شفی محمد، که در شهر بمپور سیستان و بلوچستان زندگی میکند، 24 ساله و عضو سپاه است. او تحت تاثیر دوستان پاسدارش، پنهانی و بدون اجازهی پدر و مادر بارها به جبهه می رود و بر میگردد... میان خانواده و اعضای طایفه و دوستان و آشنایان جایگاهی ندارد و همه او را طرد میکنند... به ناچار به ایرانشهر می رود و در آنجا به کمک شریف و حاج کاتب با دختری به نام "بماه" که فرزند شهید است، ازدواج می کند.

ریشه در اعماق. ابراهیم حسن بیگی . چاپ اول1373 برگ. چاپ دوم 1379 محراب قلم.
در اواسط جنگ تحمیلی، «شفی محمد» از خطهی سیستان و بلوچستان عزم نبرد با متجاوزان به این آب وخاک را دارد، اما موقعیت دشوار خانوادگی او برایش مشکلساز میشود. اطرافیانش سخت با این رفتن مخالفت میکنند، چرا که آنها به لحاظ زندگی در حاشیه (با توجه به محرومیت همه جانبه در این نواحی) از حوادث درحال وقوع بیاطلاع هستند. گزینش این موقعیت، یکی از امتیازات ویژه حسن بیگی است.
شفی محمد (شاپوک یا یاسر)، که در شهر بمپور سیستان و بلوچستان زندگی میکند، 24 ساله و عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. شفی محمد تحت تاثیر دوستان پاسدارش، پنهانی و بدون اجازهی پدر و مادر بارها به جبهه می رود و بر میگردد، اما زمانی که این کارش برای دیگران آشکار میشود، دیگر میان خانواده و اعضای طایفه و دوستان و آشنایان جایگاهی ندارد و همه او را طرد میکنند.
او به ناچار به ایرانشهر می رود و در آنجا به کمک شریف و حاج کاتب (فرماندهان سپاه) با دختری به نام «بماه» که فرزند شهید است، ازدواج می کند. آن دو زندگی مشترک را در اتاق کوچکی در همان شهر آغاز میکنند؛ اما خوشبختی و آرامشی که در این زمان کوتاه همراهشان شده، دیری نمیپاید. جنگ با شدت در جبهه ادامه دارد و شفی محمد ماندن در کنار همسرش را بر نمیتابد. او باز به جبهه میرود درحالیکه همسرش باردار است و از یک بیماری مزمن رنج میبرد. بعد از رفتن شفی محمد، بیماری «بماه» شدت میگیرد. حال او که مبتلا به سرطان خون است بعد از به دنیا آوردن پسری که او را خیرمحمد(خیروک) نام میگذارند، وخیم میشود و سرانجام در مشهد و غریبانه، جان میسپارد.
شفی محمد فرزندش را به عمو و زن عموی همسرش میسپارد و باز عازم جبهه میشود، به شدت مجروح میشود، ولی بعد از مداواهای اولیه، با وضعیت وخیم خود باز هم به جبهه باز میگردد. و این بار، هنگام خنثی کردن مین، دستهایش به شدت آسیب میبینند. پزشکان تشخیص میدهند که دستهایش باید قطع شود. شفی محمد هر دو بازویش را از دست میدهد و دوره عزلت گزینی او در این زمان آغاز میشود. او در گوشهی دلگیر کپر، گوشه نشین میشود. اطرافیانش او را درک نمیکنند. آنها بر اساس باورهای بومی و منطقهای خود، تصور میکنند «زار» در جسم شفی محمد حلول کرده است. سرانجام به تنهایی با کوله باری از غم تصمیم میگیرد برای دیدار فرزندش خیروک به مشهد برود.
رمان در بیست و دو فصل تنظیم شده است که یازده فصل آن به شیوهی دانای کل و یازده فصل آن به شیوهی تک گویی نمایشی، روایت شده است. شیوههای روایتی به کار گرفته شده در رمان به هیچوجه دلالت بر وجود صداهای گوناگون نمیکند. در هر دو شیوهی به کار گرفته شده، این نویسنده است که با تکیه بر واقعیتی واحد سخن میگوید. به عبارتی خواننده تنها یک صدا میشنود.
یکی از ایرادات بزرگ حسن بیگی، نثر احساساتی و غیبت عنصر بومی در کلام شخصیتهاست. زبان بکار گرفته شده در رمان زبانی عاریهای است. به عبارتی زبان سهمی در ساختن هویت خاص شخصیتهای رمان ندارد و شاید بتوان گفت که حتی به شخصیتها آسیب هم میزند. به عبارتی بین ذهن و زبان آنها فاصلهای عمیق وجود دارد.
نثر رمان نثری احساسی است، طوری که میتوان گفت این نثر گاهی شاعرانه هم میشود، به خصوص درفصلهایی که به شیوهی تک گویی نمایشی نوشته شدهاند. در واقع نویسنده خواسته با نثر خود خواننده را تحت تأثیر قرار دهد؛ کاری که باید از طریق عناصر داستانی صورت بگیرد. او در بسیاری موارد شیفتهی زیبا نویسی میشود و در واقع با واژه به خودنمایی میپردازد.
در این میان دو گانگی ذهنیت شفی محمد با شیوه ی زیستش یکی از مشکلات شخصیتپردازی اوست. او بلوچی فقر کشیده، سنی مذهبی دگرگون شده و مردی زن مرده و جانبازی نومید شده است. زندگی سویههای سخت و دردناکش را به او نشان داده است. او سرگشته و مأیوس تلاش میکند تا با یادآوری گذشته، راهی به سوی آینده بجوید و در این زیست ذهنی، گاه اسیر کابوسهایی میشود که متعلق به او نیستند؛ بلکه نویسنده آنها را بر او تحمیل کرده است. کابوسها مانند کارتونهای تلویزیون هستند. موجوداتی خیالی که متعلق به خیال از هم گسیختهی بشر جدیدند نه یک جوان بلوچ: «وقتی به خود آمد، اطرافش را جماعتی گرفته بودند. مردان درشت اندام و عریان که بدنهایشان از کرکهای طلایی پوشیده بود و گیسهایی بلند و چهرههایی صاف و بشقابی که به جای دهان یک حفرهی سیاه داشتند. بر پیشانیشان یک شاخ نقرهای کوچک میدرخشید.» ص 90
این دوگانگی ذهنیت و شخصیت بومی را حتی در واگویههای شفیمحمد نیز میتوان دید. او هنگامی که بر وضعیت موجود خود، آگاه میشود، به شیوهی روشنفکران سرخورده با خود سخن میگوید: «… آیا من همینم که هستم؟ به چندم؟ خمیرهام به چند؟…» خلاصه اینکه شفی محمد در بسیاری از حالات و رفتارش، جوانی بلوچ و پروردهی آداب و سنن خاص نیست. او آدمی است که میتواند متعلق به هر جایی باشد. و اگرچه ابراهیم حسن بیگی او را اسیر برخی رفتارهای بومی کرده، اما این رفتارها برخاسته از هویت واقعی او نیستند. رمان ریشه در اعماق حدیث مکرر یأس و گریز، دلتنگی و حیات و سکون و حرکت است.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............