رمان «وزارت درد» [Ministarstvo boli] نوشته دوبراوکا اوگرشیچ [Dubravka Ugrešić] درباره زندگی مهاجران و پناهندگان یوگسلاوی سابق به اروپای غربی است که در موقعیتهای برزخگون مختلف و دنیاهای موازی محصور شده بودند.
رمان «وزارت درد» نوشته دوبراوکا اوگرشیچ نویسنده کروات، یکی از آثار ادبیات اروپای شرقی است که بیانگر رنجها و سختیهای زندگی مردم اینقسمت از اروپای قرن بیستم هستند و لحن کنایی مشابهی در قلمشان مشهود است. نمونه اینکنایهها را میتوان در کتاب غیرداستانی «کافه اروپا» به قلم اسلاونکا دراکولیچ دیگر نویسنده زن کروات هم مشاهده کرد که پیشتر در مطلب «سنگرهای بتونی آلبانی، توالتهای عمومی بخارست و کلاهبرداریهای پراگ» به آن پرداختهایم.
رمان «وزارت درد» که سال ۲۰۰۴ چاپ، و ترجمه فارسیاش بهقلم نسرین طباطبایی پاییز ۹۸ توسط نشر نو به بازار نشر ایران عرضه شد، درباره یکی از مفاهیم مهمی است که قدرتهای غربی در پی سیاست جهانیسازی خود آن را از بین بردند؛ یوگونوستالژی. بهعبارتی اینمساله، محوریترین مساله رمان موردنظر است که از دیدگاه نویسنده کتاب، ارزشی از دسترفته محسوب میشود و کاری هم نمیتوان برای بازگرداندنش انجام داد. شخصیت اصلی اینرمان زنی یوگسلاو (کروات) است که با مهاجرت به هلند، برای ماندن و گرفتن اجازه اقامت، مشغول تدریس زبانهای یوگسلاویایی به تعدادی مهاجر هموطن دیگر میشود. اینزن در موقعیتی متناقض گرفتار است چون در پی تدریسِ چیزی است که دیگر وجود و موضوعیت ندارد؛ حتی برای هموطنانش که روزی به زبان و فرهنگ یوگسلاوی پایبند بودهاند.
دوبراوکا اوگرشیچ در متن داستان خود، ارجاعات زیادی به نویسندگان یوگسلاو و اروپای شرقی دارد و قطعات ادبی و شعرهای زیادی از نویسندگان و شاعرانی آورده که روزگاری ملیت یوگسلاو داشتند اما امروز در ملیتهای جداگانه و متفاوتی طبقهبندی میشوند. کاری که شخصیت اصلی اینرمان دغدغه انجامش را دارد، احیای گذشته و هویت زبان و فرهنگ یوگسلاوی در کلاسش است که به تعبیر خودش، اینکار راهاندازی یک سرویس اشیای گمشده است. او از شاگردانش میخواهد درباره گذشته متحد یوگسلاویایی خود بنویسند، غافل از اینکه اینافراد در پی تثبیت و محیا کردن جای پای خود در هلند و فراموشی هویت پیشینشان هستند. بههمینترتیب، یکی از شاگردان کلاس بهنام اوروش در صفحه ۹۳ کتاب «وزارت درد» در مشق خود درباره گذشته و زمانِ حالی که یوگسلاوی چندپاره شده، مینویسد: «یوگسلاوی جای وحشتناکی بود. همه دروغ میگفتند. البته، هنوز هم دروغ میگویند، اما حالا هر دروغ تقسیم به پنج میشود، هر قسمت مال یک کشور.»
در نوشتاری که در پی میآید، با رویکرد تشریح و حلّاجی رمان «وزارت درد»؛ ابتدا اتفاقات بیرونی اینرمان درونگرا را برمیشماریم. سپس شخصیت اصلی اینداستان را کند و کاو میکنیم و در مرحله بعدی، شرایطی را که اینشخصیت و دیگر شخصیتهای فرعی داستان در آن ساخته شدهاند، بررسی میکنیم. نکته مهمی که در اینبررسی به چشم میآید، تکرار موقعیتهای متناقض و برزخوار برای شخصیتهاست.
ساختار قصه و اتفاقهای مهم داستان
داستان «وزارت درد» از زاویه دید راوی اولشخص روایت میشود و درباره مواجهه پناهندگان و مهاجران جنگزده یوگسلاوی با زندگی عادی و بیدرد در هلند است. شیوه روایت هم، خطی و جدا از پازلسازی قطعات زمانی است. بیشتر اتفاقات اینداستان از جنس حوادث درونی هستند اما چند اتفاق بیرونی مهم نیز در اینداستان وجود دارد. تا پایان بخش اول داستان در صفحه ۱۱۴، ماجرای تولد راوی و جشن پایان ترم اول، یکحادثه بیرونی مهم است که در آن، شادی گروهیِ شاگردان کلاس با خواندن شعری ضدجنگ، تبدیل به غمِ دستهجمعی میشود. اتفاق و صحنه مهم بعدی در بخش دوم کتاب قرار دارد؛ گفتگوی راوی با مرد کرواتی که در هواپیمای زاگرب به آمستردام نشسته است. اتفاق بعدی در فصل شانزدهم (آغاز بخش سوم) است که راوی با برگشت از مرخصی بین دو ترم دانشگاه (از زاگرب)، به محض رسیدن به آمستردام متوجه میشود یکی از شاگردان کلاسش (اوروش) خودکشی کرده است. اتفاق بعدی هم برگزاری دادگاه پدر اوروش بهعنوان یکجنایتکار جنگی در جنگ بالکان است.
اتفاق مهم بعدی داستان «وزارت درد»، این است که راوی داستان متوجه میشود یکی از شاگردان کلاسش از شیوه تدریس او نزد مسئولان دانشگاه بدگویی کرده است. بنابراین یوگونوستالژی و همدردی با شاگردان را کنار گذاشته و طبق طرح درسی سختگیرانه، تدریسش را دنبال میکند. به اینترتیب اینفرصت برای نویسنده کتاب پیش میآید که به بهانه مطالعه ادبیات مهاجرت، رمانهای دیگر نویسندگان اروپای شرقی و یوگسلاو و به واقع، گذشته را پیش روی مخاطبش قرار دهد؛ اینکار را هم با چنینجملاتی انجام داده است: «هرچند شخصیتهای اصلی همه اینرمانها در خارج کشور احساس انزوا میکنند، اما چیزی که باعث مرگ غمانگیزشان میشود ناتوانی آنها از وفق دادن خویش با بازگشت به میهن است.» (صفحه ۲۰۶) اتفاق بعدی هم امتحانگرفتن از چهار دانشجوی باقیمانده است که تا پایان ترم دوم دوام آوردهاند. هرکدام از اینچهار دانشجو سرنوشت و پایان متفاوتی در کلاس دارند: ملیحه با مردی هلندی آشنا شده و ازدواج میکند و به واسطه اینکه شوهرش بیشتر اوقات خود را در سارایوو میگذراند، میخواهد به وطن برگردد. شخصیت آنا که دختری صرب است، تصمیم میگیرد به بلگراد برگردد چون به این باور رسیده در تنهایی، زندگی در غربت بسیار سختتر حالت عادی است. همینشخصیت آناست که گردهمآمدن دانشجویان اینکلاس را بهخاطر یوگونوستالژی راوی داستان میداند. دانشجوی سوم یوهانکه است که بهعنوان نفر اول، با موفقیت امتحانش را داده و در هلند میماند. دانشجوی چهارم هم ایگور است که راوی، پس از جنگی درونی با خود، مردودش میکند.
در ادامه اتفاقات داستان، پس از پایان ترم دوم به راوی گفته میشود دیگر اجازه تدریس در دانشگاه آمستردام را ندارد و او بهخاطر گرفتن امکان تدریس، با خواهش و تمنا خود را ذلیل و زبون میکند. اتفاق بعدی هم مواجههاش با دو کولی یوگسلاویایی در خیابانهای آمستردام است که میگویند «آهنگی از وطن مینوازیم؛ از مریخ!» اتفاق بعدی که تقریباً تمام حجم بخش چهارم کتاب را به خود اختصاص داده، آمدن ایگور به خانه راوی و کتکزدنش است. اینبخش و اتفاق مذکور، خلاف دیگر فرازها و اتفاقات کتاب، هیجانانگیز و حادثهمحور است.
راوی داستان در پایانبندی قصه میگوید نمیداند اینداستان را روایت میکند که به آخر ماجراها برسد یا آغازشان. او از وقتی که خارج از کشورش یوگسلاوی زندگی میکند، زبان مادری خود را بهصورت لکنت زبان، یکدشنام، یکناسزا، وراجی یا عبارتپردازی بیروح و بدون معنا میبیند. بههمیندلیل گاهی احساس میکند بین هلندیهایی که با زبان انگلیسی با آنها حرف میزند، زبان مادری خود را از ابتدا میآموزد و آنچه در عمل به زبان میآورد، پوچ و تهی به گوش میرسد. او پس از گرفتن امتحان نهایی از چهار شاگرد باقیمانده، گفتگوی جالبی با آنا دارد و درباره فضایی تهی صحبت میکند که دور و برشان را گرفته است. آنا درباره خیرِت مرد هلندی موردعلاقهاش که بیشتر در بلگراد به سر میبرد، میگوید حال هلندیها در کشورهای بیگانه خیلی بهتر از حال و احوالشان در کشور خودشان است که چنین رویکردی، همانطور که بین شخصیتهای داستان میبینیم، در تقابل کامل با رویکرد حضور راوی در اروپای غربی است. چون افرادی که اینشخصیت آینهدار آنهاست، همانطور که خواهیم گفت در یک برزخ بلاتکلیفی به سر میبرند و نمیتوانند بهطور کامل از موقعیت جدید و تغییر مکان زندگی خود لذت ببرند. در همینگفتگویِ راوی و آنا، فراز جالبی وجود دارد که در صفحه ۲۱۸ آمده است:
«_انتظار داری در وطن چی پیدا کنی؟
_ وحشت پشت وحشت
_ و اینجا چه داری؟
_ نبود وحشت.»
چنینمسالهای را میتوان به بحث معنای زندگی متصل کرد. زندگی افرادی مثل آنا که در نهایت پس از مدتی زندگی در خارج، به زادگاهشان بازمیگردند، تهی از معناست. در نتیجه سعی میکنند برای کسب معنای زندگی، که حتی با وحشتِ پشت وحشت همراه است، به کشورشان برگردند. اما راوی داستان، توانایی گرفتن چنین تصمیمی ندارد. همچنین بین شاگردان کلاس زبانش، برداشت ایگور (شاگرد مردود) را از زندگی، صحیح و در عین حال دردناک میبیند. اینبرداشت با تعریف افسانهای قدیمی از اروپای شرقی همراه، و نتیجهاش از اینقرار است: «جلای وطن مساوی است با شکست و بازگشت به خانه برابر است با بازگشت حافظه. اما مساوی با مرگ هم هست.» (صفحه ۲۲۲) راوی داستان پس از گرفتن امتحان از شاگردانش، کلید آپارتمان یکی از دوستانش را که دیگر مایل به زندگی در آمستردام نیست در اختیار دارد و در موقعیتی دوباره برزخگون، بین «بازگشت به کشورش» و «زندگی در آپارتمان نو و نسبتاً مرفه جدید» (یعنی ماندن) گیر افتاده است: «در فضایی تهی بودم. پشت سرم برهوت بود و پیش رویم چیزی نبود جز کلید داخل پاکت ته کیفم.»
در صفحات پایانی داستان به اینمساله اشاره میشود که بهجز آنا که به بلگراد برمیگردد، باقی شاگردان کلاس برای ماندن در هلند ایستادگی میکنند و هرکدام به راه خود میروند. راوی نیز زندگی خود را با ایگور ادامه میدهد. اینزندگی جدید در وطن جدید، از خلال چنینجملاتی از صفحه ۳۱۱ کتاب تصویر میشود: «زندگی به ما روی خوش نشان داده است. ایگور صبح زود از خانه بیرون میرود و عصر که میشود زود برمیگردد.»، «کم حرف میزنیم.» و «شاید داریم هلندی میشویم. میگویند هلندیها فقط وقتی حرف میزنند که چیزی برای گفتن داشته باشند.»
دوبراوکا اوگرشیچ در پایان رمانش، شعری بلند آورده اما پیش از اینشعر، جمله پایانی قصه را اینگونه نوشته است: «زمینهای هموار و افقی هلند خوباند؛ مثل جوهر خشککنهای روزگاران گذشتهاند؛ همهچیز را جذب میکنند…»
شخصیت اصلی قصه؛ مهاجری در جهان موازی
تانیا لوتسیچ شخصیت اصلی و راوی داستان «وزارت درد» است. او دارای مدرک دکترای زبان و ادبیات صربوخِرِواتی (صربوکرواتی) است و مکان آغاز روایتش هم شهر آمستردام است؛ جایی که به قول خودش هلندیها دور و برش را گرفتهاند و او با زبان انگلیسی با مردم ارتباط برقرار میکند و در چنینوضعیتی، زبان مادری خود را بیگانه مییابد. بههمینترتیب گفتگوهای هممیهنانش مطول، ملالآور و خالی از محتوا به نظر میرسند و احساس میکند در آمستردام که برای او مساوی با خارج از کشور است، حرفزدن را از نو میآموزد.
راوی داستان، ابتدا با مردی از هموطنان خود بهنام گوران تشکیل زندگی دونفره داده و به آلمان مهاجرت میکند. اما وقتی گوران برای اقامت دائم، قصد سفر به ژاپن کرده، تانیا از او جدا شده و به آمستردام آمده است. دورانی که اینمهاجرتها در آن رخدادهاند، یعنی دهه ۱۹۹۰، بهزعم راوی داستان، دوران انتقامجوییهای بیرحمانه است که علتش هم سیهروزی همه مردم بوده و بهخاطر همینسیهروزی و بدبختی، مردم از هرکسی که میتوانستند و عموماً بیگناهان انتقام میگرفتند. شخصیت اصلی قصه «وزارت درد» نظرات نویسنده کتاب را درباره جنگ هم در ذهن خود دارد؛ اینکه جنگ در عین حال که صدمات زیادی به مردم اروپای شرقی زده، میتوانست دلیلی برای کنارگذاشتن زندگی کهنه و آغاز زندگی تازهای هم باشد. اینمساله و همینطرز فکر، در سالهای جنگهای بالکان و آوارگی بسیاری از مردمان اینمنطقه از اروپا، تبدیل به هدف و امیدوآمال آنها شد که کشور خود را با جنگش تنها گذاشته و با مهاجرت به یکی از کشورهای اروپای غربی، زندگی جدید و بیدغدغهای را آغاز کنند اما چنینکامیابی و خوشوقتیای در عمل کمتر رخ میداد. چون اینمردم مفهومی را با خود یدک میکشیدند که مهمترین دغدغه دوبراوکا اوگرشیچ از نوشتن رمان «وزارت درد» بوده است: یوگونوستالژی.
در صفحه ۳۲ کتاب مشخص میشود راوی قصه متولد سال ۱۹۶۲ در زاگرب است که زمانی جزئی از یوگسلاوی سابق محسوب میشد. همچنین در صفحه ۱۸۴ ایناطلاعات هم درباره کودکی و گذشته شخصیت تانیا ارائه میشود که پدرش وقتی او سهساله بوده، خودکشی کرده است. حال و روز راوی داستان در وضع کنونی که مشغول روایت قصه است، از اینقرار است که رویارویی با گذشته اخیر، را عذاب محض و چشمدوختن به آینده نامعلوم را دردناک مییابد. و این، همانوضعیتی برزخگونهای است که دوبراوکا اوگرشیچ در پی نشاندادنش بوده است؛ همانبرزخی که مهاجران و پناهندگان جنگ در کشورهای غربی و مرفه اروپایی، در بدو ورود به آن مبتلا میشدند و میشوند. راوی قصه «وزارت درد» هم نمیداند پس از آمستردام چه خواهد کرد یا کجا خواهد رفت. با توجه به برزخیبودن شرایط روحی و ذهنی شخصیت تانیا، بد نیست به اینجمله مهم هم که در بخش سوم کتاب آمده، اشاره کنیم: «دائم فکر میکردم چهطور میشود راهی برای رهایی از گذشته پیدا کرد.» (صفحه ۱۶۵) او در فرازی از داستان به اینمساله هم اشاره میکند که پناهجو نبوده اما مثل پناهجوها جایی را نداشته به آن برگردد و اینیعنی، نداشتن راه پیش و پس. او در فرازی از فصل سوم از بخش اول کتاب، خود را در دایره یک «ما» یعنی اهالی یوگسلاوی میبیند که مثل موشهایی که کشتی در حال غرقی را ترک میکنند، از کشورشان گریختهاند. (صفحه ۲۰) او درباره این «ما» به اینمساله هم اشاره دارد که اهالی این «ما» هرکجا که بودند به هرکجا که میتوانستند میگریختند و با اینفرار، ناگهان چیزهایی که تا پیش از این مهاجرت اجباری یا گریختن، همهچیزشان بوده، بیارزش شده و به جای آن، ادامه حیات در اولویت قرار گرفته است. آنچیزی هم که همهچیز اینمهاجران بوده، از نظر نویسنده کتاب «وزارت درد»، دین و ملیت است که کشورهای مقصد، هر دو را از آنها گرفتند.
دغدغهی بودن در جایی دیگر
شخصیت تانیا لوتسیچ با مهاجرت به برلین و سپس آمستردام، ناگهان تنها میشود. نکته مهمی که میتوان درباره اینتنهایی و مکان جدید زندگی یادآور شد جملهای است که راوی در صفحه ۳۶ دارد: «اینفضا قطعاً فضای من نبود. اما من هم دیگر من نبودم.» دوبراوکا اوگرشیچ با ارجاع به داستان «آلیس در سرزمین عجایب»، آمستردام را تبدیل به جهان موازی شخصیت اصلی داستانش کرده و در بخش پنجم کتاب در صفحه ۲۶۴ هم اینجملات را دارد: «در رویاهایم فضاهای موازی همیشه شکلکهای هولناکی با خود داشتند و حاکی از رویدادهای شومی در آینده بودند.»
پس از یوگونوستالژی، دغدغه اصلی تانیا لوتسیچ را میتوان «جای دیگر بودن» دانست. او پس از مهاجرت و حضور در آمستردام هم، با اینسوال روبروست که اگر جای دیگری میبود، میتوانست حس و حال بهتری داشته باشد یا نه؟ تصویرکردن اینحسوحال، بهنظر میرسد یکی از هدفهای مهم نویسنده رمان «وزارت درد» برای نشاندادن درونیات و ناآرامیهای مهاجران و پناهندگان جنگهای بالکان باشد؛ کسانی که روزی کشور و میهنی بهنام یوگسلاوی داشتند و امروز ندارند. بههمینترتیب، دغدغه نشاندادن پوچی موقعیت و زندگی چنینافرادی هم در اینکتاب وجود دارد. چون شخصیت تانیا با توجه به اینکه بناست موضوعی را تدریس کند که دیگر رسماً وجود ندارد (زبان مردم یوگسلاوی)، احساس پوچی میکند. برداشت خودش هم از چنینوضعیتی، این است که خانه از پایبست ویران شده است؛ کنایه از اینکه دیگر یوگسلاویای در کار نیست که زبانش مهم باشد یا نباشد. او بین سطور کتاب، جملات دیگری هم در معرفی شخصیت خود دارد که مربوط به این خانه ویرانشده یعنی یوگسلاوی هستند؛ اینکه به آخرین نسلی تعلق دارد که کتابهای مدرسه و کلاسشان، به زبانهای صربیوکرواتی، مقدونی و اسلوونیایی، با الفبای سیریلیک یا لاتین چاپ میشد. یکی از کنایههایش هم به جنگ و تکهتکهشدن یوگسلاوی این است که در اینسهزبان که زمانی هویت یوگسلاویایی را تشکیل میدادند، واژه معادل «نان» متفاوت، اما واژه «مرگ» یکی است.
دغدغه بودن در جایی دیگر، برای شخصیت تانیا به اینمعنی است که اگر در زادگاهش زاگرب نباشد، باید در شهری مثل آمستردام باشد. اما همان روح ناآرام و دغدغه بودن در جایی دیگر، باعث میشود تانیا آمستردام را هم آن بهشت رویایی که بسیاری از پناهندگان اروپای شرقی تصور کرده بودند، نیابد. او آمستردام را شهری با ابعاد و تناسب بچگانه میبیند (صفحه ۹۵) در ادامه صحبت درباره آمستردام هم، ویژگی کودکماندگی را درباره آن مطرح میکند و اینکودکماندگی را خصیصهای میداند که باعث میشود آمستردام تبدیل به یک دیزنیلند غمانگیز شود. فقدان حریم خصوصی بهخاطر پنجرههای بیپرده هم، ویژگی مهم دیگری است که تانیا درباره آمستردام برمیشمارد. در مجموع این دیزنیلند بزرگسالان، در ابتدای ورود و اسکان، شخصیت اصلی رمان «وزارت درد» را مثل هر گردشگر دیگری مسحور کرده اما طولی نکشیده که تانیا اینشهر را مشمئزکننده یافته است. (صفحه ۹۶) در همینزمینه، میتوان به یکی دیگر از حرفهای شخصیت تانیا در متن رمان اشاره کرد که درباره میهنپرستیهای دروغی و مبتذل است که مرتبط با ژانری به اسم ژانر تبعید است. او درباره ویدئوکلیپهای مبتذل میهنپرستانه که تأثیری روی مخاطب نمیگذارند، میگوید «شاید همه مهاجران بازیگر نقشهای عجیب و غریب و محکوم به ایفای نقش در سریالهای آبکی بیپایان باشند. شاید همان ژانر تبعید آنها را از دگرگونکردن آنچه انجام میدهند و احساس میکنند بازمیدارد. (صفحه ۲۱۱)
مادر، وطن و ارتباط با ریشهها
یکی از نکات مهم رمان «وزارت درد» درباره شخصیت تانیا لوتسیچ، که جنبه استعاری هم دارد، ارتباط او با مادرش است. مادر را میتوان در اینزمینه وطن تلقی کرد و نوع ارتباط با آن را میزان علاقه به وطن دانست. شخصیت تانیا با توجه به برزخی که اشاره کردیم در آن گرفتار است، ارتباط خوب و زندهای با مادر خود ندارد. با مهاجرت به آمستردام هم به اینمساله اشاره دارد که نوعی از بیان انگلیسی و هلندی ناپخته، جای زبان مادری شاگردان یوگسلاویاییاش را گرفته است. بخش دوم کتاب با روایت اینمساله آغاز میشود که تانیا برای مرخصی بین دو ترم به کرواسی برمیگردد. در همینبخش هم دوبراوکا اوگرشیچ جمله کنایی جالبی را در دهان اینشخصیت گذاشته است: «فکر کردم کشور بیگانه جایی است که کسی در فرودگاه به استقبالت نمیآید.» (صفحه ۱۱۷) با ورود به زاگرب، تانیا، مادرش را زنی میبیند که معتاد به سریالهای آبکی برزیلی یا به تعبیر او، داروی بیحسی برزیلی است. اینمساله هم شاید استعاره دیگری باشد مبنی بر اینکه بیگانگان، با افیون سریالها و تولیدات فرهنگی، اهالی کشورش را مسخ کردهاند تا آنها از مشکلات و چپاولگریهای قدرتهای غالب غافل سازند. تانیا در روایتش از شب اول ملاقات و دیدار دوباره با مادر، کنایه معنادار مهمی دارد که نویسنده برای تاکید هرچه بیشتر، آن را داخل گیومه گذاشته است: «اتاق مهمان». در اینفراز کتاب در صفحه ۱۲۵ آمده است: بعد از آنکه مادرم _ باز هم راجع به تلویزیون و گرانی _ وراجی کرد گفت که خسته است و رفت بخوابد. مثل بچهها خیلی زود خوابش برد. تلویزیون و چراغها را خاموش کردم و به اتاقم رفتم، "اتاق مهمان"».
در ادامه چنینجملاتی، نویسنده تعبیر جالبی از وطن دارد و دوباره از گیومه استفاده کرده است: «آری، به "خانه"، به "وطن" برگشته بودم. این مفهوم را زیر و رو میکردم طوری که گویی آدامس کهنهای را میجوم و سعی میکردم اندک مزهای از آن بیرون بکشم.» (صفحه ۱۲۶) نتیجهگیری مهمش هم از شرایط پیشآمده، این است که نه تقصیر اوست، نه دیگر هموطنانش که یوگسلاوی درگیر چنینوضعی شده بلکه، اینطور پیش آمده است. در کل، رابطه شخصیت تانیا با مادرش که اسمش هم در داستان بیان نمیشود، گرم و عاطفی نیست و این در چارچوب قراردادهای رمان «وزارت درد» یعنی رابطه پناهندگان برزخی مثل تانیا که از یوگسلاوی سابق به غرب اروپا پناهنده شدند، با وطنشان همینگونه گنگ و بیروح بوده است. بخشی از اینگیجوگنگبودن را میتوان ناشی از فروپاشی کمونیسم و گذار کشورهای اروپای شرقی از کمونیسم به دوران پساکمونیسم دانست. در صفحه ۱۳۵، مادر به تانیا میگوید «از روزی که آمدی ما را زیر نظر گرفتهای.» و راوی در جمله بعدی میگوید «از ضمیر جمع "ما" استفاده کرده بود.» اینجمله مخاطب را یاد نوشتههای نویسندگانی چون اسلاونکا دراکولیچ میاندازد که مطالبی درباره استفاده از ضمیر جمع «ما» و ضدیت با «من» در زمان حکومت کمونیستها نوشتهاند. اما تانیا هم خلاف رویکرد مادرش، در چندجای کتاب درباره آوارگی و پراکندگی مهاجران یوگسلاو در هلند و اروپای شرقی از این لفظ «ما» استفاده کرده و میگوید: «ما همهجا بودیم.»
یکی از صحنههای مهم رمان «وزارت درد»، جدایی تانیا از مادر برای بازگشت به آمستردام است. در اینصحنه، لحظهای وجود دارد که در آن، عبارت «دوستت دارمِ» ضعیف مادر با زبان انگلیسی به گوش تانیا میرسد. واکنش راوی هم، یکواکنش درونی است؛ اینکه دلش به درد بیاید و از درون فرو بریزد. در جملات پیشتر تانیا به اینمساله اشاره کرده که مادر دنبال راهی بوده تا به خاطر تنهاگذاشتناش توسط تانیا، او را تنبیه کند. بههرحال، وقتی فصل بعدی رمان یعنی فصل ۱۵ آغاز میشود، تانیای به آمستردامرسیده بیشتر درباره حسوحال بودنش در زاگرب صحبت میکند و میگوید وقتی هواپیما به سمت مقصد آمستردام برخاست، حس آسودگی مبهمی به او دست داده است. (صفحه ۱۴۲) در همینصفحه، راوی میگوید به چیزهایی که در زاگرب بهجا گذاشته علاقه خاصی نداشته و زمانی که در خیابانهای زاگرب پرسه میزده، معذبتر از وقتی بوده که کنار مادرش حضور داشته است. او در زاگرب همهچیز را فرسوده و بیروح مییابد و از گمشدن در ناحیهای که آن را مثل کف دست میشناخته، وحشتزده میشود. بنابراین یکی از نتایج غیرمستقیم و زیرپوستیای که دوبراوکا اوگرشیچ میخواهد مخاطب «وزارت درد» از مطالعه اینکتاب بگیرد، این است که آدمی که در زادگاه خود گم میشود، ناچار است به خارج و کشور غریبهها پناه ببرد!
اما تانیا در روایتش از اینحقایق، به لطمه روحی جلای وطن هم اشاره میکند و در هواپیما، در گفتگو با مردی اهل زاگرب که مقیم آمریکاست، میگوید «زاگرب همیشه شهر من خواهد بود» اما اینجمله راضیاش نمیکند چون میداند مشغول تظاهر به وطندوستی است. بنابراین اوگرشیچ، اینجمله درونی و ذهنی را هم در روایت شخصیت تانیا میگذارد که «متوجه شدم اینحرف چهقدر مسخره است.» (صفحه ۱۴۳) اتفاق مهم دیگر در اینزمینه، این است که وقتی هواپیما در آمستردام به زمین مینشیند، تانیا متوجه میشود حتی یکتصویر هم از زاگرب در ذهن ندارد و برای بهیادآوردن یکتصویر از زادگاهش باید تلاش زیادی کند.
در بخش چهارم داستان «وزارت درد» ایگور؛ یکی از شاگردان کلاسِ تانیا، برای تلافی رویکرد یوگونوستالژی، که مدعی است رنج و عذاب زیادی را به شاگردان کلاس تحمیل کرده، وارد خانه تانیا شده و او را بهخاطر همین ظلم، مورد ضرب و شتم و تحقیر قرار میدهد. رفتار ایگور، رفتنش و تنهاگذاشتن تانیا، باعث میشود راوی قصه به ایننتیجه درباره وطن برسد: «چیزی به عنوان ترحم وجود ندارد، چیزی به عنوان دلسوزی و شفقت در کار نیست؛ فقط فراموشی در کار است؛ فقط تحقیر در میان است و درد خاطرات بیانتها. این درسی است که از میهنمان با خود آوردیم و این درسی است که فراموشش نکردهایم.» (صفحه ۲۵۸)
شرایط؛ یوگسلاویاییهایی که دیگر یوگسلاو نبودند
شرایطی که رمان «وزارت درد» به آن میپردازد، روزگاری است که هر مهاجری که از یوگسلاوی سابق به کشورهای اروپای غربی میرفت، میتوانست جنگ را بهانهای برای پناهجویی قرار دهد. در چنانشرایطی برخی از اینمهاجران و پناهجویان برای اینکه موفق به گرفتن اجازه اقامت شوند، ناچار بودند با همجنسگرایان همخانه شده و به مسائل ناخوشایند مشابه دیگری تن بدهند. شخصیت تانیا لوتسیچ و در واقع دوبراوکا اوگرشیچ هم با کنایهای در اینباره که در صفحه ۱۵ کتاب آمده، میگوید «جنگ سرپوشی بر همه پلیدیها بود.» ارجاع اینکنایه هم به جملاتی است که نویسنده در فرازهای پیشتر بیان کرده است: «مقامهای هلندی در اعطای پناهندگی به کسانی که ادعا میکردند در وطنشان بهخاطر اتفاقات جنسی مورد تبعیض قرار میگیرند بسیار دست و دلباز بودند، در حالیکه در مورد قربانیان تجاوز جنسی در جریان جنگ به این اندازه دست و دلبازی به خرج نمیدادند.»
اشاره کردیم دورانی که تانیا لوتسیچ قصهاش را در آن روایت میکند، دوران جنگ و انتقامجوییهاست و اینشخصیت هم نظرات نویسنده کتاب درباره جنگ را با خود، به همراه دارد. اگر زیادهخواهیهای قدرتهای غربی را هم همراه عامل اختلافات قومی یوگسلاوی و شرق اروپا برای راهافتادن جنگ بالکان در نظر بگیریم، اینجمله مهم در صفحه ۲۰ کتاب «وزارت درد» معنی دیگری پیدا میکند: «جنگ مردم را فرسوده میکند. وقتی به اندازه کافی خسته و از کار افتاده شدند متوقف میشود.» بههرحال جنگ در اینرمان، حضور فیزیکی ندارد اما تاثیراتش از ابتدا تا انتهای کتاب بر زندگی شخصیتهای داستان سایه افکنده است در چنانشرایط جنگزدهای که نویسنده «وزارت درد» در پی انتقالش به مخاطب است، زبان صربوکرواتی سریعترین و آسانترین راه گرفتن مدرک تحصیلی در هلند و به تبع آن، اجازه اقامت در این کشور؛ و پردرآمدترین شغلی هم که بدون جواز کار میشد پیدا کرد، کاری در وزارت درد بوده است. اینعنوان که بر پیشانی کتاب هم قرار داده شده، اشاره به شغل پست فروش لوازم سادومازوخیستی جنسی است و مهاجرانی که مهین سابق خود را مثل دنباله، پشت سر خود میکشیدند، ناچار بودند در چنینفروشگاههایی کار کنند تا هزینه معاش خود را تأمین کنند.
در چنینشرایطی که تانیا لوتسیچ و عدهای از مهاجران و پناهندگان یوگسلاویایی در کلاسِ زبان صربوکرواتی دانشگاه آمستردام جمع میشوند، یوگسلاوی که زادگاه و خاستگاه اینافراد است، دیگر وجود ندارد. در ابتدای کار تجزیه یوگسلاوی ارزش گذرنامههای اسلوونی و کرواسی که زودتر جدا شدند، بهسرعت بالا رفت و تا مدتی، رفتن به انگلستان با گذرنامه اهالی کرواسی ممکن بود اما دولت بریتانیا با اشراف بر اینموضوع و اطلاع از موج مهاجرتها، اینامکان را لغو کرد. در نتیجه چنینوضعیتی عدهای از اهالی یوگسلاوی سابق، به امید اینکه یکی از گذرنامهها به کارشان بیاید، صاحب سهگذرنامه یا پاسپورت شدند: کروات، بوسنیایی و یوگسلاو.
افرادی که دوبراوکا اوگرشیچ سعی کرده در رمانش تصویر کند، پناهجویانیاند که معتقد بودند جنگ بالکان، جنگ آنها نیست. او نیز از زبان شخصیت اصلی داستانش مینویسد بارها و بارها میشنیده که مردم میگفتند این جنگ من نیست! «و جنگ ما نبود. اما در عین حال جنگ ما بود.» (صفحه ۲۷) چنین جمله متناقضی، بیانگر یکوضعیت برزخی دیگر و دربردارنده همانکنایه است که جنگ بالکان و یوگسلاوی فقط مربوط به قومیتهای مختلف اینمنطقه نبود بلکه منفعتطلبی غربیها را نیز در خود داشت. بههرحال با برگشت به قصه «وزارت درد»؛ شاگردان کلاس تانیا در دانشگاه آمستردام، به ادبیات صربوکرواتی اهمیت نمیدهند و ادبیات کسلشان میکند؛ ادبیاتی که ریشه و خاستگاه آنهاست ولی دیگر برای آنها اهمیتی ندارد. چون به قول راوی داستان، جنگ نهفقط اولویتهای اینافراد بلکه سلیقه آنها را هم دگرگون کرده بوده است. تانیا و شاگردان کلاسش، با مفاهیمی مثل تبعید و گونههای مختلف ترس سرکوبشده دستبهگریباناند. ایگور، در حضور دیگر شاگردان میگوید زبان هلندی برایش به معنای آزادی است و زبان مادری هم در حکم باری بر دوشش. اینمرد جوان، تعداد زیادی اصطلاح آمریکایی را هم در مکالمات خود میگنجانَد که میتوان اینمولفه شخصیتش را بیانگر غربزدگی دانست. نِوِنا شاگرد دیگر کلاس تانیاست که میگوید با زبان هلندی بیشتر راحت است تا زبان مادری. راوی داستان، زبان را ضایعه مشترک خودش و شاگردان کلاسش عنوان میکند که میتوانست نابهنجارترین شکل را به خود بگیرد. در آنشرایط هم، فشار برای تغییر زبان رسمی کشورهای یوگسلاوی سابق زیاد بوده و به قول تانیا، روزی نبود که در رسانهها حرف زبان نباشد.
راوی داستان «وزارت درد» با بیان اینکه تصور میکرده تنها حوزه مشترک خودش و شاگردانش، گذشته و یوگونوستالژی باشد، به اینمساله اشاره دارد که شاگردانش دوست نداشتند در هلند، به عنوان افراد مبتلا به یوگونوستالژی یا به روایت او، بهعنوان دایناسور تیپسازی شوند. اما به آینده معطوف به گذشته و بستهبندیشده کشورهای تازه تأسیس هم (کشورهایی که از یوگسلاوی مشتق شدند) رغبتی نداشتند. چنینرویکردی، بیانگر همان برزخ و بلاتکلیفی آوارگان و پناهجویان یوگسلاویایی در دهه ۱۹۹۰ است. جالب است که شاگردان، در کلاس تانیا را که استادشان بوده با لفظ کمونیستی «رفیق» صدا میکنند و او با وجود اینکه بلاتکلیف است و نمیتوان شخصیتش را آینهدار کمونیسمِ پوسیده اروپای شرقی قلمداد کرد، بهخاطر تاکید بر یوگونوستالژی، بین شاگردانش بهعنوان نماینده گفتمان کمونیستی شناخته میشود. جالب است که در کلاس یوگونوستالژی تانیا در آمستردام، دوباره یک «ما» تشکیل میشود اما نه یک «ما» ی کمونیستی. بلکه «ما» یی که ضمیر افرادی است که بیشترشان از گذشته خود رویگرداناند.
خفت و خواری شرقیها، خوراک دلخواه رسانههای غربیها
کمی پیشتر، به پرداخت دوبراوکا اوگرشیچ به زبان مادری و تخریب آن در رسانههای اروپای غربی اشاره کردیم. فروپاشی درونی، خشم و اعتراض فروخورده، عواملی هستند که راوی داستان «وزارت درد» در صفحه ۶۵ آنها را زمینه مشترک افراد کلاسش میداند: «به نوعی به همه ما بیاحترامی شده بود.» و «و حالا همه ما به نوعی دوره نقاهت را میگذرانیم.» غربیها هم دقیقاً از همینعوامل برای تبلیغات بهظاهر ضدجنگ خود استفاده میکردند و کامجویانه میتاختند. نویسنده کتاب با زبان شخصیت اصلی داستانش، و با همانکنایهای که تا اینجا چندبار به آن اشاره کردیم، از زنی بوسنیایی یاد میکند که داستانِ موردتجاوزقرار گرفتنش را اینطرف و آنطرف برای خبرنگارهای غربی و سازمانهای حمایت از زنان تعریف میکرد و به قول راوی، از اینشهر به آنشهر میرفت و حکایت خفت و خواریاش را تکرار میکرد. بدیهی است که چنیناتفاقاتی فقط با بسترسازی قدرتهای غربی ممکن بودند؛ قدرتهایی که خود جنگ به پا میکردند و در رسانههای خود به نکوهش و نقد آن میپرداختند.
بههرحال یوگسلاوی بهعنوان کشوری که افراد حاضر در کلاس تانیا از آن آمدهاند، توسط راوی قصه «وزارت درد» بهعنوان ضایعه روحی مشترک اینافراد قلمداد میشود. اینشخصیت پس از بازگشت از زاگرب و مرخصی بین دو ترم، جملات تاملبرانگیزی درباره جنگ دارد. رویکرد شاگردانش را نسبت به جنگ، به پیش و پس از آن تقسیم میکند و میگوید آنها در حالیکه میتوانستند دوران «پیش از جنگ» را به راحتی بازسازی کنند، در دوره «پس از جنگ» شأن که خودِ جنگ را هم شامل میشد، بهکلی آشفته بودند. تانیا، سخنان شاگردانش را روایتهای تبعیدیان بیتاریخ میخوانَد و میگوید مقطع پساجنگ، برای آنها، یکزمان اسطورهای بوده و فرقی نداشت صدسال از آن گذشته باشد یا دویست سال یا سیصدسال. او درباره شاگردانش نکته مهم دیگری در صفحه ۲۰۴ کتاب دارد که بیانگر همان نگاه مردمان اروپای شرقی به کشورهای اروپای غربی بهعنوان کعبه آمال و بهشت آرزوهاست. هیچکدام از اینافراد نمیدانسته میخواهد بماند یا برگردد و تصور میکرده وقتی اجازه اقامت بگیرد، بر تصمیمگیری توانا خواهد شد. جمله مهم دیگر درباره اینانسانها، این است که «هنوز "میهن" مثل یک علامت خروج احتمالی در نقطهای از درون آنها میدرخشید.» با اینحال، تانیا خود را از جمع کلاس جدا نمیبیند و در صفحه ۲۰۸ به اینمساله اشاره دارد که خودش هم مثل شاگردانش، پا در هوا بود و نه به اینجا تعلق داشت نه به آنجا!
اما نگاههایی که در رمان «وزارت درد» وجود دارند، فقط حاکی از حقارت شرقیها نیستند و اینرمان اعترافاتی درباره پستیهای اهالی غرب اروپا را هم در خود جا داده است. مثلاً یکاستاد هلندی در دانشگاه حضور دارد که به تدریس زبان چکی اشتغال دارد و هنگام آشنایی با تانیا، هلند را ریاکارترین و کسالتآورترین کشورِ روی زمین میداند. اینمرد هلندی از خودخوارشماری تانیا تعجب میکند و میگوید «خیال میکردم مردم اروپای شرقی استاد خودخوارشماری هستند. _ نه این هم یکی دیگر از امتیازهای ماست.» (صفحه ۵۷) ایناستاد هلندی که گویا در اینکتاب «وزارت درد» در حکم صدای وجدان مردم هلند و اروپای غربی است، چنین اعترافی هم دارد: «مستعمراتمان را از دست دادیم، اما دودستی به تکبرمان چسبیدهایم.» و همچنین میگوید: «ما با پنبه سر میبریم. نمیخواهیم مردم خبردار شوند، حتی قربانیهامان سپاسگزارمان هستند.» و میدانیم این «باپنبهسربریدن»، همانکاری است که غرب اروپا با شرق اینقاره و دیگر نقاط دنیا میکند.
درباره شرایط آنروز جهان یعنی سالهای ۱۹۹۰ که کمونیسم فروپاشیده بود و بلوک غرب درحال تاخت و تاز بود، میتوان جملات مهم دیگری را هم در رمان «وزارت درد» مشاهده کرد. اینجملات مربوط به مکالمه تانیا و مرد زاگربی در هواپیما هستند. مرد مورد اشاره که در آمریکا زندگی میکند به او میگوید: «تعداد آدمهایی که میدانند الویس پرسلی مرده بیشتر از کسانی است که میدانند کتابخانه سارایوو دیگر وجود ندارد، یا چه بر سر قربانیان مسلمان سربنیتسا آمده. مصیبت مردم را دلزده میکند.» (صفحه ۱۴۷) توجه داریم که چنینشرایطی، ساخته و پرداخته امپراتوری تمامیتخواه غربی و همان بلوک غرب است که در نتیجه پیادهسازی شرایط موردنظرش، مرگ یکخواننده مهمتر از کشتار دستهجمعی عدهای مسلمان قلمداد میشود. شرایط آنروز اروپای شرقی را هم میتوان در جملات یکی از شاگردان کلاس تانیا در صفحه ۲۰۷ اینگونه خلاصه کرد: «اوضاع و احوال ما از این قرار است. هر نسل با هیچ شروع میکند و با هیچ به آخر خط میرسد. مادربزرگ و پدربزرگ من _ و بعد از آنها پدر و مادرم _ بعد از جنگ جهانی دوم ناچار از صفر شروع کردند و این جنگ اخیر آنها را بازگرداند به نقطه شروع. و حالا نوبت من است که از صفر شروع کنم، با دست خالی، با هیچ با صفر.»
گذشته در دادگاه
در سومین بخش کتاب «وزارت درد» که شخصیت اوروش دست به خودکشی میزند، ایگور در توضیح انگیزه همکلاسیاش برای خودکشی، اینکار را ناشی از خجالت و شرمندگی میداند. تانیا نیز بهعنوان راوی داستان در روایتش، به اینمساله اشاره میکند که جنگ موجی از خودکشی را با خود همراه آورد و خودکشی نهفقط بین کسانی که درگیر جنگ بودهاند، بلکه بین کسانی که از جنگ گریختند هم شایع بود. مصیبت مردمِ آنزمان هم آنقدر زیاد بوده که دیگر چنیناتفاقاتی حس دلسوزی و شفقت مردم را تحریک نمیکرد. اما شرمی که باعث شد شخصیت اوروش در اینداستان دست به خودکشی بزند، به این علت بوده که یکی از سهجنایتکار جنگی داستان که در دادگاه محاکمه میشوند، پدر اوست.
در فصل هجدهم از بخش سوم کتاب، راوی به دادگاه پدر اوروش میرود که نوشتههای دوبراوکا اوگرشیچ در اینفرازهای کتاب، مخاطب را یاد کتاب «آیشمن در اورشلیم؛ گزارشی در باب ابتذال شر» هانا آرنت میاندازد: «تو ذوق من و گمان کنم تو ذوق ایگور هم خورد. انتظار داشتیم جنایتکاری را ببینیم، اما چیزی که دیدیم مردی بود با چهرهای بسیار معمولی.» (صفحه ۱۶۹) یا در صفحه بعد: «همه متهمان در این نمایش به بازیگرانی آماتور شبیه بودند: به عوض آنکه مثل آدم صحبت کنند مثل روبات حرف میزدند و شرارت را طرحی مکانیکی، مثل هر طرح مکانیکی دیگری، جلوه میدادند. هیچیک از متهمان به هیچوجه احساس گناه نمیکرد.» تانیا هم در اینصفحات کتاب مانند آرنت میگوید متهمان ایندادگاه، فقط وظیفه خود را انجام داده بودند و با لحنی کنایی میخواهد بداند جایگاه سیاستمداران، دیپلماتها، فرستادگان و پرسنل نظامی خارجیای که به مملکتش هجوم آورده بودند کجاست؟ و آیا آنها احساس گناه میکنند؟ چون آنها هم فقط وظیفه خود را انجام داده بودند. اینکنایه در داستان «وزارت درد» با ذکر ماجرایی از اتفاقات دلخراش جنگ بالکان در سارایوو همراه شده که در آن تکتیراندازی از بالای تپهای زنی را مورد هدف قرار داد و یک عکاس خارجی هم از صحنه جانکندن زن عکاسی کرد و آمبولانسی برای انتقالش به بیمارستان خبر نکرد. دوبراوکا اوگرشیچ از زبان تانیا مینویسد «حتی آن زن نگونبخت هم که روی پیادهرو به خود میپیچید و خون از بدنش فوران میکرد، حتی او با آنکه خودش نمِیدانست، داشت با نمایش صحنهای موثق از جنگ وظیفهاش را انجام میداد.» در نتیجه نویسنده تنها شاهد خاموش و بیفایده اینماجرا و نمونههای مشابه را درد میداند؛ همچنین تنها چیزی که واقعیت داشت. جالب اینجاست که خود اوگرشیچ کمی بعدتر بهطور صریح به دادگاه آیشمن اشاره میکند و دادگاه پدر اوروش را شبیه آندادگاه میداند. شخصیت ایگور هم در اینباره در صفحه ۱۷۴ اینجملات را دارد:
«ایگور که فکرم را خوانده بود گفت: دادگاه لاهه که دادگاه نورنبرگ نیست.
_ اینکه مسلم است.
_ و این محاکمه هم به محاکمه آیشمن در اورشلیم شباهت ندارد.»
در بخش چهارم کتاب که مربوط به حضور ایگور در خانه تانیا و ضربوشتم و تحقیر اوست، ضمن استفاده از لفظ «بازی خاطرات» و تحمیل آن به شاگردان کلاس توسط تانیا، اینسوال مهم درباره گذشته مهاجران یوگسلاوی از او پرسیده میشود: «هیچ به فکرت رسید شاگردهایی که مجبورشان میکردی گذشته را به یاد بیاورند آرزو داشتند فراموش کنند؟» ایگور بهتندی اینواقعیت را به تانیا میگوید که شاگردهایش مثل او نیستند و هلند را دوست دارند؛ هلندی که تخت و بیپستیوبلندی، مرطوب و معمولی است اما یکویژگی بیهمتا دارد؛ اینکه کشوری برای فراموشی و عاری از درد است. ایگور میگوید «در اینجا مردم به میل خودشان دوزیست میشوند.» (صفحه ۲۴۹) شخصیت ایگور که میتوان او را آینهدار خشم مهاجران و پناهندگان یوگسلاویایی در اروپای غربی تلقی کرد، ادبیات یوگسلاوی را کماهمیت و کوچک میخوانَد و میگوید وقتی بزرگهای ادبیات اروپا مشغول تولید اثر بودند، ادبیات یوگسلاوی تازه داشت متولد میشد. بههمیندلیل شاگردهای تانیا با درک چنینمسائلی که یوگسلاوی و ادبیاتش دیگر مهم نیستند، از او جلوتر و بهروزتر هستند. بهقول ایگور آنها وارد دنیا شدهاند. اینشخصیت سرخورده و خشمگین میگوید «همه ما عوض شدهایم.» و اضافه میکند که جنگ باعث و بانی اینتغییر بوده است. اگر دقت کنیم، این «ما» ی مورد اشاره ایگور، همان «ما» یی است که مادر تانیا به آن اشاره کرده و بهمعنی همه یوگسلاوهاست. در مجموع، ایگور تاریخ ادبیات یوگسلاوی را اینگونه خلاصه میکند: «این است تاریخ ادبیات واقعی ملت یوگو؛ آتش افروزی» (صفحه ۲۵۲)
بخش پنجم رمان، دربرگیرنده ناامیدیها و خودزنیهای شخصیت تانیاست. او در فصل ۲۹ از اینبخش میگوید مردم یوگسلاوی یا به قول او «ما شکستخوردهها»، هنوز به شریان حیاتی سرزمینی وصل هستند که با نفرت آن را ترک کردهاند. چندینبار هم در ابتدای پاراگرافها، اینجمله را میآورد که «ما آدمهایی بیفرهنگیم.» و این «ما» ی مهاجرتکرده و پناهنده را بخش زشت زیرین جامعه یعنی عالم موازی آن میخوانَد. او همچنین گروه پناهندگان را قبیله نفرینشده خوانده، چون بازگشت به سرزمینی که از آن آمدهاند به معنای مرگشان است و ماندن در سرزمینهایی که به آنها آمدهاند هم به معنی شکستشان. در نتیجه دلیل تکرار بیپایان سکانسِ عزیمت در رویاهایشان هم همین است. چون تنها لحظهای که در آن پیروزند، لحظه عزیمت و رفتن است. یکی از ارجاعات مهم کتاب «وزارت درد» در همینزمینه، مربوط به فیلم سینمایی «بار هستی» یا «سبکی تحملناپذیر هستی» است که توسط فیلیپ کافمن با اقتباس از رمان میلان کوندرا ساخته شد و درباره ماندن و مهاجرت برخی از اهالی چکسلواکی کمونیستی به آمریکاست. تانیا در اینفراز داستان، فیلم «سبکی تحملناپذیر هستی» را میبیند و داستان فیلم را حکایت شخصی خود مییابد. با دیدن نسخه ویدئویی فیلم، و از طریق واسطهای در شمایل ژولیت بینوش، ضربهای تازه به روح و روان تانیا وارد میشود و میگوید در اعماق وجودش، شبکه تخیلی درهمتنیدهای را میبیند که برچسب دلبخواه اروپای شرقی، اروپای مرکزی، اروپای مرکزیشرقی و اروپای جنوبشرقی را بر آن میزنند؛ همانمفهومی که گفتیم در نوشتههای اسلاونکا دراکولیچ، «اروپای دیگر» خوانده میشود.
شخصیت تانیا و در واقع، نویسنده کتاب «وزارت درد» در ادامه همینبحث میگوید «(مردمان اروپای غربی) فراموش میکنند همانانعطافپذیری و تحرک و تغییرپذیریای که آنها را به آن بالابالاها پرتاب کرده، توده گمنامی از بردهها (اروپای شرقیها و دیگران) را آن پایین باقی میگذارد.» او مینویسد «در سراسر نقاط پرت و بینام و نشان، مردم با تولید کالاهای موردنیاز قدرتمندان اروپای غربی در عسرت و ناامنی زندگی خواهند کرد.» (صفحه ۲۸۵)
او در فرازهای پایانی داستان، احساس گناهی توأم با درد دارد که نمیتواند منشأ آن را بشناسد ولی با داستانی که برای مخاطب تعریف کرده، موفق میشود به چنینبرداشت و نگاهی از خود برسد: «و حالا بین دیوارهایی با کاغذدیواری ورآمده نشسته بودم، با حرفهای که آن هم ترجمهناپذیر بود و کشوری از هم پاشیده و زبان مادریای که مثل اژدهایی با زبان سهشاخه به سه زبان تقسیم شده بود. نشسته بودم با احساس گناهی که نمیتوانستم منشأ آن را تشخیص بدهم و احساس دردی که نمیدانستم منشأ آن چیست.» (صفحه ۲۸۶) در اینزمینه بد نیست به جملهای از صفحه ۲۱۰ کتاب اشاره کنیم که مفهوم محوریاش همان گذشته و یوگسلاوی دیروز است. اینجمله مربوط به صحنهای است که تانیا و گوران مشغول قدمزدن در برلین هستند و وقتی به یکفروشنده دورهگرد کاستهای موسیقی میرسند، گوران به فروشنده میگوید: «زخمها داغترین کالاهای صادراتی ما هستند.»
ایبنا