تبعید با بشر چه می‏‌کند؟ تبعید با زبان چه می‏‌کند؟ تبعید با بدن چه می‏‌کند؟ تبعید با وطن چه می‏‌کند؟ حداقل پاسخ به این پرسش آخر را در رمانِ «وزارت درد»[Ministarstvo boli] می‏‌دانیم. وطن تکه‏‌تکه خواهد شد و از هم می‌‏پاشد و آدم‏ها از هم دور و دورتر می‌شوند و ملیت و زبان و عادات‏شان هم یک‏شبه دیگرگون می‏‌شود و صدایی مدام می‏‌خواهد گذشته را مرور کند تا پیوندها از هم نگسلد. «وزارت درد» نوشته‏‌ی دوبراوکا اوگرشیچ [Dubravka Ugrešić] رمانی‌‏ست خواندنی که مملو از لحظاتِ مهمِ انسانی‌‏ست... مواجهه با تنهایی، تبعید، رنج، نفرت و از هم پاشیدن... پس از جنگ‏های بالکان در دهه‏‌ی نودِ میلادی تانیا لودسیچ و شاگردان‏اش در تلاش برای دریافت اجازه‏‌ی اقامت از دولتِ هلند، در گروه ادبیات و زبان‏های اسلاوی در دانشگاه آمستردام سرگرم می‏‌شوند.

جراحت فرهنگی در وزارت درد | میلاد حسینی  دوبراوکا اوگرشیچ [Dubravka Ugrešić

در آنجا تانیا باید ادبیات یوگسلاوی سابق را به یوگسلاوهای سابق درس بدهد. آنان، سرگردان در برزخ امن هلند، سعی می‏‌کنند نه‏‌فقط دخل و خرج‏شان را به هم برسانند، بلکه از این عالم سرگردانی و بلاتکلیفی راه به جایی ببرند. تانیا تصمیم می‏‌گیرد برای شاگردان‏اش درسی با عنوان «یوگونوستالژی» برگزار کند و این خاطرات مشترک و آگاهانه از دورانی زوال ‏یافته موقتاً جانِ تازه‌‏ای در آنها می‌‏دمد. اما زمانی که رویدادهایی غم‏انگیز آنان را به مواجهه با پیامدهای تجزیه‌‏ی خشونت ‏بار وطن‏شان ناگزیر می‏‌کند، پیوندهای شکنند‏ه‏‌ی همکلاسی‏‌ها از هم می‏‌پاشد. و این نقطه‏‌ی کلیدیِ ماجراست که نشان می‏‌دهد چ‏گونه آدم‏هایی تنیده در هم، ناگهان به چهره‏‌هایی تک افتاده از هم بدل می‏‌گردند و حتا حاضر نیستند کلماتِ مشترک‏شان را به زبان بیاورند. از این رو «وزارتِ درد» رمانی‏ست که به درکِ بهترِ رسیدنِ آدم‏ها به تنفر کمک می‏‌کند. نفرتی که برآمده است از کدورت‏های کهنه که عملا هیچ برنده‌‏ای ندارد و همه بازنده‌‏اش هستند.

مهارتِ دوبراوکا اوگرشیچ در حرکت میانِ واقعیت و خیال است. نویسنده‌‏ای یوگوسلاویایی که حالا اهلِ کرواسی محسوب می‌‏شود. زنی هفتاد ساله که این رمان را در پنجاه‏ وشش ‏سال‏گی نوشت. او جزئیات روزمره و تاریخی را عینا از زند‏گیِ آدم‏ها بیرون کشیده و از طرفی استفاده‏‌ای از مسئله‏‌ی زبان کرده که لایه‏‌ای نو می‏افزاید به بدنه‏‌ی رمان. مواجهه‏‌ی ناباکوف‌گونه‏‌ی اوگرشیچ با زبان یکی از علل موفقیتِ رمان است و هم نگاهِ مهاجر محور را درک می‏‌کنیم و هم تعمق در عمقِ واژه‏‌ها را شاهدیم.

«وزارت درد»[Ministarstvo boli] نوشته‏‌ی دوبراوکا اوگرشیچ [Dubravka Ugrešić]

جراحتِ فرهنگی
نگاهِ نویسنده به مسئله‏‌ی تبعید نه صرفا امری اجباری که به نوعی یک انتخابِ رهایی‌‏بخش است. عملی‏ست داوطلبانه که ارزش‏های گذشته‏‌ی زندگی را در هم می‏‌شکند تا درباره‏‌ی مفاهیمِ اساسیِ زیستن بازاندیشی کنیم. وطن، خانه، دوست‏ داشتن و شغل مفاهیمی‏‌ست که با مهاجرت معنایی دوباره پیدا می‏‌کند و البته در دلِ خود شکافی عمیق را می‏‌زاید. نمونه‏‌ی این را می‌‏توان در بازگشتِ راوی به زاگرب دید که عملا متوجه می‏‌شود هیچ‏‌جا خانه‏‌اش نیست. در آمستردام هیچ‌‏وقت یک هلندی نمی‏‌شود و وطن‌اش پس ‏از تکه‏‌تکه شدن دیگر خانه‌‏اش نیست. و این شکافِ یک محورِ فرهنگی می‌‏گذرد که آدم‏ها را از یک‏دیگر دور و دورتر می‏‌کند و ادبیات به مثابه‌‏ی یک پناه‏گاه قرار است پرسوناژهای داستانی را کمی به هم نزدیک کند. تانیای داستان یک درمان‏گرِ ادبی می‏‌شود و تلاش می‏‌کند گذشته را با زبان یادآوری کند.

ترکیبِ چنین مفاهیمی از وزارت درد رمانی می‏‌سازد جسورانه و برجسته و البته طنزی در زیرمتن خود. طنزی که در انتخابِ نام رمان هم دیده می‏‌شود. وزارت درد مکانی‏ست برای فروش ابزار و ادوات جنسی که بازتاب‏‌دهنده‌‏ی تنهایی و خشم مردمانِ تبعیدی‏‌ست. فضایی که اگر چه در رمان محورِ اصلی نیست، اما روحِ حاکم بر رمان را در برمی‏‌گیرد و نمی‌‏دانیم سانسور تا چه حد به این بخش لطمه زده. در وزارت درد چهره‏‌ی آدم‏هایی را می‌‏بینیم که نقاب بر صورت دارند و نمی‌‏توانند مثلِ دیگر مردمانِ اروپا شادی و دوستی را با خود داشته باشند و به جای‏اش پر هستند از یاس و ناامیدی. این دوگانه‏‌گی باعثِ ایجادِ تعلیقی شده میانِ آدم‏های داستان که حکایت از بلاتکلیفی دارد. زن و مردهایی بلاتکلیف که نه می‏‌توانند به گذشته برگردند و نه زمانِ حالِ برای‏شان جذابیتی دارد. گذشته و وطن و زبانی وجود ندارد و همه چیز عوض شده و زمانِ حال آنها را نمی‏‌پذیرد. نویسنده این تفاوت را در تکه‏‌ای این‏گونه بازگو می‏‌کند «ما آدم‏هایی بی‌‏فرهنگیم. بر پیشانی افراد قبیله‏‌کان نقشِ نامرئی مهر کریستف‏ کلمب نشسته. به غرب سفر می‏‌کنیم و از شرق سر در می‏‌آوریم؛ درواقع هرچه بیشتر به سمت غرب می‏‌رویم بیشتر به شرق می‏‌رسیم. قبیله‏‌ی ما نفرین ‏‏شده است.»

با وجود جاه طلبی‏‌های سیاسی و ادبیِ نویسنده، وزارت درد از سادگی فوق‌‏العاده و شگفت انگیزی برخوردار است. لحنِ صادقانه و نثرِ در حال حرکتِ اوگرشیچ، توانایی تغییر موقعیت در یک فلاش‌‏بک را به خواننده می‏‌دهد. موقعیتی از خشم گرفته تا طنز.

مسیری که در رمانِ وزارت درد پیش می‏‌رود نشان از تغییرِ نگاهِ آدم‏ها نسبت به یک‏دیگر و محیطِ پیرامون دارد. کسانی که به هم پناه آورده بودند از هم زده می‏‌شوند و با صراحت رو در روی هم می‏‌گویند که زبان‏ خواندن و سر کلاس حاضر شدن بهانه‌‏ای بوده برای پناه ‏آوردن به آدمی که سر و سامان‏شان بدهد. هرچه رمان به پایان نزدیک می‏‌شود انگار واردِ دنیای دیگری می‏‌شویم با متر و معیارهایی متفاوت با چیزهایی که در ابتدای داستان خوانده بودیم. در لایه‌‏ای انگار بالاخره زندگی روی خوش‌‏اش را نشان داده، اما در لایه‌‏ای دیگر رنج است که تکرار می‏‌شود. رنجِ کسانی که دیگران نمی‏‌خواهندشان و خودشان هم از ذاتِ بدِ هم باخبرند و دوری را ترجیح می‏‌دهند.

وزارت درد رمانی‏ست که اگر چه فضای کلی تلخی دارد، اما از لحظاتِ انسانیِ زند‏گی سرشار است و موقعیت‏های متعددی را می‌‏سازد و همه‌ی اینها باعث شده با کاری خواندنی مواجه باشیم که ترجمه‌‏ای روان هم دارد و اجازه‏‌ی درکِ بهتر و نزدیک‏ترِ فضای تبعیدیِ قصه را می‏‌دهد. وزارتِ درد حکایتِ آدم‏های دردمندی‏ست که به روایتِ دردهای‏شان رو آورده‌‏اند تا معنا را از درد بربایند. مانندِ مواجهه‌‏ی این زنِ بوسنیایی با مشقت و ترکیب‏‌اش با مسئله‏‌ی زبان: «زبان ضایعه‏‌ی مشترک‏مان بود و می‏‌توانست نابهنجارترین شکل را به خود بگیرد. دائما قضیه‏‌ی زنی بوسنیایی به یادم می‏‌آید که می‏‌گویند ماجرای مورد تجاوز قرار گرفتن‏‌اش را از بر کرده بود و در هر فرصتی که دست می‏‌داد بازگو می‏‌کرد. تجاوز به عنوان شکلی از جنگ، خبری جهانی شد و این زن تنها قربانی‏‌ای از کار درآمد که می‏توانست گزارش واضح و مشروحی از آن به‏‌دست بدهد. طولی نکشید که روزنامه‏‌نگاران خارجی و سازمان‏ها او را به آمریکا دعوت کردند. در آن‏جا از این شهر به آن شهر می‏‌رفت، حکایت خفت و خواری‏‌اش را تکرار می‏‌کرد و سرانجام حتا ترجمه‌‏ی انگلیسی آن ماجرا را هم از بر کرد. مثل مرثیه‏‌خوان‏‌هایی که از روستاییان در مراسم خاکسپاری جهت زاری و زرمه برای متوفی اجیر می‏‌کنند، یک‏‌ریز حکایتی را بازگو می‏‌کرد که در آن موقع مدت‏ها از آن گذشته بود. تکرار ماشین‏‌وار آن ماجرای دردناک شیوه‌‏ای بود که برای تسکین دردش در پیش گرفته بود.»

«گاهی هویت جمعی نامشخص خودمان را می‌‏پذیرفتیم و گاهی با بیزاری آن را پس می‌زدیم. بارها و بارها می‏‌شنیدم که مردم می‏‌گفتند «این جنگِ من نیست!» و جنگِ ما نبود. اما در عین‏ حال جنگِ ما بود. چون اگر جنگِ ما هم نبود حالا این‏جا نبودیم. چون اگر جنگ ما بود باز هم ما این‏جا نبودیم.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...