته پیوند و نماد است تا چهره داستانی واقعاً زنده و متعلق به زندگی واقعی. زندگی وی از دئانت هرچه بیشتر آغاز می­‌شود و به قدس و نزهت هرچه والاتر می­‌رسد؛ غولی است که سرنوشت پشتش را به خاک می­‌مالد، بیشتر قربانی نمونه­‌وار است تا آدمی­زاد؛ به ویژه شاهد زنده و مجسم و تجسد دعویی شریف لیکن اندکی خام است. چهره داستانی واقعی رمان مردم پاریس‌­اند، که ویکتورهوگو با حرارتی سرایت کار و قوتی هیجان­زا و قریحه حماسی انکارناپذیر، تیره­‌روزیهای دون و لحظات نازآفرینشان را رقم می‌زند. باید افزود که تماس میان این متن و زمینه مملو از اصوات و الوان و چهره‌­های صحنه مقدم همواره به کمال برقرار می‌­ماند. گویی جریان حیاتی واحدی از این به آن گذار می­‌کند و این دو دست به دست هم داده تا تصویر جهان انسانی رنج­کش و بینوا، و با همه اینها، سرشار از عظمت را بازسازد.

مع‌­الوصف، بیشتر به ویژه با تجسم بس نگارین و غالباً بس درست واقعیت است که بینوایان همچنان زنده و جاندار مانده است تا با آن جهان­‌بینی والا و آن خصلت حماسی؛ در پرتو همین معانی است که بینوایان در پرورش رمان در فرانسه تأثیری عمقی کرده است. بینوایان درعین آنکه رمانی است درباره خلق، هم رمانی است هوادار خلق که تا به این روزگار نیز بازار آن نشکسته است.

احمد سمیعی (گیلانی). فرهنگ آثار. سروش

اقتباس سینمایی «بینوایان» اثر 
ژان پل لو شانوا، 1958 م.

اقتباس سینمایی «بینوایان» اثر تام هوپر، 2012 م.

1.Victor Marie Hugo 2.Guernesey 3.Lacroix 4.Pair de France
5.Myriel 6.Gillenormand 7.F.Soulie 8.Eugene sue 9.G.Sand
10.Cabet 11.Proudhon 12.Fourier 13.Fantine 14.Digne 15.Thenardier
16.Monteuil-sur-mer 17.M.Madeleine 18.Javert 19.Pontmercy
20.Montfermeil 21.Petit Pipus 22.Marius 23.Gavroche 24.Enjolras
25.Saint-Just 26.Combefrre 27.Prouvaire 28.Feuilly
29.Courfeyras 30.M.Leblanc 31.Plumet
32.Saint-Denis 33.Eponine 34.I’Homme Arme

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...