رماننویس نه مورخ است نه پیامبر، او کاوشگر هستی است. این کاوشگر هستی، جهان را با عقل فلسفی نمینگرد، بلکه وضع خویش را در برابر عالم حیات روایت میکند و بر همین روایت بازگویی است که نام «رمان» را «نوول» نهادهاند... آدمی همچون من که از خاک شرق بر آمده، ریشهاش در همین خاک محکم شده، در زیر همین آسمان شاخ و برگ گسترانیده و از باران وحی و شهود قلبی سیراب شده است میداند که معمای «من» گشودنی نیست. معمای «من» یعنی همان معمای هستی... و این معما ـ یا بهتر بگویم «راز» - گشودنی نیست که نیست؛ نه با رمان که
میلان کوندرا معتقد است که رمان ماهیتاً در جست و جوی کشف معمای «من» است. نه آنکه در صدد کشف این معما برآید، نه؛ رمان با این پرسش که «من» چیست و چه وضعی در جهان دارد آغاز میشود. او به خوبی بر این معنا واقف است که این پرسش صورتی مابعدالطبیعی و حتی روان شناختی ندارد. مسلّماً رمان نویسی با فلسفه نسبتی دارد، اما اساساً رمان این پرسش را از آن منظر که فلسفه و یا روان شناسی طرح میکنند در میان نمیگذارند؛ و برای رسیدن به جواب نیز راه دیگری را طی میکند.
آدمی همچون من که از خاک شرق بر آمده، ریشهاش در همین خاک محکم شده، در زیر همین آسمان شاخ و برگ گسترانیده و از باران وحی و شهود قلبی سیراب شده است میداند که معمای «من» گشودنی نیست. معمای «من» یعنی همان معمای هستی... و این معما ـ یا بهتر بگویم «راز» - گشودنی نیست که نیست؛ نه با رمان که با هیچ چیز. راز اگر در دام انکشاف میافتد که دیگر راز نبود. میلان کوندرا نیز انتظار نمیبرد که رمان این راز را بگشاید. این قدر هست که رمان میتواند از عهدهی بیان این «وضع» برآید، وضع انسان در جهان، یعنی آنچه که میلان کوندرا به تبعیت از هایدگر آن را «در جهان بودن» میخواند.
انسان اگر به این پرسش دچار شود که پیش از آنکه چشم در این جهان بگشاید کجا بوده است، چیزی به یاد نخواهد آورد، اما در حال برایش باورکردنی نیست که پیش از پا گذاشتن در این عالم، «در جایی دیگر» نبوده باشد. مواجهه با همین پرسش کافی است که پردهی توهّمات را بدرد و از ورای عاداتی که صورتِ رازآمیز عالم را انکار میکنند؛ چهرهای دیگر از واقعیت را به انسان نشان دهد: «ما در جهان «افکنده» شدهایم.» احساس این حضور – حضور در جهان – با حیرتی همراه است که اولین منزل هجرت است از فطرت اول به فطرت ثانی، از جهان تنگ و کوچک روزمرّگی ها به جهانی دیگر که میلان کوندرا آن را بیش از همه در آثار کافکا یافته و ستوده است: «قصر» در کجای عالم است و «محاکمه» در کدام دادگاه واقع میشود؟ گرگوار سامسا در کدام شهر، کدام کوچه و در کدامین خانه چشم از خواب گشوده و خود را روی تختخوابش چون حشرهای بزرگ یافته است؟
میلان کوندرا میگوید – و بحق میگوید که در قرن حاضر ناگهان جهان در پیرامون انسان بسته شده و زندگی به یک دام مبدل شده است. کافکا می پرسد: در جهانی که عوامل تعیین کنندهی بیرونی آنچنان نیرومند هستند که اختیار و آزادی انسان دیگر معنایی ندارد، چه راهی برای او باقی مانده است؟ این پرسش را کافکا فقط به عالم نظامهای توتالیتر باز نمیگرداند، بلکه همهی وسعت زندگی بشری را در این روزگار در نظر دارد. «قصر»، «محاکمه» و «مسخ» وضع بشر امروز را در جهانی که مغلوب یک نظم جهنمی و ناخواسته است بیان میدارند و این کار نه از فلسفه بر میآید و نه از هیچ هنر دیگری جز رمان.
میلان کوندرا میگوید که رمان آن چیزی را بیان میکند که جز با رمان قابل بیان نیست؛ و البته این سخن دربارهی دیگر هنرها نیز صادق است. کوندرا مینویسد: در ضمن نوشتن «بار هستی» است که من، با الهام گرفتن از شخصیتهای رمانم که همگی به گونهای از جهان کناره میگیرند، دربارهی سرانجام گفته معروف دکارت، که انسان را «ارباب و مالک طبیعت» میشمارد، اندیشیدهام. این «ارباب و مالک»، پس از آنکه موفق به انجام دادن معجزاتی در علوم و فنون شد، ناگهان پی برد که مالک هیچ چیز نیست: نه ارباب طبیعت است (زیرا طبیعت کم کم از صحنهی کره زمین کنار میرود)، نه ارباب تاریخ است ( زیرا تاریخ از اختیار او خارج شده است ) و نه ارباب خویشتن است ( نیروهای غیر عقلی روحش او را هدایت میکنند). اما اگر انسان دیگر ارباب نباشد، پس چه کسی ارباب است؟ او میگوید: رمان، هستی را میکاود نه واقعیت را. و بنابراین: دنیای کافکایی به هیچ واقعیت شناخته شدهای، شبیه نیست، دنیای کافکایی «امکان نهایی و واقعیت نیافته»ی دنیای بشری است. این امکان در پس جهان واقعی ما نمایان است و آینده ما را پیشاپیش اعلام میکند.
کافکا چگونه کافکا شده است؟ مسلّماً او نخست با جهان پیرامون خویش یکی شده و بعد، از آن فراتر رفته است. دیگر آنکه برای کافکا «نوشتن» چیزی هم شأن «نفس کشیدن» است و به عبارت بهتر، چیزی هم شأن «زیستن»... آقای «کاف» در «قصر» و «محاکمه» چه کسی جز خود اوست؟ گرگوار سامسا چه کسی است جز خود او که از صورت «فرد منتشر»، از صورت انسانهایی که جهان امروز؛ همهی آنها را به یکدیگر شبیه کرده است، فراتر رفته و باز هم خویشتن را و وضع خویشتن را در برابر جهان مینگرد؟ مگر نه آنکه دنیای کافکایی صورتِ تمثیلی و ساده شدهی همین جهانی است که با تمرکز تدریجی قدرت و ایجاد یک نظم جهنمی صنعتی و دیوان سالارانه ما را احاطه کرده است؟ همان طور که میلان کوندرا گفته است، نه تنها دولتهای توتالیتر روابط نزدیک میان رمانهای کافکا و زندگی واقعی را آشکار کردهاند، بلکه جامعهی به اصطلاح دموکراتیک نیز فراشد [ پروسه ] زدایندهی شخصیت و پدیدآورندهی دیوانسالاری را به خود میبیند.
اما رماننویس نه مورخ است نه پیامبر، او کاوشگر هستی است. این کاوشگر هستی، جهان را با عقل فلسفی نمینگرد، بلکه وضع خویش را در برابر عالم حیات روایت میکند و بر همین روایت بازگویی است که نام «رمان» را «نوول» نهادهاند.
در داستان های امروز، خلاف قصص پیشینیان، اعاظم و قهرمانان نیستند که آفاق انسانی را در وجود و حیات، عمل و گفتار خویش تعیّن میبخشند، بلکه «من»ها یا «افراد منتشر» در روی سیارهی خاک هستند که چگونگی حضور خویش در جهان را باز میگویند. وضع دُن کیشوت در برابر جهانی که او را در احاطه داشت؛ وضع قصص پیشینیان در برابر رمان جدید است. دُن کیشوت زمانی به جست و جوی ماجراهای قهرمانانهی شوالیههای قرون وسطا از خانه بیرون میآید که عصر قهرمانان سپری شده است. زیبایی اسرارآمیز رمان سِروانتس در همین جاست. پهلوانان باستانی ایران اکنون حتی در کلام نقالان نیز زنده نماندهاند؛ آنها در آخرین نفسهای احتضار خویش، این سوی و آن سوی، در این شهرستان و آن روستای دورافتاده، معرکه میگیرند و زنجیر میدرانند و مجمعهی فلزی پاره میکنند و زیر چرخهای کامیون میخوابند و کلاه میگردانند تا از گرسنگی نمیرند. در اعصار جدید، وضع بشر در برابر جهان، یعنی «چگونه بودن»اش، تغییر کرده است و این وضع جدید، داستانها و داستانسرایانی مناسب خویش میطلبد. دُن کیشوت در میان احساس ترحم خانوادهی خویش میمیرد و با او نسل قهرمانان به انقراض میرسد.
اکنون در سراسر جهان، همهی ارواح منتظر دریافتهاند که عصر تازهای آغاز شده است. با این عصر تازه انسان تازهای متولد خواهد شد – که شده است – و او روایت تازهای از چگونه بودن خویش باز خواهد گفت. اگر قرار باشد که رمان تحول یابد – و چارهای هم جز این نیست – تنها از این طریق است، از طریق تحول «من».
میلان کوندرا معتقد است که رمان دستاورد اروپاست؛ و راست میگوید. او آمریکا را نیز دنبالهی اروپا میداند، اما فراتر از این، حتی اگر میلان کوندرا بر این معنا تصریح نکرده باشد، در همه جای دنیا رمان نویسان موفق در بازگویی و روایت «من»، ناگزیر از رجوع به مصدر و منشأ ادبیات داستانی معاصر، یعنی اروپا، بودهاند. تمدن اروپایی انسانهای سراسر کره زمین را به یکدیگر شباهت بخشیده است و رمان نیز در ایجاد این وحدت تاریخی که فرهنگها و تمدنهای عظیم همهی اقوام غیر اروپایی را نابود کرده، شرکت داشته است. میلان کوندرا مینویسد که: "برقراری وحدت تاریخ کره زمین، این رؤیای بشریت... با فراشد تقلیل سرگیجه آوری همراه بوده است... خصلت جامعهی معاصر، به گونهای وحشت آور، این طالع نحس را استوار میکند: زندگی انسان به نقش اجتماعی او تقلیل مییابد."
او راست میگوید. انسان جدید تا حدّ عضوی مکرر از یک دستگاه عظیم که به صورتی وحشت آور و کاملاً غیر انسانی، دقیق و منظم و بیوقفه کار میکندکاهش یافته است. فردیت انسان و آزادی و اختیار او در یک حیات اجتماعی موریانهوار مستحیل شده است و «من»ها را دیگر نمیتوان از یکدیگر تمیز داد. میلان کوندرا مینویسد:
...اما، بدبختانه، رمان را نیز موریانههای تقلیل میجوند، موریانههایی که نه تنها از مفهوم جهان، بلکه از مفهوم آثار نویسندگان نیز میکاهند. رمان (مانند سراسر فرهنگ) بیش از پیش، در دست رسانههای همگانی افتاده است... کافی است که هفتهنامههای سیاسی اروپایی و آمریکایی، خواه چپ و خواه راست، از تایمز گرفته تا اشپیگل، را ورق بزنیم تا دریابیم که همهی آنها دید یکسانی دربارهی زندگی دارند... این روحیهی مشترک رسانههای همگانی... روحیهی زمانه ماست. این روحیه، به نظر من، مغایر با روح رمان است. و بعد میلان کوندرا به این نتیجه میرسد که: رمان زوالپذیر است، به همان زوالپذیری غربِ عصر جدید.
رسانههای همگانی، از روزنامهها گرفته تا رادیو و تلویزیون، در همه جای دنیا و حتی ایران، فرهنگ را مبدل به ضدّ فرهنگ میکنند. رسانههای همگانی ماهیتاً چنیناند؛ آنها کلمات را به اشیا تبدیل میکنند تا آنها را به حیطهی معادلات و محاسبات مربوط به تولید و مصرف و عرضه و تقاضا بکشانند. در رسانههای همگانی فرهنگ نوعی کالاست که مطلوب ذائقهی مصرف کنندگان تولید میشود. کافی است فیالمثل به ازالهی معنوی کلمه «ایثار» در رسانههای همگانی در طول این چند سال بعد از اتمام جنگ نظر کنیم. ایثار در حقیقت امری خلاف عادت است که پرتوی از خورشید ذات انسان را تجلی میدهد. در سالهای جنگ، این کلمه میتوانست به راستی بر مدلول حقیقی خویش دلالت کند، اما از آن هنگام که این کلمه در کف رسانهها افتاد و آنها تلاش کردند تا آن را در «مکانیسم تولید فرهنگی» خویش معنا کنند، «ایثار» رفته رفته از معنا تهی شد و اکنون از آن جز پوستهای ظاهراً سالم اما تهی از مغز باقی نمانده است. رسانههای همگانی میکوشند که فرهنگ را فرموله کنند و فرموله کردن فرهنگ مفهومی جز تبدیل فرهنگ به ضدّ فرهنگ ندارد. «عادت» نه تنها عمل را از معنا تهی میکند بلکه در برابر تعالی و تحول معنوی نیز میایستد. عادت انسان را به ایستایی میکشاند؛ حال آنکه تعالی در تحول و پویایی است.
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
کلمه وقتی دچار شیئیت میشود، به انجماد میرسد و ساکن و راکد بر جای میماند. هنگامی که این بیماری شیئیت همه گیر میشود، بیش از همه، کلماتی که بر معانی مجرّد دلالت دارند آسیب میبینند، نه کلماتی همچون میز و تخته و اصطبل. چنین است که زبان گرفتار بحران میشود و چه کسی است که بتواند بحران زبان را در این روزگار انکار کند؟
رسانههای همگانی به صورتی مکانیکی اقوام و انسانهای کره زمین را به یکدیگر شبیه میسازند و تفاوتهای فرهنگی را از میان بر میدارند. این همان پروسهی کاهشی است که میلان کوندرا از آن سخن میگوید. بنیان ادبیات بر زبان استوار میشود و بنابراین، وقتی زبان گرفتار بحران شود، ادبیات نیز مبتلا خواهد شد.
روح زمین عصر تازهای را انتظار میبرده است و این انتظار در ادبیات داستانی و نمایشی اواخر این قرن روایتگر بحرانی عظیم در حیات بشری است و انقلاب اسلامی طلیعهی فردایی دیگر است؛ چشمهی آب حیاتی است در دل این وادی ظلمات. اما در جواب به این پرسش که این تحول تاریخی چگونه در ادبیات تجلی خواهد کرد چه باید گفت؟
انسان با تحولی که به تبع انقلاب معنوی اسلام در جهان ایجاد شده است وضع تازهای در برابر هستی خواهد یافت. «من»، یعنی «کیفیت حضور انسان در عالم وجود» است که دیگرگون خواهد شد و اگر این دیگرگونی در ادبیات بازگویی شود، باید منتظر بود که ادبیات داستانی تسلیم تحولی عظیم حتی در فُرم و قالب بشود. نباید رمان معاصر را همچون ظرفی بینگاریم که دربارهی مظروف خویش بیطرف است و به همان سهولت که آب در پیاله جای خویش را به شربت وا میگذارد، رمان نیز محتوای تفکر معنوی را بپذیرد. سخت به اشتباه رفتهایم اگر چنین بیندیشیم. رماننویس چیزی را جز تجربیات حیاتی خویش که چگونگی حضور او در عالم را تعیّن میبخشند نمینویسد؛ نمیتواند بنویسد. کاراکترها همه از بطن نویسنده پای به عالم داستان میگذارند و به این لحاظ چارهای نیست مگر آنکه آنان را مراتب و وجوه مختلف و متعدد «من» بدانیم. تا این «من» متحول نشود، رمان نویسی متحول نخواهد شد و محتوای دیگری را نخواهد پذیرفت.
انقلاب امری خلاف آمدِ عادت است، یعنی عادت نه قادر به آفرینش انقلاب است و نه قادر به حفاظت از انقلابی که روی مینماید... و نه آنکه میتواند انگیزههای انقلاب را بخشکاند. اگر عادت میتوانست چنین کند؛ عادات و ملکات لازم با پنجاه سال حکومت پهلوی طلب انقلاب را در دلها و سینهها یکسره نابود میکرد، اما چنین نشد و چنین نیز نخواهد شد. هر چند خودِ انقلاب اسلامی بعد از هدم عادات گذشته، ملکات تازهای را به همراه بیاورد، اما با تزریق این عادات در قالب ظاهری رمان و داستانسرایی با تقلید از فرم رمان، ادبیاتی داستانی متناسب و هم شأن انقلاب به وجود نخواهد آمد.
باید از میان انسانهایی که تحول معنوی انقلاب اسلامی را به جان آزمودهاند و جوهر رمان را نیز شناختهاند کسانی مبعوث شوند که این وظیفه را بر عهده گیرند و نباید انتظار داشت که نتایج مطلوب به آسانی و بیزحمت و ممارستِ بسیار فراچنگ آید. رسولان انقلاب باید به «جوهر» رمان دست پیدا کنند نه «فرم و قالب» آن؛ و البته از آنجا که این روزگار، روزگار اصالت روشها و ابزار است، بدون تردید تا جوهر رمان مسخّر ما نشود؛ فرم و قالب آن نیز به چنگ ما نخواهد آمد. و این سخن در باب دیگر هنرها نیز صادق است.