ترجمه لیلا عبداللهی | اعتماد


نونا فرناندز [Nona Fernandez] بازیگر، فیلم‌نامه‌نویس و نویسنده‌ شیلیایی، یکی از برجسته‌ترین صداهای ادبیات آمریکای لاتین است که تمرکز اصلی آثارش بر روی بازخوانی و احیای حافظه جمعی در مواجهه با دیکتاتوری آگوستو پینوشه است. او که خود در دوران حکومت نظامی بزرگ شده، با سبکی نوآورانه که رؤیا، خاطره و اسناد تاریخی را درهم می‌تند، می‌کوشد تا تاریکی‌های گذشته را برای نسل‌های جدید روشن کند. از فرناندز دو رمان، که مهم‌ترین آثار او نیز به شمار می‌روند، به فارسی ترجمه شده است: رمان «قلمرو گرگ‌ومیش» [La dimensión desconocida یا The Twilight Zone] با سه ترجمه (حسن مرتضوی در نشر بان، پویا رفویی در نشر ناهید، مهدی نوید در نشر چشمه) و رمان «مهاجمان فضا» (ترجمه مهدی نوید، نشر چشمه).

خلاصه رمان قلمرو گرگ‌ومیش» [La dimensión desconocida یا The Twilight Zone] اثر نونا فرناندز [Nona Fernandez]،

در این گفت‌وگوی برگزیده با نشریات اسپانیایی‌زبان، نونا فرناندز از کودکی‌اش در سانتیاگو، شکست ادبیات در روایت تاریخ و نقشی که نویسندگان معاصر شیلی در گشودن زخم‌های کهنه دارند، سخن می‌گوید.

با توجه به تمرکز آثار شما بر دیکتاتوری پینوشه، آیا خودتان این دوران را تجربه کرده‌اید؟ رمان‌هایی مانند «مهاجمان فضا» چگونه بازتابی از این حافظه‌ فردی و جمعی هستند؟
بله، کل دوره نوجوانی و بخش عمده‌ای از کودکی‌ام را تحت دیکتاتوری با آگاهی از آنچه می‌گذشت، تجربه کردم. این تجربه شخصی باعث شد بتوانم آن خاطرات جمعی و فردی را در آثارم مانند «مهاجمان فضا» بازتاب دهم. من همیشه درگیر این بودم که چگونه خاطره فردی با تاریخ جمعی و حوادث واقعی تلاقی می‌کند و چه نقشی در شکل‌دادن به روایت‌های ادبی دارد.

شما در آن زمان در نزدیکی کاخ ریاست‌جمهوری (لا مونه‌دا) زندگی می‌کردید. نخستین خاطره شما از بمباران کاخ در کودتای ۱۹۷۳ چیست و چگونه این فضای ترس بر کودکی شما سایه افکند؟
راستش هیچ‌وقت فکر نکرده بودم اولین روایت من از آن روز چه بود... من فقط دوازده بلوک آن‌طرف‌تر زندگی می‌کردم. خاطره‌ای دارم، شاید هم ساخته‌ ذهنم باشد، از دیدن هواپیماهای نظامی از پنجره‌ خانه‌مان. یادم هست مادربزرگم گفت زیر میز پناه بگیرم. بعدتر آن خاطره را در ذهنم سامان دادم، ولی برایم عادی بود که از ساعت هشت شب در خانه حبس شویم، یا همیشه درِ خانه‌ها بسته باشد، حکومت نظامی، سکوت شب... چون هیچ تجربه‌ دیگری از آزادی نداشتیم.

شما نسل خود را نسلی گم‌شده در فضا (همانند عنوان کتاب‌تان) توصیف می‌کنید. این سردرگمی ناشی از چیست و چرا خانواده‌ها نتوانستند در توضیح وقایع کمک‌کننده باشند؟
من بخشی از نسلی هستم که در دوران دیکتاتوری به دنیا آمدیم، نسلی که والدینمان یا در شوک بودند یا ازدست‌دادن‌ها آسیب دیده بودند، یا مشغول مقاومت بودند، یا اصلاً نبودند، یا بیشترشان از ترس و نابینایی و حماقت کمی دیوانه بودند. بنابراین والدین ما هرگز گفت‌وگوگرهای خوبی برای توضیح‌دادن نبودند. ما کمی گم‌شده در فضا بزرگ شدیم، سردرگم و بدونِ درکِ کامل از آنچه در اطرافمان می‌گذشت، با پرسش‌های ناتمام و معماهای حل‌نشده. ترورها، کشته‌ها، ناپدیدشدن‌ها، تظاهرات و همه‌ این‌ها یک پازل تاریک و پیچیده ایجاد کرده بود. وقتی دموکراسی آمد، فکر کردیم همه‌چیز روشن می‌شود، اما این‌طور نبود. بسیاری از پرسش‌ها بدون پاسخ ماند و پازل همان‌جا بود، پر از رمزوراز.

با گذشت بیش از پنجاه سال از کودتای شیلی، چرا هنوز هیچ روایت مشترک و جامعی از آن دوران وجود ندارد؟ آیا شکست دموکراسی در شیلی عامل این وضعیت بوده است؟
گذار دموکراتیک ما به اندازه کافی قوی نبود تا دموکراسی را محافظت کند. در دموکراسی، کسانی که ضددموکراتیک‌اند نباید صدا داشته باشند. چون اجازه داده شد، بذرهایی که در دوران دیکتاتوری کاشته شده بودند، امروز تبدیل به درختان تیز و خطرناک شده‌اند. هنوز در بسیاری از کلیدهای دیکتاتوری حرکت می‌کنیم و نمی‌خواهیم قبول کنیم، هنوز به زخم‌ها، عدم بازسازی، بی‌عدالتی و اجساد ناشناخته فکر نکرده‌ایم.

فراموشی برای بسیاری از کسانی که خشونت را تجربه کرده‌اند، راهی برای غلبه بر آسیب است. نقش نسل شما در روایت گذشته چیست، درحالی‌که شاهدان خود ترجیح به فراموشی دارند؟
ابتدا فکر می‌کردم فقط مادرم این‌طور است، اما بعد فهمیدم خیلی‌ها سعی می‌کردند حتی از کنار کاخ ویران‌شده نروند تا دوباره زخم باز نشود. فراموشی، خطر بزرگی‌ است. با زمان یاد گرفتم که نمی‌شود از کسانی که خودشان در دل خشونت زیسته‌اند، انتظار داشت دوباره آن را زندگی کنند. برای همین نسل ماست که باید روایت کند، چون ما همان زخم را تجربه نکردیم، اما صدایش را شنیده‌ایم.

شما در جایی گفته‌اید «تاریخ شبیه بمباران است، انفجاری بدون جهت در طول زمان». چگونه می‌توان تاریخ را ساخت اگر شکل مشخص و خطی ندارد؟
بله، این چالش اصلی است. تاریخ را نمی‌توان بست یا کامل سازمان‌دهی کرد. باید به روایت‌های تثبیت‌شده مشکوک بود و همواره آن‌ها را بازبینی کرد. خطی‌بودن زمان فقط یک خیال است که خودمان ساختیم تا بفهمیم وقایع را؛ وگرنه فهم آن غیرممکن می‌شد. تاریخ شیلی مثل هر تاریخ دیگری با نسخه‌هایی ساخته شده که معمولاً فاتحان می‌سازند. در این نسخه میلیون‌ها چیز خارج مانده‌اند، میلیون‌ها آوار باقی مانده است.

چرا تاکید می‌کنید حافظه در آمریکای لاتین باید یک امر جمعی باشد، نه صرفاً شیلیایی؟
چون همه‌ ما در یک بافت مشترک زندگی کرده‌ایم. درد یک کشور فقط متعلق به خودش نیست. من شاید جزئیات جنگ داخلی کلمبیا را ندانم، ولی درد کسی که دیکتاتوری آرژانتین را زیسته می‌فهمم. همه‌مان زیر سایه‌ ترس از تکرارِ همان چرخه‌ایم. این یک روایتِ آمریکای لاتینی است، نه صرفاً شیلیایی.

در کتاب «قلمرو گرگ‌ومیش»، شما پرسش‌هایی را مطرح می‌کنید: «چگونه کارشناسانِ موزه‌ حافظه، خاطرات را برای نمایش انتخاب می‌کنند؟ چه کسی تصمیم می‌گیرد چه چیزی باید در موزه باشد؟ چه کسی تعیین می‌کند چه چیزی نادیده گرفته شود؟» آیا روایت یک شکنجه‌گر سابق، که بخش اعظم این رمان را شکل می‌دهد، تلاشی برای به چالش‌کشیدن روایت‌های رسمی و «گزینش‌‌شده» از تاریخ است؟
بله، من در این رمان تلاش کردم تا نشان دهم که حافظه یک امر ایستا یا نهایی نیست که بتوان آن را صرفاً در یک موزه قرار داد یا در یک سند رسمی خلاصه کرد. موزه‌های حافظه، با تمام اهمیتشان، تمایل دارند روایت‌ها را خطی، منظم و قابل هضم کنند. اما تاریخِ دیکتاتوریِ ما پر از خلأ، ابهام و تناقض است. واردشدن به ذهن شکنجه‌گر ــ و روایت‌کردن از منظر او ــ نه برای تبرئه، بلکه برای نشان‌دادنِ پیچیدگیِ شرارت است؛ برای گفتن این نکته که این شرارت‌ها توسط انسان‌های عادی انجام شده‌اند، نه هیولاهای خارج از تاریخ. این یک راه برای به چالش‌کشیدن روایت رسمی است که اغلب قربانیان را به شکل قهرمانان بی‌نقص و عاملان را به صورت کاملاً غیرانسانی تصویر می‌کند. ما باید نگاهی به تمام ابعاد و سایه‌های آن تاریکی بیاندازیم.

راوی در رمان می‌پرسد: «تصاویری که در سرم پرسه می‌زنند، مال من هستند یا مال او؟ این فریادها را در شهادت‌نامه‌ شما خواندم یا خودم زمانی شنیده‌ام؟ آیا مرز باریکی رؤیاهای جمعی را از هم جدا می‌کند؟» رمان «قلمرو گرگ‌ومیش» چگونه از طریق درهم‌آمیختن خاطرات شخصی راوی با شهادت شکنجه‌گر، پیچیدگی‌های تروما و حافظه‌ی جمعی را در شیلی مورد بررسی قرار می‌دهد؟
این درهم‌آمیزی همان چیزی است که من آن را «بدن حافظه» می‌نامم. ما، نسلی که مستقیماً خشونت را تحمل نکردیم، اما در سایه‌ آن رشد کردیم، درواقع فریادهای آن دوران را به ارث برده‌ایم. خاطرات دیگران، به لطف شهادت‌ها، روزنامه‌ها و سکوت‌های خانوادگی، به نحوی به خاطرات ما تبدیل می‌شوند. در «قلمرو گرگ‌ومیش»، راوی به شدت با شهادتِ شکنجه‌گر درگیر می‌شود تاجایی‌که دیگر مرز بین تروماهای او و تروماهای قربانیان و حتی خاطرات خودش مبهم می‌شود. این نشان می‌دهد که ترومای بزرگِ دیکتاتوری یک زخمِ جمعی است که از طریق نسل‌ها و داستان‌ها منتقل می‌شود. ما درحال بازسازی گذشته‌ای هستیم که مستقیماً تجربه‌اش نکردیم، و این بازسازی همواره شامل تکه‌هایی از رویا، واقعیت، و روایت‌هایی است که مال دیگران بوده‌اند اما حالا جزیی از ناخودآگاه جمعی ما شده‌اند.

ادبیات چه نقشی می‌تواند در حفظ حافظه ایفا کند، به‌ویژه در برابر سیاست و اسناد رسمی؟ رمان «قلمرو گرگ‌ومیش» که به ذهن شکنجه‌گران وارد می‌شود، چگونه این نقش را عملی می‌کند؟
ادبیات می‌تواند همان چیزی باشد که سیاست نیست: فضا برای تردید، برای ظرافت، برای تماشای سایه‌ها. ما نمی‌توانیم تنها با اسناد رسمی زنده بمانیم؛ باید داستان‌ها را بازگو کنیم. در «قلمرو گرگ‌ومیش»، من سعی کردم در ذهن یک شکنجه‌گر وارد شوم، تا بفهمم چه چیزی انسان را وادار می‌کند چنین شود. ادبیات جایی ا‌ست که می‌توانی به تاریکی نگاه کنی بی‌آنکه نابینا شوی.

شما احساس می‌کنید ادبیات در روایت گذشته‌ شیلی شکست خورده است. منظورتان از این شکست چیست و چرا از «سنگینیِ» لحنِ اندوهگینِ روایت‌های حافظه انتقاد می‌کنید؟
چون حافظه و تاریخ به کالایی بازاری تبدیل شدند. هرچیز مهمی ــ از خاطره تا فمینیسم ــ وقتی وارد بازار کتاب می‌شود، سریع به شعار یا تی‌شرت بدل می‌شود. من همیشه سعی کرده‌ام از بازار دور بمانم. نمی‌دانم چطور باید برای مُد بنویسم. ولی واقعیت این است که صنعت نشر همه‌چیز را می‌بلعد و تهی می‌کند. ما نویسندگان باید مراقب باشیم در دامِ مُد نیفتیم و از ویترین‌ها تغذیه نکنیم. از طرفی، وقتی درباره‌ حافظه می‌خواندم، آن لحن جدی و اندوهگین گاهی مرا پس می‌زد. حس می‌کردم ابزار ورود ندارم. خواستم آن فضای سنگین را بشکنم. حافظه را می‌شود با طنز، با چیزهای عامیانه، حتی پاپ و «آشغال‌های فرهنگی» هم گفت. باید تاریخ را تصاحب کرد، نه فقط تکرار کرد.

چرا حافظه، رؤیا و واقعیت در آثار شما درهم تنیده‌اند و از حالت روایت خطی خارج می‌شوند؟
چون حافظه خطی نیست. ما به‌صورت بریده و تصویری به یاد می‌آوریم. نوشتن برای من یعنی کنار هم گذاشتنِ این تکه‌ها، ساختن روایتی که مثل ذهن انسان عمل می‌کند: آشفته، احساسی و گاهی پر از خلأ. کار من تلاش برای حل این پازل، تحقیق و یافتن پاسخ‌ها است. به نسل ما تعلق دارد که رویدادها را داستانی کنیم، آنها را از رسمی‌بودن و موزه بیرون بیاوریم و در ناخودآگاه جمعی بگذاریم.

رمان «مهاجمان فضا»، که کودکی در سایه‌ دیکتاتوری را روایت می‌کند، در طول سال‌های انتشارش چه بازخوردهایی دریافت کرده است؟
تاکنون تنها نظرات خوبی دریافت کرده‌ام، هم از سوی منتقدان و هم خوانندگان. شور و اشتیاقی ایجاد کرده که هرگز فکرش را نمی‌کردم. درواقع، این کتاب بیشترین نقدها را در میان آثارم داشته است. داستان بسیار شخصی است، البته همه‌ نوشته‌هایم شخصی‌اند، اما در این مورد، داستان واقعی است: زندگی استرلا گونزالس، همکلاسی من در مدرسه. فکر می‌کردم هیچ‌کس آن را درک نکند، اما ظاهراً همان صداهای کوچک کودکی که پیر شده بودند و داستان را برایم زمزمه کردند، بیشتر از من می‌دانستند.

به عنوان یک نویسنده‌ شیلیایی، آیا سایه‌ روبرتو بولانیو بر نویسندگان معاصر شیلی حس می‌شود؟ تجربه‌ شما با آثار او چگونه بود؟
بولانیو تأثیر عمیقی بر نویسندگان نسل من و جوان‌ترها گذاشت. ابعاد و عمق نوشتار او غیرقابل انکار است. من تحت تأثیر شدید آثارش قرار گرفتم. زیبایی طلسم و آن شاعر با سرشت تراژیک، مادر همه‌ شاعران آمریکای لاتین، و البته «کارآگاهان وحشی»، جهانی است که گاهی دوباره به آن بازمی‌گردم. آثار او بسیاری را الهام‌بخش نوشتن کرد. من او را شخصاً ملاقات کردم و او بسیار سخاوتمند بود و از داستان من تقدیر کرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...
می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...
در شوخی، خود اثر مایه خنده قرار می‌گیرد، اما در بازآفرینی طنز -با احترام به اثر- محتوای آن را با زبان تازه ای، یا حتی با وجوه تازه ای، ارائه می‌دهی... روان شناسی رشد به ما کمک می‌کند بفهمیم کودک در چه سطحی از استدلال است، چه زمانی به تفکر عینی می‌رسد، چه زمانی به تفکر انتزاعی می‌رسد... انسان ایرانی با انسان اروپایی تفاوت دارد. همین طور انسان ایرانیِ امروز تفاوت بارزی با انسان هم عصر «شاهنامه» دارد ...