هوالباقی

آخرین‌باری که دیدمش، همین چند سال پیش در خانه‌ی هنرمندان بود. خیره نگاهم می‌کرد. برایش لبخند زدم و دست تکان دادم. همسرش با مهربانی کنار گوشش زمزمه کرد: کمال تبریزی! برق چشمانش را احساس کردم و مطمئن شدم که هر دو داریم به یک لحظه در گذشته‌ای نسبتاً دور، فکر می‌کنیم.

لحظه‌ای که برای ابد در ذهن من باقی‌ مانده بود و او نیز این را می‌دانست! زیرا مملو از نام پروانه‌ها بود. لحظه‌ای که من و ابراهیم شاگردش بودیم و او این‌بار خواسته بود که با ما در سفرِ گاه و بی‌گاهی که به مناطق جنگ‌زده داشتیم؛ همسفر شود تا بعدها کتاب "با سرودخوانان جنگ" در جبهه‌ی نام و ننگ را بنویسد و یاد پروانه‌ها را زنده کند. پروانه‌ها کشف او در این سفر بودند.

لحظه‌ای که راننده‌ی اتومبیل لندکروز با سرعت تمام در جاده‌های داغ جنوب جنگ‌زده پیش می‌رفت؛ خطاب به او عتاب کرد که: "کجا می‌روی؟! با این سرعت! آرام باش! مقصد ما راه ماست!" من و ابراهیم که همیشه تشنه‌ی جملات قصار معلم بودیم؛ و می‌دانستیم که آن‌ها را لابه‌لای حرف‌هایش می‌گنجاند تا نقاط عطف را به ما آموخته باشد، از تعبیر زیبایش لذت بردیم و راننده نیز تحت تأثیر نفوذ کلامش، بلافاصله و به‌میزان قابل توجهی سرعت اتومبیل را کاهش داد؛ به نحوی که اکنون آرام و با طمأنینه در حاشیه‌ی جاده پیش می‌رفتیم و در حالی‌که هر از گاهی صدای شلیک انواع گلوله‌ها شنیده می‌شد، معلم گفت: "پروانه‌ها!"... و همه پروانه‌ها را دیدیم که چگونه تلاش می‌کنند تا از عرض جاده عبور کنند و خود را سالم به‌ آن سوی جاده برسانند و به‌راه‌شان ادامه دهند. راننده هم سرعتش را کم‌تر کرد و مراقب شد که پروانه‌ها بتوانند عبور کنند!

معلم گفت: "مقصد پروانه‌ها هم راه‌شان است. مهم این است که همیشه در راه باشی و در حرکت؛ توقف، لحظه‌ی مرگ پروانه‌هاست. گرچه، دیر یا زود، مرگ، حتمی است. اما برای پروانه‌ها مهم این است که همواره در راه و در حرکت باشند." بعد از آن لحظه بود که در تمام طول سفر، دائم و به هر بهانه‌ای می‌گفتیم: پروانه‌ها! و مقصد ما راه ماست!... و آن روز، نگاه خیره‌اش در خانه‌ی هنرمندان، دوباره مرا به یاد پروانه‌ها انداخت و بار دیگر با نگاهش، یادآوری کرد که، مقصد ما راه ماست... لحظه‌ای که خبر رفتنش را شنیدم؛ با خودم گفتم: پروانه‌ای دیگر که مقصدش، راهش بود؛ متوقف شد. اما به‌قول خودش، مرگ، دیر یا زود، حتمی است؛ مهم این است که همواره در راه و در حرکت باشی. نادر ابراهیمی، کاشف راز پروانه‌ها بود... روحش شاد.

می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...
در شوخی، خود اثر مایه خنده قرار می‌گیرد، اما در بازآفرینی طنز -با احترام به اثر- محتوای آن را با زبان تازه ای، یا حتی با وجوه تازه ای، ارائه می‌دهی... روان شناسی رشد به ما کمک می‌کند بفهمیم کودک در چه سطحی از استدلال است، چه زمانی به تفکر عینی می‌رسد، چه زمانی به تفکر انتزاعی می‌رسد... انسان ایرانی با انسان اروپایی تفاوت دارد. همین طور انسان ایرانیِ امروز تفاوت بارزی با انسان هم عصر «شاهنامه» دارد ...
مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...