برای فهم علل پیروزی اعراب در ایران در اوایل قرن هفتم و پیش از آن، شکست ساسانیان از بیزانس، نیازمند بازاندیشی در وضعیت تاریخ متاخر ساسانیان هستیم... خاندانهای پارتی کارن، مهران، اسپهبدان، سورین و گنارنگیان، شریکان ساسانیان در حکومت بودند... عباسیان وارث مستقیم ایدئولوژی سیاسی ساسانیان بودند... هدف اصلی فاتحان عرب، نه تصرف عملی و برپایی مهاجرنشینهایی در سرزمینهای ایرانی که میانبرزدن آنها، برای تامین دسترسی به مسیرهای تجارت در ماوراءالنهر بوده است
فدرالیسم ایرانی در دولت ساسانی | اعتماد
سقوط امپراتوری ساسانیان، با آنهمه کر و فر و حشمت و شوکت یکی از بزرگترین رویدادهای تاریخ جهان و بلکه مهمترین واقعه تاریخ جهان باستان تلقی میشود. اما تا جایی که به ایران هم مربوط میشود، این رویداد، از آنچنان اهمیتی برخوردار است که در تمام دورهبندیهای مرسوم و رایج، به عنوان نقطه عطف تلقی میشود؛ یعنی شکست ارتش ساسانیان از مسلمانان و برچیده شدن نظام شاهنشاهی ایرانی، سراسر تاریخ درازدامن و کهنسال این سرزمین را به دو بخش پیش از اسلام و پس از اسلام تقسیم میکند.
آنچه این واقعه را چنین یکه و بیهمتا میاندازد، فقط این وجه شگفتانگیز نیست که گروههای معدودی از مهاجمان عمدتا چادرنشین که تا دیروز خراجگزاران شاهان ساسانی بودند، توانستند بر ارتش نظاممند و مقتدر ولینعمتان قلچماق پیشین خود، چیره شوند و بنای پادشاهی ایشان را از بنیاد برافکنند، بلکه این واقعیت هم هست که در همان زمان، اتفاقا ساسانیان- لااقل در ظاهر- از چنان اقتداری برخوردار بودند که سودای تصرف کل جهان را در سر میپروراندند. در همان سالها آخرین جنگ بزرگ جهان باستان میان دو امپراتوری بزرگ خاور نزدیک یعنی بیزانس و شاهنشاهی ساسانی تا جایی پیش رفته بود که میتوانست به تغییر جدی نقشه جهان در دوره «باستان متاخر» منجر شود. در این مقطع، ساسانیان در اوج عملیات بزرگ خود علیه رومیها بودند.
زمانی که ایرانیان در سال 615 میلادی، به کرانه جنوبی دریای سیاه رسیدند، هراکلیوس (641-610 م.)، امپراتوری بیزانس، آماده بود به فرزندخواندگی خسرو دوم (628-591 م.) یا همان خسروپرویز مشهور درآید اما بهیکباره ورق برگشت چرا که در یکی از «شگفتانگیزترین بختبرگشتگیها در تاریخ جنگها» (که خود مسالهای ناگشوده است) و پس از شکست ساسانیان در سالهای آخر جنگ مزبور (در فاصله 628-621)، ناگهان خیزشی بیسابقه جهان «پساباستان» را فراگرفت: اعراب در فاصله زمانی کوتاهی نخست بساط امپراتوری ایران و سپس با فاصله اندکی امپراتوری بیزانس را برانداختند. راستی چه اتفاقی افتاد که چنین شد؟ چه شد که اعراب توانستند یک «شاهنشاهی ریشهدار و مقتدر» را سرنگون کنند؟ آیا نمیشد و نمیتوانستند جلوی این «مهاجمان» پایمردی کرده و آنها را سر جای خود نشانند؟
پرسش کلیدی
اینها پرسشهایی است که 1400 سال است که ذهن و ضمیر محققان، اندیشمندان، پژوهشگران، ادبا، فلاسفه و تاریخنگاران را به خود مشغول داشته است و اغراق نیست اگر بگوییم تاکنون زمینهساز پدید آمدن هزاران کتاب و مقاله و گفتار و نوشتار شدهاند. مساله برای ایرانیان مدرن به خصوص از این حیث قابل توجه است که در تاریخ 200 ساله مواجهه ایرانیان با تجدد، صورتی از ناسیونالیسم ایرانی پدید آمده که میکوشد در پاسخ به پرسش انحطاط، به گذشتههای دور نظر کند و علتالعلل عقبماندگی ایران را در همین واقعه سقوط ساسانیان جستوجو کند. ادعایی که پژوهشهای دقیق تاریخی از جنبههای مختلف سستی و بیپایگی آن را نشان میدهد. اما پرسش مهمتری که ذهن تاریخپژوهان را به خود مشغول داشته یافتن علت یا علل ضعف ساسانیان و شکستهای پیاپی آنهاست. کتاب «زوال و فروپاشی ساسانیان» [Decline and Fall of the Sasanian Empire]، نوشته پروانه پورشریعتی [Parvaneh Pourshariati]، استاد زبان و فرهنگهای خاور نزدیک باستان در دانشگاه ایالتی اوهایو پاسخی بدیع و تازه به این پرسش اساسی است. نویسنده در این کتاب به جای آنکه تلاش کند روایتی «ناسیونالیستی» یا آشکارا«ایدئولوژیک» درباره سقوط ساسانیان خلق کند، با اتخاذ رویکردی عالمانه و با پژوهش در انبوهی از اسناد و مدارک و منابع به خصوص مهرها و کتیبهها در کنار منابع مکتوب پارسی میانه از اواخر دوره ساسانی و منابع یونانی ارمنی و سریانی و همچنین روایات فتوح (فتوحات عربی) به بازسازی تصویر ما از حکومت ساسانی بپردازد.
ساسانیان نه چنان بودند که میپنداریم
جان کلام خانم پورشریعتی در این کتاب آن است که برای فهم علل پیروزی اعراب در ایران در اوایل قرن هفتم و پیش از آن، شکست ساسانیان از بیزانس، نیازمند بازاندیشی در وضعیت تاریخ متاخر ساسانیان هستیم. در واقع به باور او تصور غالب و مسلطی که ما از شاهنشاهی ساسانیان داریم، مخدوش و نادرست است. این تصویر را عمدتا مورخان غربی و در راس ایشان آرتور کریستینسن (1945-1875م.) پدید آوردهاند. در این تصور، شاهنشاهی ساسانیان (651-224 م.)، پس از شکست اشکانیان (247 پیش از میلاد- 224 میلادی) نظام حکومتی مقتدر و مرکزگرا بنا کردند. «کریستینسن باور داشت که ساسانیان همواره توانسته بودند تسلط مرکزگرایی را بر قلمروی فرمانروایی خود اعمال کنند؛ و اوج این قدرت در دوره خسرو انوشیروان اول (579-531 میلادی) پیشآمد که مجموعهای از اصلاحات را به دنبال یک خیزش دوباره در قدرت اشراف و نیز انقلابیون مزدکی اعمال کرد. این شاه نمونه، به سبک اردشیر اول (بنیانگذار ساسانیان) و شاپور اول توانست قدرت مرسوم مقام سلطنت را احیا کرده، یک نظام شاهنشاهی نیرومند مرکزگرا، با توان بهرهبرداری از کلیه منابع موجود جهت برقراری ثبات داخلی، حفظ مرزها و در صورت لزوم، اعمال سیاستهای توسعهطلبانه را سامان دهد». این تفسیر از دولت ساسانی، البته ریشه در آثار تئودور نولدکه، زبانشناس، سامیشناس و کلاسیکدان نامآور آلمانی دارد، اما کریستینسن و شاگردان او، بدون توجه ظرافتها و پیچیدگیهای بیان نولدکه، آن را در راستای ارایه دیدگاهی یک دست و روان سادهسازی میکنند.
تاثیر تئوریک پسامشروطه
پورشریعتی در کتابش با همین برداشت «مرکزگرا» از دولت ساسانیان به مقابله برمیخیزد. اما به یک نکته مهم یعنی زمینهای (context) که این نظریه در آن تکوین یافته و مورد اقبال قرار گرفته، اشاره نمیکند. تفسیر کلاسیک کریستینسن از ویژگیهای دولت ساسانی را باید محصول دورانی از مطالعات ایرانشناسی و شرقشناسی خواند که او در آن به سر میبرده است. یعنی زمانهای (نیمه نخست قرن بیستم) که از یکسو برداشت محققان غربی از مفهوم دولت (state)، تفسیری کلاسیک و مرکزگرا بود و از سوی دیگر ایرانیان در پی انقلاب مشروطه و ناکامیهای پس از آن، درصدد تاسیس دولتی مقتدر و تمرکزگرا بودند که بتوانند نیروهای «مرکزگریز» را دفع کنند. طبیعی است در چنین شرایطی خوانش کریستینسن از تاریخ باستانی ایران، مبنی بر دولتی متمرکز و مقتدر، سخت مقبول طبع ایرانیان افتاد، چرا که این برداشت، با خواست دولت رضاشاه در ایجاد کشوری متمرکز بسیار همراه است و روایتی بسیار مطبوع و متلائم با ناسیونالیسم باستانگرای ایرانی فراهم میآورد.
سوال بیجواب
اما چنان که دیدیم، نظریه دولت تمرکزگرای کریستینسن در توضیح علل درونی زوال و فروپاشی ساسانیان ناکام است. مهمتر از آن این نظریه درباره وجود اشرافیت نیرومند پارتی ساکت است. در اواخر قرن ششم و پس از سلطنت انوشیروان، دو قیام عمده، حکومت «مرکزگرای» شاهان ساسانی را هدف قرار داد: یکی قیام بهرام چوبین (591-590) و دیگری وستهم (595-600) و جالب اینکه هر دوی آنها از خاندانهای پارتی بودند. پارتیان، به شکلی نامنتظره (از دید نظریه کریستینسن) مشروعیت شاهان ساسانی را زیر سوال بردند و حتی در مقطعی، شاهی را نیز غصب کردند. همچنین جنبشهای دیگری از سوی پارتها رخ داد. نکته مهم این است که این قیامها، پس از اصلاحات به ظاهر موفق و مرکزگرای خسرو انوشیروان به وقوع پیوست.
پرسش مهم پورشریعتی از کریستینسن این است: «آیا انوشیروان نتوانسته بود به قدر کافی اقتدار خاندانهای نیرومند پارتی را تحلیل ببرد؟ چگونه است که آنان در اوج اقتدار ساسانیان، مشروعیت آنان را زیر سوال بردند؟» روشن است که نظریه کریستینسن پاسخ درخوری برای این سوالها ارایه نمیکند. فراتر از آن این مساله از سوی کریستینسن و پژوهشگران بعد او پاسخی نمییابد که چرا که ساسانیان، دقیقا زمانی که سودای تسلط بر سراسر جهان را در سر میپروراندند، ناگهان از رومیان شکست میخورند و بلافاصله بعد از آن در برابر اعراب به هزیمت دچار میشوند؟ همچنین دوره پرآشوب بعد از خسروپرویز (628 میلادی) تا برآمدن آخرین شاه ناتوان ساسانی، یعنی یزدگرد سوم (651-632 م.) از نگاه کریستینسن و پژوهشگران پس از او توضیح دقیقی نمییابد. در روایت آنها، تاریخ ساسانیان بعد از خسروپرویز، «به پایانی ناگهانی و سرگیجهآور میرسد و دانشجوی پژوهشگر را نیز سرگردان و سردرگم رها میکند». تلاش پورشریعتی در کتاب حاضر تلاشی در جهت رفع همین سردرگمی است.
اتحادیه ساسانی- پارتی
پورشریعتی در کتاب حاضر در جهت رفع ابهامات مذکور، فرضیه بدیع و شگفتانگیزی درباره ساختار دولت ساسانی ارایه میکند. به نظر او ساسانیان ممکن است مثل هر دولت دیگری، رویای یک دولت متمرکز و مقتدر را در سر داشتند، اما «با وجود تلاشهای گذرا و ناموفق برای مرکزگرایی، عملا با یک نظام خاندانی «تمرکززدا» (decentralized) بر قلمرو خویش فرمان میراندند که سنگبنای آن اتحادیه ساسانی-پارتی بود». نکته مهم در این نظریه آن است که اشکانیان، یکی از خاندانهای صاحبنفوذ و قدرتمند پارتی بودند. به نظر پورشریعتی در دوره ساسانی همواره یک دوگانگی همیشگی میان «پارسی» و «پهلوی» (واژه پارسی میانه برای پارتها) وجود داشته است که خاندان ساسانی را وادار به تشکیل اتحادیه با خاندانهای نیرومند پارتی ساکن در قلمرو خود میکرده است.
این نظریه را مهرهای به جامانده از آن دوران نشان میدهد. یعنی خاندانهای پارتی کارن، مهران، اسپهبدان، سورین و گنارنگیان، شریکان ساسانیان در حکومت بودند. در نهایت نیز آنچه سبب فروپاشی و زوال ساسانیان شد، از میان رفتن این شراکت و از هم گسستن این اتحادیه بود: «انسجام از هم گسست و ساسانیان در فاصله سالهای 628-624 شکستی سخت از رومیان متحمل شدند». به نظر پورشریعتی اگر پا پسکشیدن پارتها از «اتحادیه ساسانی و پارتی» در سالهای پایانی پادشاهی خسروپرویز رخ نمیداد، بیزانس به تبعه دولت ساسانی در میآمد و هراکلیوس امپراتور بیزانس به عنوان «برادر خسرو دوم (پرویز) » انتخاب میشد. پیامد مهمتر گسست این اتحادیه ساسانی و پارتی، شکست ساسانیان از سپاهیان عرب و برچیده شدن شاهنشاهی آنان در قرن هفتم میلادی بود.
ائتلاف پارت و عرب
یکی از ادعاهای جالب توجه دیگر پورشریعتی در بسط نظریه اتحادیه ساسانی-پارتی آن است که زماننگاری فتوحات عرب، تغییر میکند. در روایتهای رایج و متاثر از نظریه کریستینسن و همفکرانش، معمولا تاریخ فتوحات اولیه اعراب را مربوط به سالهای 632 تا 634 م. میدانند، یعنی پس از بر تخت نشستن یزگرد سوم (651-632م.) . در حالی که بنابه نظریه پورشریعتی، زمان فتوحات را باید با زمان درگیریهای براندازانه میان پارتها و ساسانیان همزمان دانست. یعنی سالهایی که در آنها هر یک از این دو قدرت در تلاش بودند تا نماینده مورد پسند خود را بر تخت قدرت بنشانند. این درگیریها و منازعات علت اصلی ناتوانی سپاهیان ایران برای اتحاد و مقابله با اعراب بود. گو اینکه برخی از خاندانهای پارتی نواحی شرقی (خراسان) و شمالی (آدربادگان) بعد از قطع امید از ساسانیان، با سران سپاه اعراب صلح کردند و با ایشان بر سر به رسمیت شناختهشدن فرمانروایی «دوفکتو» بر مناطق مذکور توافق کردند.
عباسیان وارث ساسانیان
نظریه اتحادیه ساسانی-پارتی پورشریعتی بر بحثهای مفصل در زمینه تاثیر فتوحات بر ساختارهای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایران نیز تاثیرات اساسی خواهد گذاشت. بر این مبنا «فتح ایران به دست اعراب را نباید به منزله زیر و رو کردن کامل ساختارهای سیاسی ایران در دوره «باستان متاخر» پنداشت؛ زیرا در حالی که پادشاهی خاندان ساسانی توسط سپاهیان عرب رخت بر بست، اما نواحی تحت تسلط خاندانهای پهلوی و نیز سلطه پارتیان بر قلمروهای مذکور، عمدتا در دوره اموی دستنخورده باقی ماند». شاهد مهمی که پورشریعتی برای اثبات ادعای خود مبنی بر مصالحه موقت میان خاندانهای پهلوی با سران سپاهیان عرب بر آن تاکید میکند، «انقلاب عباسیان» است. حضور انکارناپذیر خاندانهای ایرانی در دربار عباسی و تمایل آشکار مهمترین خلفای ایشان مثل هارونالرشید و مامون عباسی به سنت شاهی ایرانی بیش از پیش این نظریه را تقویت میکند. «عباسیان وارث مستقیم ایدئولوژی سیاسی ساسانیان بودند» دیگر نتیجه قابل استخراج از نظریه پورشریعتی، روشن شدن ماهیت انگیزه فتوحات اعراب است. به نظر پورشریعتی «براندازی ساسانیان، نه هدف آگاهانه سپاهیان عرب که تنها محصول «تصادفی» حمله آنان بوده که از فروپاشی «اتحادیه ساسانیان و پارتیان» نتیجه شده است. هدف اصلی فاتحان عرب، نه تصرف عملی و برپایی مهاجرنشینهایی در سرزمینهای ایرانی که میانبرزدن آنها، برای تامین دسترسی به مسیرهای تجارت در ماوراءالنهر بوده است. سران خاندانهای پهلوی نیز با پی بردن به این نکته با سپاهیان عرب به مصالحهای موقت رسیدند».
چرا اشکانیان فراموش شدند؟
اشکانیان بیش از چهار و نیم قرن بر ایران و بینالنهرین حکومت کردند، بیشتر از هخامنشیان (230 سال) و حتی ساسانیان (427 سال) . اما تاریخ ایشان به دلایل مختلفی از جمله شفاهی بودن ایشان از یکسو و تلاش دشمنان و رقبایشان (اعم از یونانیان و ساسانیان) از سوی دیگر، ناگفته مانده و آنچه در منابع مرسوم هست نیز سخت مخدوش و سرشار از باورهای غلط است، مثل اینکه «یونانیزده» بودند یا از فرهنگی غنی بهره نمیبردند یا شهرنشین نبودند و... یادآوری پارتیان و ضرورت احیای مطالعات اشکانیان، یکی از پیشنهادهای قابل توجه کتاب زوال و فروپاشی ساسانیان است که خوشبختانه در دهههای اخیر شتابی روزافزون به خود گرفته است. البته پورشریعتی تاکید میکند با وجود کوششهای مخالفان پارتیان و اشکانیان، حضور عنصر پهلوانی در دوره ساسانیان و پس از آن را باید متاثر از دوران پارتیان خواند؛ میراثی که پس از فتوحات و تا به امروز نیز در سنتهای پهلوانی و حتی اندیشه ایرانی باقی مانده است.
فراتر از شرق شناسی
کتاب زوال و فروپاشی ساسانیان، گام مهمی در راستای شکستن هژمونی گفتمانهای قالبی و رایج پیشین درباره تاریخ کهن ایران است؛ آثاری متاثر از نگاههای سیاستزده یا صرفا در جهت بازنمود «فر و شکوه» ایران باستان بودند و میکوشیدند تصویری «آرمانی» و «رویایی» از آن عرضه کنند یا در جهت تثبیت این نگرش بودند که ایران پیش از باستان، به دلیل ساختارهای فاسد و ظلم و ستم شاهان، محکوم به فنا بود. این کتاب همچنین به فراسوی مطالعات شرقشناسانهای گام میگذارد که به منابع اصلی (منابع فرهنگی تازهیاب) چندان وقعی نمیگذاشتند و روایتهای یونانیان و اعراب را با دیدی غیرانتقادی، بازگو میکردند.
پروانه پورشریعتی، در کنار پژوهشگران ایرانی جدیدی چون محمد رحیم شایگان، تورج دریایی، روزبه زرینکوب و شاهرخ رزمجو، در همان مسیری گام بر میدارد که سنگ بنای آن را بزرگانی چون عباس زریابخویی، علیرضا شاپور شهبازی و احمد تفضلی بنا گذاشتند؛ رویکردی که میکوشد فهمی تازه و انتقادی از تاریخ ایران، فارغ از نگرشهای قالبی عرضه کند. نظریه پورشریعتی درباره ساخت دولت ساسانی و ماهیت فدراتیو آن ممکن است مورد پسند بسیاری از تاریخپژوهان ایران نباشد، اما تردیدی نیست که برای پذیرش انتقادی یا رد آن باید در همان راه دشواری قدم گذاشت که او پیموده است: آشنایی عمیق و گسترده با زبانهای باستانی و جدید اروپایی و اکتفا نکردن به منابع مرسوم پیشین و مجهز شدن به نظریههای تازه در زمینه تاریخنگاری و تاریخاندیشی.