دنیای قشنگ نو | الف


15 فوریه‌ی سال 1988، ایتالیا. در سالن اپرای شهر تورین، آیزایا برلین، فیلسوف نامدار انگلیسی، و جووانّی آنیِلّی، سرمایه‌دار مشهور ایتالیایی و صاحب چندین و چند برند جهانی همچون اتومبیل فیات، فِراری و مازراتی، کنار هم نشسته بودند، درحالی‌که هیچ‌کدام راحت نبودند، هر کدام به دلیلی. برلین راحت نبود، زیرا برایش عجیب بود که اولین جایزه‌ی بین‌المللی آنیلّی را به‌خاطر «مساهمت او در درک اخلاقی جوامع غربی» به وی اختصاص دادند.

آرمانشهر واقع‌بین‌ها» [Utopia for realists : how we can build the ideal world]  روتخِر برخمان [Rutger Bregman]

عجیب بود؛ زیرا او یادش نمی‌آمد که در این موضوع اصلاً چیزی نوشته باشد. این جایزه با حضور هزاران نفر، از جمله سیاست‌مداران و اقتصاددانان برجسته‌ی اروپایی، اعطا می‌شد. جووانی آنیلّی، بنیان‌گذار جایزه، راحت نبود، زیرا به آن جوّ فکری-فرهنگی سطح بالا عادت نداشت، طوری که وقتی نوبت به موسیقی کلاسیک (سمفونی‌های بتهون و چایکوفسکی) رسید، آنیلّی دیگر داشت حالش به هم می‌خورد. برلین که خستگی و کلافگی او را از آن‌همه فرهنگ فاخر دید، به او گفت که لازم نیست به این چیزها توجه کند، و به او توصیه کرد که می‌تواند با فکر کردن به چیزهای دلپذیر ذهنش را منصرف کند تا زمان بگذرد. آنیلّی از این راهنمایی خوشش آمد و کنار گوش برلین زمزمه کرد: «حالا خودم را با خیال همه‌ی زنان زیبایی که در زندگی شناخته‌ام، سرگرم می‌کنم.» و بعد خیلی آهسته افزود: «یادآوری آن‌همه زن حداقل سه ربع ساعت زمان می‌برد.» و با چهره‌ای راحت و شکفته، بدون توجه به موسیقیِ گوش‌خراش و سخنرانی مغزخراش، در حالِ خوشِ خودش فرو رفت.

وقتی نوبت به آیزایا برلین رسید، درباره‌ی جستجوی آرمان‌شهر سخنرانی کرد. آن سخنرانی بعدها بدل به یکی از مقالات مهم برلین شد با عنوان «در پی دنیایی آرمانی». او در جایی از آن مقاله می‌گوید: «تلاش برای رسیدن به کمال جمعی به نظر من نوعی نسخه برای کشتار است. حتی اگر صادق‌ترین و پاکدل‌ترین آرمان‌گرایان هم به دنبالش باشند، وضع بهتر از این نیست. هرگز کسی به شدت ایمانوئل کانت اخلاق‌گرا نبوده است، ولی حتی او هم در لحظه‌ای که نور اشراق بر ذهنش تابیده بود، گفت: "چوب کج بشریت، هرگز میوه‌ای شیرین به بار نمی‌آورد." همشکل‌سازیِ کاملِ مردم، که از خواسته‌های برنامه‌های جزمی است، تقریباً همیشه راهی به سوی خشونت و وحشیگری است.»

این حرف در آن زمان مخالفت‌هایی برمی‌انگیخت، اما به‌تدریج، به‌ویژه پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، حتی مخالفان هم کوتاه آمدند، و بدبینی عمیق و شدید به هرگونه اندیشه‌ی آرمانشهری نظر رایج و سکه‌ی بازار شد. با این وصف، کتاب «آرمانشهر واقع‌بین‌ها» [Utopia for realists : how we can build the ideal world] اثر روتخِر برخمان [Rutger Bregman] امروزه خلاف جریان است و خواننده‌ای که از پیش‌زمینه‌ی موضوع آگاه باشد، با سوءظن به آن می‌نگرد. برخمان هم این را خوب می‌داند!

برخمان این را خوب می‌داند که کتابش را با فصلی شروع می‌کند که عنوانش «بازگشت آرمانشهر» است. آرمانشهری که او مد نظر دارد از آن نوع آرمانشهرهایی نیست که، در عوض بهشت، بشریت را به جهنم بردند. آرمانشهر برخمان آرمانشهر واقع‌بین‌هاست و نه آرمانشهر آرمان‌گرایان. اما اساساً هدف و فایده از چنین چیزی چیست؟ برخمان پاسخ می‌دهد که: «به ستاره‌ی راهنمای جدیدی نیاز داریم، نقشه‌ی جدیدی از جهان که دوباره شامل قاره‌ای دور و اکتشاف‌نشده باشد: "آرمانشهر." منظورم آن طرح‌های صُلبی نیست که افراطیون آرمانشهرگرا می‌خواهند از طریق دین‌سالاری‌ها یا برنامه‌های پنج‌ساله‌شان به‌زور به خورد ما بدهند، آن‌ها صرفاً آدم‌های واقعی را بنده‌ی رؤیاهای پرشور می‌کنند. این نکته را در نظر بگیرید: کلمه‌ی یوتوپیا [آرمانشهر] هم به معنای "جای خوب" است و هم "ناکجا". چیزی که لازم داریم افق‌هایی جایگزین است که جرقه‌ی تخیل باشند.» اما اصلاً چه ضرورتی دارد که آرمانشهری داشته باشیم تا جرقه‌ی تخیل باشد؟

اگر چنین افق‌هایی پیشِ رویمان نداشته باشیم، زندگی‌مان کوچک و تنگ‌نظرانه می‌شود. دغدغه‌ی اول و آخر ما این می‌شود که تلفن‌همراهی ساخته شود که حافظه‌اش چند گیگابایت بیشتر و لنز دوربینش چند پیکسل دقیق‌تر باشد. و اگر خوب دقت کنیم، در این حالت عملاً رو به سوی آینده حرکت نمی‌کنیم، بلکه صرفاً زمان حال و وضع موجود را کش می‌دهیم و شبانه‌روز می‌نالیم و غر می‌زنیم. بدون تصور آرمانشهری برای آینده، امروز و فردای خود را بدل به ویرانشهر می‌کنیم. به بیان نویسنده: «صنایع غذایی زباله‌ی ارزانِ سرشار از نمک، شکر و چربی به ما می‌دهد و ما را وارد مسیری می‌کند که سریعاً به پزشک و متخصص تغذیه ختم می‌شود. فناوری‌های در حال پیشرفت تعداد فزاینده‌ای از حرفه‌ها را نابود می‌کنند و ما را دوباره نزد مشاور شغلی می‌فرستند. و صنعت تبلیغات ما را تشویق می‌کند پولی را که نداریم خرج مهملاتی که لازم نداریم کنیم تا پیش افرادی که برایمان قابل تحمل نیستند فخر بفروشیم. بعد هم می‌رویم و سرمان را بر شانه‌ی روانکاو می‌گذاریم و گریه می‌کنیم. امروزه در این ویرانشهر زندگی می‌کنیم.»

ولی واقعیت این است که می‌توانیم جهانی نو بسازیم و زندگی بهتری داشته باشیم. آرمانشهر به این معنا همیشه وجود داشته و اساساً تاریخ را رقم زده است. پس نه عجیب است و نه غیرممکن. برخمان یادآوری می‌کند که «امروز تجسم جامعه‌ای در آینده که در آن کارِ مزدی تمام همّ‌وغمّ زندگی‌مان نباشد همچنان دشوار است. اما ناتوانیِ تجسم جهانی که اوضاع متفاوت است فقط نشانگر ضعف تخیل است و نه ناممکن بودن تغییر. در دهه‌ی 1950 حتی به خواب هم نمی‌دیدیم که ورود یخچال، جاروبرقی و مهم‌تر از همه، ماشین‌های لباس‌شویی، به ورود تعداد بی‌سابقه‌ای از زنان به بازار کار کمک خواهد کرد، ولی کرد.» ما همین امروز بالفعل داریم در جهانی زندگی می‌کنیم که از آرمانشهر دوران قرون‌وسطا به‌مراتب بهتر است. پس چرا نتوان همین را برای آینده‌ی دور یا حتی نزدیک تصور کرد؟ (تصوری که واقع‌بینانه باشد، حتی برای سخت‌گیران و منتقدان معاصر.) به همین دلیل، چیزی که از همان ابتدا مرا نسبت به این کتاب خوشبین کرد این بود که دیدم زیگمونت باومن، جامعه‌شناس-فیلسوفی که نمی‌توان او را به ساده‌اندیشی و خوشبینی و ناکجاآبادگرایی متهم کرد، درباره‌ی این کتاب گفته: «متنی لازم برای هر آن‌که نگران معایب اجتماع فعلی است و می‌خواهد به درمان آن‌ها کمک کند.» و بی‌معطلی و بدون هیچ شک و شبهه‌ای آن را خواندم.

نمی‌توانم بگویم چه شگفتی‌ها در این کتاب هست. آن‌قدر نکته و مطلب دارد (بی‌اغراق صدها مورد) که نه می‌توانم آن‌ها را جمع‌بندی کنم و نه می‌توانم دست به گزینش بزنم. فقط می‌توانم اشاره کنم که کتاب ده فصل درخشان دارد که هر کدام‌شان از اپیزودهای کوتاه و جذاب تشکیل شده است. یادداشت‌های پایانی کتاب هم نکات خیلی خوبی دارد که نباید از قلم بیفتند. حرف برخمان این است که می‌توانیم جهانی داشته باشیم عاری از فقر و با حداقل ساعات کاری هفتگی (15 ساعت در هفته). او از انواع دانش‌ها، بسیاری از داده‌ها و هر چیزی که فکرش را بکنید، بهره برده تا اثبات کند می‌توانیم بدون خرحمالی خرپول باشیم؛ آن‌هم چقدر خوب و روشن. یک مزیت بزرگ – بسیار بزرگ – کتاب برخمان همین است که همه‌ی این مباحثِ عالی و عمیق را بسیار واضح، ساده و شیرین بیان می‌کند. جا دارد همین‌جا به این نکته اشاره کنم که متفکران دو دسته هستند: 1) کسانی که امور واضح و سرراست را مبهم و پیچیده می‌کنند، و 2) کسانی که امور مبهم و پیچیده را واضح و سرراست می‌کنند. برخمان از دسته‌ی اخیر است.

این‌ها باعث شده که آرمانشهر واقع‌بین‌ها از آن کتاب‌های خیلی خوبی باشد که خواننده آهسته می‌خواند، چون دوست ندارد زود تمام شود. اما چشم باز می‌کند و می‌بیند «اِه؟ تمام شد!» ولی خوشبختانه این کتاب ارزش بازخوانی و رجوع مکرر دارد. پس، به یک معنا، تمام‌شدنی نیست. جذابیتش با بازخوانی هم کم نمی‌شود.

[این کتاب اولین بار تحت عنوان «‏‫آرمان شهری برای واقع‌گراها و چگونه به آن برسیم‬» با ترجمه هادی بهمنی منتشر شده است.]

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...