ترجمه بهرنگ رجبی | اعتماد
انقلابِ مشروطه شاهدِ بار دادن و شکوفاییِ شاعرانِ خوشقریحهای بود که عمدتا از مضامین سیاسی و اجتماعی میسرودند و شعرهایشان را هم درجا در روزنامهها و رسالههای سیاسی منتشر میکردند. شعرشان بیشک، شعری بود نو و پرطراوت و مدرن، اغلب تجربههایی در قالبهای کلاسیک یا نوکلاسیکِ تحول یافته شعر فارسی، تجربههایی که صنایع و تمهیدات ادبی تازهای ابداع میکرد و بعضی وقتها حاویِ کلمات و اصطلاحاتی محاورهای و حتی عامیانه بودند. به این ترتیب شعرِ فارسی که در سراسر تاریخِ دور و درازش ابزارِ اصلی بیانِ ادبی واجتماعی بوده، عقاید و احساسات را نمود داده، موعظه کرده و تحقیر کرده بود، قابلیتهای خود را برای بدل شدن به موثرترین ابزارِ مبارزاتِ مردمی در طلبِ مشروطه، قانون، آزادی و حتی ناسیونالیسم، نشان داد و به موثرترین ابزار برای مخالفت با حاکمیتِ استبدادی، عقبماندگی و فساد تبدیل شد.
شاعران که به وسیله آثارشان در مسیرِ خواستهای نهضتِ مشروطه مبارزه میکردند در ماجرای نزاع میانِ محمدعلی شاه و مجلس اول به مخالفت با او پرداختند. پس از کودتای محمدعلیشاه به مبارزه علیه استبدادِ صغیرِ برخاستند، پیروزیِ مشروطهخواهان در تهران و سقوطِ محمدعلیشاه را گرامی داشتند و ستایش کردند، کمی بعدترش دلسردیشان از انقلاب را نشان دادند و در برابرِ اولتیماتومِ روسها و اخراجِ مورگان شوستر در 1290 زبانِ ابرازِ خشم و سرخوردگی شدند. در همین دوره هم بود که بذرهای پان ایرانیسم و ناسیونالیسمِ آریایی کاشته شد. بذرهایی که پس از جنگِ اولِ جهانی بار دادند و بعدا بدل به ایدئولوژیِ رسمیِ نظامِ پهلوی شدند. وقتی در 1285 مظفرالدینشاه فرمانِ مشروطیت را امضا کرد، شاعرانِ بسیاریِ با شادیِ بسیار و سپاس به استقبالش شتافتند.
ملکالشعرای بهار که آن زمان بیست سالش هم نمیشد، قصیدهای در ستایشِ عدلِ شاه سرود، با مشروطه موافقت کرد و به پیشوازِ تشکیلِ مجلسی رفت که در آن «بخردانِ هنرور» گرد میآیند: «کشور ایران ز عدل شاه مظفّر/ رونقی از نو گرفت و زینتی از سر - پادشه دادگر مظفّردینشاه/ خسرو روشندل عدالتگستر - مجلسی آراست کاندرو ز همه ملک/ انجمن آیند بخردانِ هنرور - احسنت ای پادشاهِ مملکتآرای/ احسنت ای خسرو رعیّت پرور» کمی بعدترش شاه مُرد و پسرش محمدعلی وارثِ تاج و تخت شد. طبق معمول مرثیههایی برای شاهِ متوفا و مدیحههایی برای وارثش سرودند. چون آن زمان تنها جمعی کوچک از نخبگان به نیاتِ شاهِ تازه ظنین بودند. بهار در ترجیعبندی عزای شاهِ مُرده را گرفت و جانشینِ پسرِ او را گرامی داشت. مطلعِ شعرش این بیت بود:
«شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت/ صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت»
و ادامه مییافت که: «المنّه لله که جهان باز جوان شد/ وین شاه فلکمرتبه سلطان جهان شد - جمرتبه محمدعلی آن شاهِ جوانبخت/ کز فرّ وی این ملکِ کهنْگشته، جوان شد - بگزید چو بر مسند و اورنگِ پدر جای/ این گفتِ ملک را به فلک ورد زبان شد - شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت/ صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت»به مجردِ اینکه ستایشنامهها تمام شدند، کشمکشِ میانِ شاه و مجلس علنی شد و روزبهروز هم شدت گرفت. سرخوردگی داشت شروع میشد که دهخدا، معروف به دخو، مسمطی به زبانِ محاوره و طنزآمیز نوشت که مردمِ عادی را مخاطب میگرفت؛ شعری با عنوانِ «آکبلای» که ادای عامیانه عبارتِ «آقا کربلایی» است. او هم هجو و هم کنایه را به کار گرفت و از خوشبینیِ زیاد به پیشرفت و ترقیِ مملکت اظهارِ دلسردی کرد. امیدهای متعالی را دست انداخت و به تناقضاتِ میانِ مشروطهخواهی و واقعیتِ جامعه اشاره کرد:
«مردود خدا رانده هر بنده آکبلای/ از دلقک معروف نماینده آکبلای/ با شوخی و با مسخره و خنده آکبلای/ نز مرده گذشتیّ و نه از زنده آکبلای/ هستی تو چه یک پهلو و یکدنده آکبلای
نه بیم ز کفبین و نه جنگیر و نه رمّال/ نه خوف زدرویش و نه از جذبه و از حال/ نه ترس ز تکفیر و نه از پیشتو شاپشال/ مشکل ببری گور سر زنده آکبلای/ هستی تو چه یک پهلو و یکدنده آکبلای
از گرسنگی مُرد رعیت به جهنم/ ور نیست در این قوم معیّت به جهنم / تریاک برید عرق حمیّت به جهنم/ خوش باش تو با مطرب و سازنده آکبلای/ هستی تو چه یکپهلو و یکدنده آکبلای
تو منتظری رشوه در ایران رود از یاد؟/ آخوند ز قانون و ز عدلیه شود شاد/ اسلام ز رمّال و ز مرشد شود آزاد؟/ یکدفعه بگو مرده شود زنده آکبلای/ هستی تو چه یک پهلو و یکدنده آکبلای»
دهخدا همچنین یک مثنوی خودمانیِ (به خلافِ رسمی)به زبانِ عامیانه گفت و در آن مردم را کودکی خواند که دارد از گرسنگی میمیرد و رهبران سیاسی را مادرِ نادان و بیتوجه او، تشبیهی کاملا عکسِ تصورِ رایج از مامِ میهن، تصوری که این مادر را قربانیِ سالخورده و ناخوشاحوالِ حاکمیتِ استبدادی میخواند: «خاک به سرم بچّه به هوش آمده/ بخواب ننه یک سر دو گوش آمده - اِهه اِهه، ننه چته، گشنمه/ بترّکی اینهمه خوردی کمه - از گشنگی ننه دارم جون میدم/ گریه نکن فردا بهت نون میدم - ای وای ننه جونم داره درمیره/ گریه نکن دیزی داره سر میره» بهار در یکی از مثنویهایش به نصیحتِ دوستانه آمیخته با نکوهشِ شاه رو آورد که دست از تقابلش با مشروطهخواهی بردارد: «پادشها چشم خرد باز کن/ فکر سرانجام در آغاز کن - باز گشا دیده بیدار خویش/ تا نگری عاقبت کار خویش - پادشها یکسره بد میکنی/ خود نه به ما بلکه به خود میکنی - وای به شاهی که رعیّتکش است/ حال خوش ملت از او ناخوش است - زشت بود یکسره کردار تو/ تا چه شود عاقبت کار تو» بهار این شعرش را با مخمسی پی گرفت که به استقبالِ غزلی آموزنده از سعدی میرفت. او در این شعرش پا فراتر گذاشت و به شاه گفت دست از استبداد بردارد و بداند رویهای که در پیش گرفته هیچ حاصلی جز فلاکت و ادبار ندارد:
«پادشاها زستبداد چه داری مقصود/ که از این کار جز ادبار نگردد مشهود/ جودکن در ره مشروطه که گردی مسجود/ شرف مرد به جود است و کرامت به سجود/ هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود» اما شعرش را با بیانِ این تمام کرد که ترغیبِ شاه برای اینکه در مسیرِ حق قرار گیرد، فایدهای ندارد، چون طبیعتِ او خطاکار است: «جز خطاکاری از این شاه نمیباید خواست/ کانچه ما در او بینیم سراسر بهخطاست/ مدهش پند که بر بدمنشان پند هباست/ پند سعدی که کلید در گنج سعداست/ نتواند که بجا آورد الّا مسعود»
[...]
همزمان، سیداشرفالدین گیلانی، ناشر و سردبیرِ مجله «نسیم شمال» که میتوان بابتِ هم حجمِ عظیم و هم شور و هیجانِ شعرهایش، به حق او را ملکالشعرای انقلابِ مشروطه خواند، وطنیهای پرشور سرود به هیات مرثیهای برای میهن. در این شعر او ازجمله هم سوگوارِ از دست رفتنِ اسلام (حقیقی) و هم مشروطهخواهی است؛ چه او هم مانند بسیاری از دیگر مشروطهخواهان، مشروطهخواهی را با اسلامِ حقیقی سازگار میدید:
«گردیده وطن غرقه اندوه و محن وای/ ای وای وطن وای/ خیزید و دوید از پی تابوت و کفن وای/ ای وای وطن وای/ کو همّت و کو غیرت و کو جوش و فتوّت/ کو جنبش ملت/ دردا که رسید از دو طرف سیل فتن وای/ ای وای وطن وای/ افسوس که اسلام شده از همه جانب/ پامال اجانب/ مشروطه ایران شده تاریخ زمن وای/ ای وای وطن وای/ بعضی وزرا مسلکشان راهزنی شد/ سرّی علنی شد/ گشته علما غرقه در این لای و لجن وای/ ای وای وطن وای/ کو بلخ و بخارا و چه شد خیوه و کابل/ کو بابل و زابل/ شام و حلب و ارمن و عمّان و عدن وای/ ای وای وطن وای/ اشرف بهجز از لاله غم هیچ نبوید/ هر لحظه بگوید/ ای وای وطن وای وطن وای وطن وای/ ای وای وطن وای» کشمکشِ میانِ شاه و مجلس سرِآخر به کودتای تیر ماهِ 1287 منجر شد. در میانِ مشروطهخواهانی که گیر افتادند و اعدام شدند، جهانگیرخان بود، از نویسندگانِ «صوراسرافیل» و دوستِ نزدیک دهخدا که خودش موفق شده بود از کشور بگریزد. کمی بعد وقتی دهخدا در خواب جهانگیر را دید که به او گفت «هیچ نگفتی که آن جوان افتاد». بیدار شد و مسمطِ مشهورش را با ترجیعبندِ «یاد آر، ز شمعِ مُرده یاد آر» سرود:
«ای مرغ سحر چو این شب تار/ بگذاشت زِ سر سیاهکاری - وز نفخه روحبخش اسحار/ رفت از سر خفتگان خماری - بگشوده گره ز زلف زرتار/ محبوبه نیلگون عماری - یزدان به کمال شد پدیدار/ وهریمن زشتخو حصاری - یاد آر ز شمع مُرده یاد آر»به این ترتیب دوره استبدادِ صغیر آغاز شد. ادیبالممالکِ فراهانی قصیدهای مفصل و تند و گزنده خطاب به شاه سرود و به او گفت بعدِ این اتفاقها دیگر کارش تمام و روزش آخر است: «امروز که حق را پی مشروطه قیام است/ بر شاه محمدعلی از عدل پیام است - کای شه به زمینت زند این توسنِ دولت/ کامروز به زیر تو روان گشته و رام است - پنداشتی از احمد و فضلالله نوری/ کان خواجه وزیرت شده این شیخ امام است - کار تو تمام است و ندانی که از آن روز/ شاهیّ تو و دولت و ملک تو تمام است - وآن شعله که از توپ تو افتاد به مجلس/ زودا که برافروختهات در به خیام است - از زخم تو خون در جگر شیر خدا شد/ وز تیر تو آذر به دل خیر اِنام است - ما بر مثلِ آل محمّد شده مقهور/ تو همچو یزیدستی و این شهر چو شام است»
[...]
وقتی در آغازِ زمستانِ 1287 اصفهان به دستِ صمصامالسلطنه افتاد، بهار قصیده مستزادی سرود که میگفت سخن گفتن با شاه درباره آزادی بیفایده است.
«با شهِ ایران ز آزادی سخن گفت خطاست/ کار ایران با خداست/ مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست/ کار ایران با خداست/ شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست/ مملکت رفته زدست/ هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا بهپاست/ کار ایران با خداست/ پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه/ خون جمعی بیگناه/ ای مسلمانان در اسلام این ستمها کی رواست/ کار ایران با خداست/ باش تا از اصفهان صمصامِ حق گردد پدید/ نام حق گردد پدید/ تا ببینیم آنکه سر ز احکام حق پیچد کجاست/ کار ایران با خداست»وقتی شاه نهایتا خطر را احساس کرد و کوشید انقلابیون را آرام کند و دلشان را به دست بیاورد، سیداشرف شعری با ترجیع «گفت شیطانِ دغا آخ چه کنم واخ چه کنم» سرود که شاه را تشبیه میکرد به شیطان و میگفت باز هم پیِ نیرنگ و دغلی تازه است: «گفت شیطان دغا آخ چه کنم واخ چه کنم/ گشت مشروطه بهپا آخ چه کنم واخ چه کنم/ مرغ مشروطه به گلزار وطن شهپر زد/ معدلت بر رگ و شریان ستم خنجر زد/ نام مشروطه به چشم ظلمه خنجر زد/ مستبد گشت فنا آخ چه کنم واخ چه کنم/ من که شیطانم از این غصه زمینگیر شدم/ مستبدین همه مردند ز غم پیر شدم/ راستی من که ز اوضاع جهان سیر شدم/ گشتم انگشتنما آخ چه کنم واخ چه کنم/ گفت شیطان دغا آخ چه کنم واخ چه کنم/ چه شد آن قتل رعیّت چه شد آن ظلم و عذاب/ چه شد آن بره بریان چه شد آن جام شراب/ چه شد آن شربت قند و چه شد آن مرغ کباب/ چه شد آن برگ و نوا آخ چه کنم واخ چه کنم/ گفت شیطان دغا آخ چه کنم واخ چه کنم/ اهل گیلان همه یکمرتبه هشیار شدند/ از حقوق وطن خویش خبردار شدند/ دزدی امشب نتوان کرد که بیدار شدند/ شحنه در داد نِدا آخ چه کنم واخ چه کنم/ مستبد گشت فنا آخ چه کنم واخ چه کنم/ اصفهان در کنفِ حضرت صمصام آمد/ کار تبریز ز سردار به انجام آمد/ خاک گیلان ز سپهدار نکونام آمد/ رشت بگرفت صفا آخ چه کنم واخ چه کنم/ مستبد گشت فنا آخ چه کنم واخ چه کنم»دقیقا همان روزی که قشونِ انقلابیون واردِ تهران شدند، اشرف در شعری حمله پرشور و خروشی به نوری کرد و او را کسی خواند که ایران و اسلام را «حراج» کرده. در همین شعرش ضمنا اشارهای هم به حمایتِ علمای بزرگِ عتبات از انقلاب کرد: «حاجی بازار رواج است رواج/ کو خریدار حراج است حراج - میفروشم همه ایران را/ عِرض و ناموس مسلمانان را - رشت و قزوین و قم و کاشان را/ بخرید این وطن ارزان را - یزد و خونسار حراج است حراج/ کو خریدار حراج است حراج/ [...]/ آن شنیدم که حجج در عتبات/ زده چادر به لب شطّ فرات - شده عازم به عجم با صلوات - جز حراجم نبود راه نجات - دین به ناچار حراج است حراج/ کو خریدار حراج است حراج»
جشنِ پیروزی که آغاز شد، بهار ترجیعبندی در حمدِ پروردگار سرود:
«می دِه که طیّ شد دوران جانکاه / آسوده شد مُلک، الملک لله - شد شاه نو را اقبال همراه/ کوس شهی کوفت بر رغم بدخواه- شد صبح طالع، طی شد شبانگاه/ الحمدلله، الحمدلله - یک چند ما را غم رهنمون شد/ جان یار غم گشت دل غرق خون شد - مام وطن را رخ نیلگون شد/ و امروز دشمن خوار و زبون شد - زین جنبش سخت زین فتح ناگاه/ الحمدلله، الحمدلله - چون که خدا دید جور شبان را/ از جا برانگیخت ستارخان را - سدّ ستم ساخت آن مرزبان را/ تا کرد رنگین تیغ و سنان را - از خون دشمن وز مغز بدخواه/ الحمدلله، الحمدلله - بدخواه دین را سدّی متین بود/ لیکن مر او را غم در کمین بود - خاکش به سر شد پاداشش این بود/ دشمن که با عیش دایم قرین بود/ اکنون قرین است با ناله و آه - الحمدلله، الحمدلله/ بخت سپهدار فرخنده بادا - سردار اسعد پاینده بادا - صمصام ایران بُرّنده بادا/ ضرغام دین را دل زنده بادا - کافتاد از ایشان بدخواه در چاه/ الحمدلله، الحمدلله - ستّارخان را بادا ظفر یار/ تبریزیان را یزدان نگهدار - سالارشان را نیکو بود کار/ احرار را نیز دل باد بیدار - تا جمله گویند با جان آگاه/ الحمدلله، الحمدلله»اشرف هم با همان سبک عامیانه شعرش به جمع شاعرانِ ستایشگرِ انقلاب پیوست و خدا را شکر کرد که «حقوق وطن» ادا شد: «صد شکر حقوق وطن امروز ادا شد/ بهبه چه بجا شد - هنگام وفا وقت صفا دفع جفا شد/ بهبه چه بجا شد/ میخواست ستمگر بکشد نوشْلبان را/ والانسبان را، قانونطلبان را/ حسرت به دلش ماند و خوش رفت و فنا شد/ بهبه چه بجا شد/ این غلغله وین جنبش و این شورش ملی/ این کوشش ملی وین جوشش ملی/ والله که از بهر حقوق فقرا شد/ بهبه چه بجا شد/ ای ملت تبریز سعادت شدتان یار/ ای حضرت ستار و ای باقر سالار/ از همتتان مات عقول عقلا شد/ بهبه چه بجا شد/ تا شد علم نصر منالله نمایان/ در خطّه تهران، ای ملت گیلان/ از سطوتتان محو همه ارض و سما شد/ بهبه چه بجا شد/ تا شد ز صفاهان علمِ کاوه پدیدار/ شد بخت به ما یار، از جلوه سردار/ اسعد که مددبخشِ جنود سُعدا شد/ بهبه چه بجا شد/ قاطرچی و الدنگ و دبوری به کجا رفت/ نوری به کجا رفت/ یارو به درک رفت و دبوری کلهپا شد/ بهبه چه بجا شد» این تابستانِ 1288 بود.
دو سال بعدتر در تابستان 1290 شاهِ مخلوع تلاشی برای به دست آوردنِ دوباره تاج و تخت کرد. با نیروی نظامی به ایران آمد اما شکست خورد و بیرون رانده شد. بهار ترجیعبندی هجوآمیز از زبانِ خود محمدعلیشاه سرود: «با بنده فلک چرا به جنگ است/ سبحانالله این چه رنگ است/ بودم روزی به شهر تهران/ مولا و خدایگان و سلطان/ بستم همه را به توپ غرّان/ گفتم که کسی نماند از ایشان/ دیدم روزِ دگر که جنگ است/ سبحانالله این چه رنگ است/ گفتیم که خلق حرف مفتند/ آخر دیدیم دُمکلفتند/ خیلی گفتیم و کم شنفتند/ یک جنبش سخت کرده گفتند/ بسمالله ره سوی فرنگ است/ سبحانالله این چه رنگ است/ دیدیم به شهر قال و قیل است/ حجت ز نگار بیبدیل است / و ز ما سخنان بس طویل است/ گفتیم که نام ما خلیل است/ گفتیم که کار ما شلنگ است/ سبحانالله این چه رنگ است/ من ممدلیِ گریزپایم/ با دولت روس آشنایم/ تهران تو کجا و من کجایم/ خواهم که به جانب تو آیم/ کز عشقِ تو کلّهام دبنگ است/ سبحانالله این چه رنگ است/ امروز ز بخت در گله استم/ درگیر شکنجه و تله استم/ در کار فرار و ولوله استم/ گر بنده امیر قافله استم/ این قافله تا به حشر لنگ است/ سبحانالله این چه رنگ است»
همزمان اشرف هم به روالِ معمولِ عامیانهاش شعری از زبانِ شاهِ پیشین سرود که میگفت «کمترین ممدلیم، داروغه انزلیام/ تره حلوا نمیشه، ممدلیبگ شاه نمیشه»:
«ای فلک این چه بساطی است که چیدستی تو/ چه زبردستی تو/ دل اعداء وطن را ز جفا خستی تو/ چقدر پستی تو/ عهد با هموطنان بستی و بشکستی تو/ گوییا مستی تو/ کمترین ممدلیم داروغه انزلیم/ تره حلوا نمیشه ممدلیبگ شاه نمیشه/ ممدلی اشک همی ریخت مثال باران/ از فراق یاران/ ترکمانها همه کردند فرار از میدان/ همه در خون غلطان/ هدف تیر بلا گشت رشیدالسلطان/ لعن حق بر شیطان/ گول شیطان خوردم، آبروی خود بردم/ خرقه شولا نمیشه ممدلیبگ شاه نمیشه/ هوسم بود جمیع وزرا را بکشم/ وکلا را بکشم [...]
چند ماهی بعدتر مجادلاتِ شدیدی سرِ ماجرای شوستر پیش آمد؛ از پیِ دو اولتیماتومِ پیاپیِ روسها، دولت ایران مجبور شد در 1290 قراردادش با مورگان شوستر را فسخ کند. تظاهراتِ عمومیِ وسیعی در مخالفت با این تصمیم در گرفت و مجلس (که نزدیکِ پایانِ دورهاش بود) بهفرمان ناصِرالملکِ نایبالسلطنه تعطیل شد. عارف قزوینی قطعهای سرود آمیزهای از شعر و تصنیف:
«ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود/ جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود/ گر رود شوستر از ایران رود ایران بر باد/ ای جوانان مگذارید که ایران برود/ به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی، تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی/ خدا کند بمانی، خدا کند بمانی/ مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر/ تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر/ دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر/ تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود/ به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی، تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی/ خدا کند بمانی، خدا کند بمانی/ تو مرو گر برود جان و سر و هستی ما/ کور شد د یده بدخواه ز همدستی ما/ در فراغت به خماری بکشد مستی ما/ ناله عارف از این ورد به کیهان برود/ به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی، تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی/ خدا کند بمانی، خدا کند بمانی» و بهار ترکیببندی سرود که به نایبالسلطنه اتهام میزد (گرچه در واقع بیاساس و مدرک) که هم با شاهِ سابق سرِ تجاوزِ قبلیاش به خاک ایران و هم با روسها در مورد اقداماتشان علیه شوستر تبانی کرده:
«ناصرالملک آمد و مسند ربود/ با وزیران پیلبازیها نمود - حیلهها انگیخت تا خود از شمال/ شاه سابق با سواران رخ نمود - شوستر آن والامشیر ارجمند/ بهر دفعش دست قدرت برگشود - آمد از روسیه اولتیماتومی/ سرخ و سبز و ارزق و زرد و کبود - از دواهایش شفا نامد پدید/ وین مریض از آن کسلتر شد که بود - این مریض و این دوا را مولوی/ کرده اندر مثنوی خوش وانمود/ «کز قضا سرکه انگبین صفرا فزود/ روغن بادام خشکی مینمود» - «آن علاج و آن طبابتهای او/ ریخت یکسر از طبیبان آبرو» - خائنان زین کار نبود ننگشان/ کور بادا کور چشم تنگشان - بنده و اجریخور روسند و بس/ از تمدّنخواه تا الدنگشان - اندرین صلحی که کردند این گروه/ مولوی گفتست روی و رنگشان - «کز خیالی صلحشان و جنگشان/ وز خیالی نامشان و ننگشان» - «این وزیران از کهین و از مهین/ لعنتالله علیهم اجمعین» و اینچنین دوره سراسر تب و تاب و پرماجرای سالهای 1285 تا 1290 به پایان رسید، دورهای که در آن رشد و پیشرفتِ شعر و نثرِ مدرنِ فارسی هیچ کم از میزانِ ترقیِ سیاست و جامعه نداشت، دورهای که هر دوی این قالبهای ادبی بسیار سادهتر و سرراستتر و-در مواردی- عامیانه شدند، بهشدت سیاسی شدند، و آنچنان آسانفهم شدند که در اجتماعات با صدای بلند خوانده میشدند و بر صفحه نشریات مینشستند. این ضمنا دورهای بود که بذرهای ناسیونالیسمِ پانایرانیستی و آریاییای کاشته شد که بعدترها بار میداد و بارقههایش را میتوان در اشعاری گاه و بیگاه و پراکنده دید که کمابیش همگی نگاهی بدبینانه داشتند، شوکت و شکوهِ قدیم را ستایش میکردند و عزای ناکامیهای امروز را داشتند. از همین جمله بود که ادیبالممالک در مسمطی گفت:
«برخیز شتربانا بر بند کژاوه/ کز چرخ عیان گشت همی رایت کاوه/ از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه/ وز طول سفر حسرت من گشت علاوه/ بگذر به شتاب اندر از رود سماوه/ در دیده من بنگر دریاچه ساوه/ وز سینهام آتشکده پارس نمودار/ ماییم که از پادشهان باج گرفتیم/ زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم/ دیهیم و سریر از کهر و عاج گرفتیم/ اموال و ذخایرشان تاراج گرفتیم/ وز پیکرشان دیبه و دیباج گرفتیم/ ماییم که از دریا امواج گرفتیم/ و اندیشه نکردیم ز توفان و ز تیّار/ خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم/ وز ناحیه غرب به افریقیه راندیم/ دریای شمالی را بر شرق نشاندیم/ وز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم/ هند از کف هندو، ختن از ترک ستاندیم/ ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم/ نام هنر و رسم کرم را بسزاوار/ امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم/ در داو فره باخته اندر شش و پنجیم/ با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم/ چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم/ هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم/ ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم/ جغدیم به ویرانه، هزاریم به گلزار» قطعه بهار اینقدر پرشور نبود اما همین قدر متعهد و دلسوزانه بود. عشقش را به ایران بزرگ بیان میکرد اما -با رنج و درد- سوگوارِ «امروز»ش بود:
«ای خطّه ایرانِ مهین ای وطن من/ ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من - دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست/ ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من - دردا و دریغا که چنان گشتی بیبرگ/ کز بافته خویش نداری کفن من- بسیار سخن گفتم در تعزیت تو/ آوخ که نگریاند کس را سخن من - و امروز همی گویم با محنت بسیار/ دردا و دریغا وطن من وطن من» اشرف شعری گفت که در آن برای نخستینبار عبارت «قوقولیقو» آمد، سالها پیش از آنکه نیما یوشیج، بنیانگذارِ شعر مدرن فارسی، به کارش بگیرد:
«میخواند خروسی به شبستان قوقولیقو/ میگفت که ای فرقه مستان قوقولیقو/ کو بهمن و کو رستم دستان قوقولیقو/ آوخ که خزان زد به گلستان قوقولیقو/ فریاد ز سرمای زمستان قوقولیقو/ از سیل ختن شهر وطن رو به خرابی/ ما خفته و مدهوش چو مستان شرابی/ میگفت به مرغان هوا آدم آبی/ در شهر بود قحطی انسان قوقولیقو/ فریاد ز سرمای زمستان قوقولیقو/ کو بلخ و بخارا و چه شد خیوه و کابل/ کو هند و سمرقند و چه شد بابل و زابل/ کو نقطه قفقاز و چه شد آن چمن گل/ این بحر خزر بود از ایران قوقولیقو/ فریاد ز سرمای زمستان قوقولیقو/ هی هی بخروشید که باز اول کار است/ شیرانه بجوشید که هنگام شکار است/ مردانه بکوشید که دشمن به کنار است/ زیر لگد افتاده خروسان قوقولیقو/ کافر به کجا خاک مسلمان قوقولیقو»
سرانجام میرسیم به قطعه شعری از ابوالقاسم لاهوتی، شاعرِ جوانِ ناسیونالیستی که تقدیرش این بود که در اوایل دهه بیستِ میلادی دست به کارِ کودتایی ناموفق شود و از پیاش به شوروی بگریزد -که در استفاده از قالبِ لالایی خواندنِ مادری برای کودکش در شعر، کارش نو و خلاقانه بود- گرچه پیشترش اشرف این قالب را به منظوری دیگر به کار گرفته بود و تصادفا مفهومِ بسیار رایجتری بود از مامِ وطن به نسبتِ توصیفِ نمادینِ دهخدا که پیشتر ذکر کردیم و مامِ وطن را رهبرانِ سیاسیِ بیفکر و بیمبالاتش خوانده بود:
«آمد سحر و موسم کار است بالام لای/ خواب تو دگر باعث عار است بالام لای/ لای لای بالالای لای لای بالالای لای/ تو کودک ایرانی و ایران وطن توست/ جان را تن بیعیب به کار است بالام لای/ تو جانی و ایران چو تنِ توست/ لای لای بالالای لای/ برخیز سلحشور و تو در حفظ وطن کوش/ ای تازه گل ایران ز چه خوار است بالام لای/ بس جامه عزّت به بدن پوش/ لای لای بالالای لای/ نگذار وطن قسمت اغیار بگردد/ با آنکه وطن را چو تو یار است بالام لای/ ناموس وطن خوار بگردد/ لای لای بالالای لای» به این ترتیب نهضت مشروطه منجر به انقلابی خودجوش در شعرِ فارسی شد؛ بهرغمِ استفاده کماکان از قالبها و ساختارهای سنتی، تغییراتی بنیادین در مضامین، عبارات، زبان و نیز صورِ خیال و دیگر ابزارهای ادبیِ مورد استفاده صورت گرفت. به لحاظ سبک و طرز بیان تقریبا تمام اشعارِ انقلابیِ این دوره بسیار سادهتر از پیش بودند و در این زمینه اشعارِ منظومی به زبانِ عامیانه و محاورهای حتی پا را فراتر میگذاشتند و رویکردی بودند کاملا نو و خلاقانه به شعر و از آنجا که شعرِ انقلابیِ این دوران کما بیش همزمانِ با سرودنش منتشر هم میشد، کمکِ چشمگیری بود برای جهت دادن و اثر گذاردن بر افکارِ عمومی و به خصوص جمعیتِ شهرنشین.