وقتی بعد از مرگ کسی برای او سالگرد برپا می‌کنند و کارهای نمایشی می‌کنند و تقدیر و ستایش... بهانه می‌گیریم که؛ چرا تا زنده بود کاری نکردیم؟ چرا این طور مرده پرست هستیم؟ حتی می‌گوییم ما ملتی مرده پرست هستیم. این حرف‌ها فقط از دلسوزی ما سرچشمه می‌گیرد و بنیاد عقلانی و منطقی ندارد. ما همه می‌دانیم که وسط جمله کسی دست زدن کاری است نادرست. باید جمله تمامِ تمام بشود، نقطه بنشیند، بعد ما دست بزنیم.

سخنرانی در مراسم رونمایی از صدمین کتاب



اختصاصی

پشت اینکه "بگذارید از ما قدردانی نشود"، یک احساس کلی‌تری هست که این احساس کلی ابداً مربوط به فروتنی و افتادگی نیست. بلکه یک واقعیتی پشت این درخواست و التماس هست. همه می‌دانند من به هیچ وجه بویی از فروتنی نبرده‌ام و این صفت را به عنوان یک صفت انسانی قبول نکرده‌ام. اصولاً بچه‌ی پرویی بودم که هیچ وقت تن به مساله فروتنی و افتادگی نداده‌ام.

به اعتقاد من هر نوع قدردانی نمایشی را باید بعد از مرگ انسان گرفت. رسم بر این است که ما وقتی می‌بینیم، بعد از مرگ کسی برای او سالگرد برپا می‌کنند و کارهای نمایشی می‌کنند و تقدیر و ستایش و این طور کارها، فورا بهانه می‌گیریم که؛ چرا تا زنده بود کاری نکردیم؟ چرا این طور مرده پرست هستیم؟ حتی می‌گوییم ما ملتی مرده پرست هستیم. این حرف‌ها فقط از دلسوزی ما سرچشمه می‌گیرد و بنیاد عقلانی و منطقی ندارد. ما همه می‌دانیم که وسط جمله کسی دست زدن کاری است نادرست. باید جمله تمامِ تمام بشود، نقطه بنشیند -نقطه حسی را می‌گویم- بعد ما دست بزنیم.

مرگ نقطه‌ای است بر پایان جمله زندگی. بگذاریم حرفش تمام بشود بعد هرقدر که دلمان خواست دست بزنیم.

بارها دیده‌ایم که در تالارهای موسیقی وقتی نوازندگان، یک قطعه‌ی کلاسیک را می‌نوازند در لحظه‌هایی به‌طور کلی و به دلایل موسیقایی سکوت می‌کنند، اما قطعه هنوز تمام نشده‌ است. در این حال کسانی ندانسته دست می‌زنند. هم خود را خجل می‌کنند، هم آهنگساز را که یک کل منسجم ساخته و هم نوازنده یا نوازندگان را که حواسشان پرت می‌شود.

باید موسیقی را بشناسیم. پایان را بدانیم. بگذاریم کار تمام بشود. حس پخته بشود، به ثمر برسد، آنگاه حتی فریاد کشیدن خوب است و بسیار خوب.

در حقیقت من فکر می‌کنم این حالت از آن حسی سرچشمه می‌گیرد که مبادا برود و نداند که ما دوستش داشتیم.

به نظر من در نیمه‌ی راهِ حرکت به سوی قله، جشن گرفتن به خاطر قله‌نوردان، قله‌نوردی را لغو می‌کند، کوه نوردی را لغو می‌کند. حق است که کوه‌نوردان به اعتراض این جشن، از نیمه‌ی راه بازگردند. بگذارید فتحی حادث بشود، آنگاه جشن فتح بگیرید. انسان تا زنده است حق دارد امید فتح را از دست ندهد.

تا این لحظه موفق شده بودم فرصت ندهم کسی برایم دست بزند یا مهمانی ترتیب بدهد، اما به قول همسرم دعوت بعضی‌ها را تحت هیچ شرایطی نمی‌شود رد کرد. اینجا دیگر منطق و استدلال و قانون کشک است واقعا. شما مطمئنا خیلی گرفتار هستید با وجود این کسی می‌رسد و شما را به یک شام دعوت می‌کند و شما می‌بینید که به هیچ وجه قادر به رد این دعوت نیستید و نمی‌توانید توضیح بدهید که حتی نمی‌توانید بروید. این بانوی محترم که ما نمی‌توانیم محبتش را رد کنیم – گیتی اسماعیلی – از همان قبیل آدم هاست. سرشار از محبت. بی‌خود و بی‌جهت. پیله کرد که یک روزی برای قدردانی از نادر جشن بگیریم .

البته من برای بچه‌های وطنم راستش خیلی کار کرده‌ام، اما هنوز یکی از تحقیقات کودک‌شناسی‌ام را هم منتشر نکرده‌ام. خیلی آزمایش‌ها و پژوهش‌های کودک‌شناسی‌ام را در همین مهد کودک فروغ انجام داده‌ام.

نمی‌گویم که حق نیست از کارهایمان قدر‌دانی بشود، بلکه می‌گویم بعد از نقطه باید کف زد. بعد از تمام شدن جمله باید کف زد. چه خوب است مرگ و چه خوب است تقدیر بعد از مرگ. این نشانه معتبر بودن کار انسان است. نشانه باقی‌بودن و دوام‌پذیرفتن آثار است که بعد از مرگ برای انسان دست بزنند. اما متاسفانه در زمان حیاتِ هزاران هزار نفر، میلیون‌ها نفر کف زدند و بعد از مرگشان از یادشان برده‌اند و حق هم بوده که از یاد ببرندشان. با وجود همه‌ی این‌ها؛ استثناها را کاری نمی‌شود کرد. باید قبول کرد که استثنا قانون را قانون می‌کند. آنچه من می‌گویم باید قائدتاً و قانوناً درست باشد، حالا یک استثنای کوچک هم پیدا شده که آن استثنای خانم گیتی اسماعیلی است و محبتی که در حق من کرده.

حالا که اینطور شده و من خجلم، باید یک نکته را بگویم و بروم. اگر من واقعاً چیزی شده‌ام که لایق جشن گرفتن و دست زدن باشم و لایق قدردانی و حتی لایق اینکه در مجلسی کسی به من بگوید: "دستت درد نکند"، باید یادمان باشد که من تمام این چیزی که شده‌ام یکپارچه مدیون همسرم هستم. اینجا دیگر حق را نمی‌شود پایمال کرد.

من وقتی ازدواج کردم سه تا کتاب کم حجم نوشته بودم. نه کودک‌شناس بودم، نه فیلم‌ساز بودم، نه ایران‌شناس بودم، نه استاد دانشگاه بودم و نه نویسنده‌ی صد کتاب بودم.

صبوری بی‌حساب همسرم که به راستی مردی "نه خوب"، "نه درست"، "نه فداکار" و "نه قدرشناس" را 30 سال تحمل کرده و امکاناتی فراهم آورده که او بتواند این همه کار کند، اساس مسئله‌ی زندگی من است.

یعنی ابراهیمی موجودیت پیدا نمی‌کند مگر در پناه گذشت بی‌حساب چنین بانویی.

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...