ملال، جوهره و ماده اصیل حیات است... ملالانگیزترین وضعیت حیاتی بشر، اندیشیدن در تنهایی ست... نوعی میل به وضعیت «نیستی» و مرگ در راستای پایان بخشیدن به شرایط کنونی و ایجاد وضعیت حیاتمند دیگری است... برای رهایی از ملال زندگی اجتماعی و آسیبهای ناشی از آن ناگزیرند، فاصلهای مناسب از اجتماع و «همدیگر» داشته باشند که بتوانند تا اندازهای از رنجهای حاصل از «با هم بودن» در امان باشند... وضعیت جوجهتیغی!
به راستی سرآغاز هر اندیشهای، اندوه نوعی «فقدان» است؛ فقدان «دانایی» و شناخت حقیقت که اگرچه رخ برگرفته و خود را در ابهامات و معماهای حیات پوشانده است اما نوعی جذبه و اراده معطوف به «دانستن» را در ما ایجاد کرده که ما را دچار رنج حاصل از خلأ وجودیاش میکند. این حقیقت آشکار و پنهان که تناقض اصلی و هوشمندانه حیات محسوب میشود، منجر شده که فلاسفه و اندیشهورزان بزرگ تاریخ همچون سقراط، افلاطون، ارسطو، دکارت یا حتی شوپنهاور، سرآغاز فلسفه و اندیشه را حیرت و رنج حاصل از این فقدان ذاتی بشر بدانند.
شوپنهاور و رنج اصیل بشر
در این میان آرتور شوپنهاور [Arthur Schopenhauer] فیلسوف قرن نوزدهم آلمان بیش از همه به این رنج اصیل بشری توجه داشته و حیرت را به طور بنیادین مورد واکاوی قرار داده است. او به عنوان یکی از فلاسفه و اندیشهورزانی که به مساله فلسفی تقابل «عین و ذهن» یا سوژه و ابژه توجه داشته است، رنج را دستمایه اصلی این تناقض دانسته و مفهوم «ملال» یا اندوه را به عنوان یک مفهوم بنیادین فلسفی که ماهیت عین و ذهن را به طور وجودی تعیین میکند، مطرح کرده است. ملال از دیدگاه شوپنهاور، جوهره و ماده اصیل حیات است که در جریان دیالکتیکی و تناقضآمیز آن از وضعیتی به وضعیت دیگر تبدیل شده و هرگز امر دیگری جز «خود» به وجود نمیآورد. از این رو نمیتوان گفت که امر متناقض با ملال، یعنی شادی و خوشبختی، امر وجودی و اصیل دیگری است که حیات را تعین بخشیده و جریان دیالکتیکی آن را به پیش میبرد بلکه این جریان دیالکتیکی، غیرزاینده بوده و تنها از وضعیت ملالانگیز به وضعیت ملالانگیزتر منتقل میشود. به طوری که برای گریز از این تناقض محتوم صرفا باید بین وضعیتهای ملالانگیز زندگی که دارای وجوه عینی و ذهنی هستند، تعادل ایجاد کرد.
در این بین ملالانگیزترین وضعیت حیاتی بشر، وضعیت اندیشهورزی و اندیشیدن در تنهایی و «فردیت» است که انسان را متوجه خویشتن کرده و حیات و معماگونگی و ابهام منظوری در آن را دچار «مساله» فلسفی میکند. در ادامه به اقتباس آزادی از بخش پایانی کتاب «شوپنهاور»، نوشته «دیدیه رِمون» پرداخته و سعی میکنیم تا حدودی با اندیشههای این فیلسوف بزرگ و خاص آشنا شویم:
«ملال زیستن ... در قمارخانهای که کسی عقیده و نظری برای داد و ستد ندارد ...!»
ملال؛ سرآغاز زندگی انسان
آنچه زندگی را از یک مساله دشوار و پنهان به یک وخامت صریح و آشکار تبدیل میکند، پدیده سادهای است که میتوان آن را به یک طرح تاریخی و وضعیت حیاتی تبدیل کرد؛ طرحی که «آلبرتو موراویا» در رمان «ملال » آن را مطرح کرده است. در طرح موراویا، بنیان هستی بر مبنای «ملال» استوار است که او آن را «محرک تاریخ» یا همان «آشفتگی» مینامد. از این رو حتی آفرینش و هبوط انسان و آغاز تاریخ زندگی او بر اساس «ملال» بوده است؛ تاریخی ملالانگیز که سرشار از حیات و ملال است! این جریان دیالکتیکی نقصناپذیر دارای این تناقض پنهان است که همواره هر گونه وضعیت تاریخی بشری همچون حکومتهای مختلف و مکاتب فکری گوناگون دچار ملالِ از خود شده و با نقد و به پرسش درآوردن همه چیز به ظهور تغییرات فراگیر و ایجاد حیات ملالانگیز دیگری منجر شده است. با این حال این چالش دیالکتیکی و زاینده، تکامل زیستی را دربرداشته است.
به طور کلی ملال، نوعی میل به وضعیت «نیستی» و مرگ در راستای پایان بخشیدن به شرایط کنونی و ایجاد وضعیت حیاتمند دیگری است که همین امر، ایجاد حرکت در تعینات زندگی را ممکن کرده و حیات را از حالت رکود و سکون خارج میکند. در واقع هر وضعیت راکد و ساکن وقتی طولانی شود، تاریخ حیات را به وضعیت ملالآور تبدیل کرده و طی یک جریان دیالکتیکی با ملال از خود به مرگ خویش و ایجاد وضعیت جدید میانجامد. از این رو ملال به طور پیچیده و دوگانهای به رغم میل به نیستی با واکنش به رکود و رخوت تاریخی و ایجاد تغییرات جدید منجر به ادامه حیات میشود. بر این اساس تا به وضعیت ملالانگیز و راکد کنونی واکنش نشان نداده و خواهان دگرگونی در آن نباشیم، وضعیت جدید و شکل حیاتی نو پدیدار نخواهد شد.
اما ملال برای شوپنهاور، امری متناقضنما و دیالکتیکی است؛ به این معنا که از دیدگاه او ملال میتواند هم عینی و خلاقانه باشد(که کمترین اهمیت را دارد) و هم میتواند ذهنی و فلسفی باشد که از بیشترین اهمیت در اندیشه بشری برخوردار است. بر این اساس ملال هم امری مربوط به جهان بیرون از انسان است که به نحوی بر او تحمیل شده و او را به واکنش وا میدارد و هم امری ذهنی است که تصویر ملالانگیز زندگی و حقیقت حیات را برای انسان آشکار میکند؛ آن هم از دریچهای چون حس و اندیشه.
اهمیت تجربه ملال
این رویکرد شوپنهاور به مفهوم ملال یک رویداد مهم را در فلسفه او مورد توجه قرار میدهد که آن «تجربه ملال» است؛ تجربهای که در یک رویه این جریان تناقضآمیز و دیالکتیکی ملالانگیز، انسان را در مواجهه با پدیدارهای بیرونی و مشغلههای زندگی از خود غافل کرده و دچار فراموشی میکند و در رویه دیگر، انسان را در نوعی خودآگاهی اندیشهورزانه و تنهایی ملالانگیز رها کرده و متوجه «خویشتن» میکند. در این جریان دیالکتیکی، ملال اما خود امری پاسخدهنده است؛ به این معنا که هر گاه انسان(در وضعیت فردی یا اجتماعی) از شرایط موجود دچار ملال و رنج شود، ملال خود دارو و درمان این دچارشدگی را فراهم کرده و به اصطلاح، ملالزدایی میکند! به طوری که شوپنهاور، انواع تفریحات و حتی سازوکارها و کنشهای اجتماعی را در راستای درمان ملال انسان در مواجهه با ساختار واقعی زندگی میداند. به نحوی که گویی ملال، انسان را از اتاقک تنهایی و تفکر خود-اندیشانه بیرون کشیده و او را در خارج از این حیرتگاه ملالانگیز وارد اجتماعاتی میکند که البته خود با اینکه برای درمان ملال ایجاد شدهاند اما از هر وضعیتی ملالانگیزتر هستند! به این ترتیب انسان اجتماعی، پاسخی «ملالانگیزتر» به وضعیت ملالانگیز زندگی فردی و خود ـ اندیشهورزی در تنهایی است.
از آنجا که برای هر وضعیت تناقضآمیزی باید راهی برای خروج وجود داشته باشد، ایجاد اعتدال بین فردیت و انزوای ملالانگیز و زندگی اجتماعی ملالانگیزتر تنها روش رهایی از این وضعیت متقابل و بنبست ملالانگیز است. بر این اساس در جریان دیالکتیکی ملال که حیات را به کنش و واکنش وا میدارد، «اعتدال» تنها امر سازنده و زاینده رهاییبخش محسوب میشود که جریان زندگی را از ابطال بیپایان دور کرده و تناقض ساختاری و ذاتی آن را معنادار میکند به نحوی که انسان باید بتواند این وضعیت سراسر ملالانگیز را مدیریت کرده و به حیات خود ادامه دهد.
پارادوکس جوجه تیغیها در سرما
مثال شوپنهاور از این ملال دوسویه مثالی جالب توجهی است. در این نمونه حیاتی شگفتانگیز او جوجهتیغیهایی را توصیف میکند که برای گرم شدن و نجات از سرما نیاز دارند به هم نزدیکتر شده و «اجتماع» تشکیل دهند. اما از آنجا که در این وضعیت ملالانگیز، تیغهایشان در هم فرورفته و به هم آسیب میرسانند باز هم ناگزیر از یکدیگر دور شده و نیاز به تنهایی پیدا میکنند! از این رو آنها برای اینکه بتوانند از این وضعیت تناقضآمیز رها شوند، فاصلهای مناسب از هم گرفته و در عین حال وضعیت اجتماعی را نیز به خاطر نیازشان حفظ میکنند. طبق همین الگوی اعتدال، انسانها نیز اگرچه نیازشان به اجتماع و زندگی اجتماعی برای در امان ماندن از تنهایی و ملال انزواست. اما همچنین برای رهایی از ملال زندگی اجتماعی و آسیبهای ناشی از آن ناگزیرند، فاصلهای مناسب از اجتماع و «همدیگر» داشته باشند که بتوانند تا اندازهای از رنجهای حاصل از «با هم بودن» در امان باشند.
وضعیتهای ملال انگیز و ملال انگیزتر
بر این اساس انسان در گیرودار این جریان و تحرک متعین ملال که پیوسته وضعیتهای «ملالانگیز» و «ملالانگیزتر» را به وجود میآورد، آنچه «هست» را میپذیرد. اما در عین حال فاصله مناسب خود با آن را نیز حفظ میکند. در این میان یکی از بنیادیترین و مهمترین راههای گریز از تناقضات ملالانگیز درونی و بیرونی که شوپنهاور به آن تاکید دارد «خرافات» است. طبق الگوی خرافات و خرافهپرستی، انسان در حالی که زندگی سراسر سرگرمی و ملال دارد، خود را قانع میکند که ملال را کنار زده و از آن رها شود! در واقع خرافات انسان را وا میدارد به آنچه «خرافه» و غیرحقیقی است، «باور» داشته و به آن دلخوش باشد. این جنبه از ملال در جنبه بیرونیاش، انسان را به آنچه تاریخ و اجتماع برایش کرده، قانع و دلخوش کرده و در جنبه درونی نیز او را با باورهای خود سرگرم کرده و از ملال تنهایی، رویگردان میکند.
اما ملال در سطح درونی خود که از پیچیدگی عمیقی برخوردار بوده و به نحوی با خودآگاهی ملالانگیز همراه است، انسان را دچار «حیرت» کرده و اساسا از حیرت آغاز میشود؛ حیرتی که اندیشمندان و فلاسفهای همچون افلاطون و ارسطو نیز دچار آن بوده و سرآغاز فلسفه و اندیشهورزی بوده است.
انسان؛ موجودی ذاتا ملول
بدینسان آغاز فلسفه، آغازی اندوهبار و ملالانگیز است که در برابر معمای «بودن» ایجاد میشود. فلسفه با حیرت انسان در برابر وضعیت هستی، انسان و جهان شکل گرفته و هستی و ابهام وجودی آن را به «مساله» تبدیل میکند...؛ این مساله که گویی انسان حقیقتا و ذاتا مستعد ملال و اندوه است که این حقیقت از انسان بودن یا انسانی زیستن، جدا نیست. همین امر باعث میشود، شوپنهاور این اعتراف اندوهبار تاریخی را مطرح کند که گویی انسان به طور ذاتی هرگز «مستعد خوشبختی نیست!». در واقع شوپنهاور برای اینکه عمق «حیرت فلسفی» و اندیشهورزی بشر را آشکار کند نه تنها به وجه ملالانگیز حیات اشاره میکند بلکه عدم امکان خوشبختی را نیز مورد تاکید قرار میدهد تا عدم راهیابی و ناگشودگی اندوه به خوشبختی را نشان دهد. این حقیقت که ملال، خوشبختی نمیزاید بلکه ملال، ملال میزاید زیرا حیرت و اندوه بشر، هرگز پایانی نداشته و این حیرت، خود به طور دایم از ملال ایجاد میشود.
این جریان تناقضآمیز و دیالکتیکی ناگشوده و غیرزاینده، شوپنهاور را نسبت به این باور متقاعد میکند که هیچ خوشبختی نمیتواند ملال و اندوه را جبران کرده و بزداید. دلیل هوشمندانه او برای این امتناع وجودی شادی و خوشبختی نیز تناقض درونی خودِ خوشبختی است! به این معنا که ایده خوشبختی حقیقتا و به طور اصیل وجود نداشته و «هیچ» است؛ از این رو جنبه اثباتی و ایجابی ندارد بلکه تنها برای رفع اندوه و ملال رخ میگشاید. بر این اساس خوشبختی هرگز به تجربه درنیامده و مورد اثبات و آزمون قرار نمیگیرد. این فراز و فرود جایگاه خوشبختی زمانی کامل میشود که میبینیم دقیقا زمانی ملال آشکار شده و به تجربه درمیآید که انتظار خوشبختی را(به عنوان امر ایجابی) میکشیم. در واقع ملال، خلأ وجودی خوشبختی را پُر میکند و در حقیقت آنچه «هست» و وجود دارد، ملال است.
ملال؛ سرچشمه حیرت
از این رو ملال و اندوه، سرچشمه اندیشه و اندیشیدن یا همان «حیرت» است زیرا آنچه تجربه ما از آن آغاز میشود، تجربه «فقدان» آگاهی و شناخت است که انسان را دچار حیرت و رنج میکند. سرچشمه دیگر این حیرت نیز فلاکت و رنج بیرونی است که امری قطعی و «وجودی» است. بر این اساس دو منشأ و سرچشمه حیرت فلسفی یا آغاز فلسفه و اندیشهورزی، تجربه حقیقی فلاکت سپس فقدان جبران این فلاکت یعنی فقدان تجربه حقیقی و اصیل خوشبختی است که «ملال» نام دارد. در واقع ملال به عنوان مبنا و اساس حقیقی حیرت فلسفی همان عدم امکان حقیقی و اصیل تجربه خوشبختی در حیات انسانی است که از آن رو همواره به طور بنیادین و اصیل آشکار میشود که خوشبختی، «هرگز» به طور فینفسه و وجودی تجربه نخواهد شد .
آنچه در این الگوی فلسفی از حیات مشاهده میکنیم، زایندگی در پسِ وضعیتهای پیدرپی تاریخی است که تا دچار ملال و «نقدِ خود» نشوند از یکنواختی و اندوه ناشی از شرایط کنونی رها نخواهند شد. این طرح شگفتانگیز فلسفی نکته بسیار مهمی را در خود مطرح میکند که آن، مسوولیت انسان در تحرک و به جریان درآوردن این چرخه عظیم ملالانگیز و تغییر محتوایی در آن است. در واقع اگرچه به لحاظ ساختاری انسان نمیتواند جریان دیالکتیکی حیات را دگرگون کرده یا خود را کاملا از آن رها کند اما تعینات محتوایی این ساختار سراسر ملال را میتواند با اراده معطوف به «دانستن» ایجاد کرده و تعیین کند. از این رو ملال هرگز زدوده نمیشود؛ اما انسان میتواند به طور ارادی، وضعیتی را در آن به وجود آورد که شادی نامیده میشود. اگرچه این شادی یا خوشبختی چنانکه شوپنهاور میگوید، اصالت هستیشناختی ندارد زیرا اساسا تنها با نقدِ وضعیت موجود و ملال از آن میتوان به وضعیت جدید و تغییرات بنیادین در زندگی دست یافت.