زنی تنها و خوب | آرمان ملی


عنوان کتاب یعنی «حال النور آلیفنت کاملا خوب است» [Eleanor Oliphant is Completely Fine] نوشته گیل هانیمن [Gail Honeyman] که در سال 2017 جایزه کاستا به‌عنوان بهترین رمان سال انگلستان را برده، آنقدر که باید از حالت خبری برخوردار است تا پرسشی ازیادرفته را دوباره برانگیزاند؛ پرسشی که در صفحه‌های اول کتاب آزاردهنده می‌شود؛ آیا حال النور خوب است؟

حال النور آلیفنت کاملا خوب است» [Eleanor Oliphant is Completely Fine] گیل هانیمن [Gail Honeyman]

النور در بیشتر داستان قانع می‌شود که بله حالش خوب است؛ شاید خیلی خوب نه، شاید عالی نه، منتها خوب است. او از دوشنبه تا جمعه از هشت‌وسی دقیقه صبح تا پنج‌وسی دقیقه عصر کار می‌کند. جمعه‌ها پیتزای یخ‌زده می‌خرد و سه بطری نوشیدنی و بعد از خوردن همه اینها می‌خوابد تا باز دوشنبه‌‌ای دیگر فرابرسد.

«کار خوب پیش می‌رود، همه‌چیز خوب است» او به مددکار اجتماعی که در داستان، صبح زود با او ملاقات می‌کند این جملات را می‌گوید. در طول آن ملاقات، النور که رمان را در قالب اول‌شخص روایت می‌کند، اعلان می‌کند که مددکاران اجتماعی سالی دوبار در آپارتمانی که از 17 ‌سالگی در آن زندگی می‌کند و توسط خدمات اجتماعی برای او ترتیب داده شده تا پس از آخرین سکونتش در مرکز مراقبت و بازپروری به آن انتقال پیدا کند با او دیدار دارند.

برای النور اتفاقی افتاده بود. اتفاقی که باعث می‌شد حس ترحم مردم نسبت به او برانگیخته شود، مثل زمانی که مددکاران اجتماعی با او صحبت می‌کنند می‌گویند «بی‌روح و خشک، غمگین و شرمگین و دستپاچه به‌نظر می‌آید.» النور روایت می‌کند: «آه، من آنها را خوب می‌شناسم.»

هر اتفاقی برای النور افتاده بسیار بد است، آنقدر بد که نشانی از آن بر نیمه‌ای از صورتش به‌جا مانده. آنقدر بد که حاکی از آن است که چرا هیچ دوستی ندارد و در انزوا زندگی می‌کند. خواننده تا‌ صفحه‌های آخر کتاب به‌درستی نمی‌فهمد چه اتفاقی افتاده، اگرچه این‌گونه می‌نماید که پاسخ به پرسش همان اوایل کتاب مشخص می‌شود. آن تعلیق، کتاب را جذاب، پویا و به نحوی مطلوب نومیدانه می‌کند.

خواندن رمان به نحوی دلپذیر مضحک نیز است. نگاه‌کردن به چشم‌های النور همانند نگاه‌کردن به دنیا از طریق آینه‌های تالار آینه‌هاست. اموری که معمولا دلچسب به‌نظر نمی‌رسند وانگهی دلچسب می‌شوند. وقتی پیست رقص را در یک عروسی شرح می‌دهد کمی خنده‌دار است: «سپس موسیقی ناگهانی عوض شد و همه به یک شکل رقصیدند، حرکات عجیبی با بازوان خود بر بالای سرشان انجام می‌دادند. چند لحظه وقت می‌گرفت تا یاد بگیرم و سریع توانستم از آنها تقلید کنم. جست‌وخیزکردن شلنگ‌تخته‌وار و بی‌قیدوبند، پیچ‌و‌خم‌هایی همگانی در هوا... طی رقص جست‌وخیزانه بی‌قیدوبند، متعجب شدم که چرا گروه موسیقی، به گمانم، درباره انجمن‌های مسیحی مردان جوان آواز می‌خواند، منتها پس از آن، با همان شناخت محدودی که به موسیقی پاپ دارم، متوجه شدم مردم درباره چترها و روشن‌کردن آتش و رمان‌های امیلی برونته آواز می‌خوانند، از این‌رو، فکر کردم که چرا درباره انجمنی مبتنی بر ایمان و جنسیت آواز نخوانند؟»

فراتر از این پرسش که بر سر النور در کودکی چه آمد، معماهای دیگر خواننده را در مسیرهایی آزاردهنده اما دلپذیر به پیش سوق می‌دهند، مانند پرسش از چه وقت و اگر، الینور آن مرد را که از دوردست به‌طرز رنج‌آور و ناباورانه‌ای دلباخته‌اش شد باز ملاقات خواهد کرد. دلباختگی او از جنس احساسات زودگذر دانش‌آموزی است؛ تماما از پای‌درآورنده و کاملا بی‌ارزش. مرد موسیقیدان خودخواه است و لایق عشق‌ورزی او نیست. این واقعیت برای خوانندگان روشن می‌شود، منتها النور کورکورانه از آن بی‌خبر است. عشق‌ورزی است که الینور را برمی‌انگیزاند که روتین زندگی خود را تغییر دهد. او کامپیوتر می‌خرد تا مرد اهل موسیقی را بیابد. سرووضع ظاهری خود را تغییر می‌دهد از جمله لباس‌ها و رنگ مویش را.

درحالی‌که مرد اهل موسیقی است که به او انگیزه می‌دهد ظاهر خود را تغییر دهد، این ارتباط اوست با ریموند مسوول آی.تی اداره‌اش، که عامل تغییرتحول درونی اوست. ارتباط آنها افلاطونی است، اما گاهی اوقات سمت‌وسوی رمانتیک به خود می‌گیرد. عدم‌آگاهی النور از آداب و اصول اجتماعی باعث می‌شود تا راوی غیرقابل اعتمادی باشد، از این‌رو دانستن دقیق آنکه ارتباط او با ریموند در چه مرحله‌ای است سخت است. خواننده باید کلمات را وارسی کند تا متوجه شود چه چیزی در جریان است. پرسشِ «آیا آنها خواهند... یا نخواهند...» قطعه امیدبخش دیگری را ارائه می‌کند که خواننده را به پیش سوق می‌دهد.

[این رمان نخستین بار با عنوان «الینور آلیفنت کاملا خوب است» با ترجمه آرتمیس مسعودی منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...