داستان خیابان انقلاب / 4


خیابان شاهرضا یا انقلاب که از میدان «24 اسفند» (انقلاب اسلامی فعلی) آغاز می‌شود و پس از عبور از چهارراه پهلوی (ولی‌عصر فعلی)، میدان فردوسی، دروازه دولت، پیچ شمرون، پُل چوبی به میدان «فوزیه» (امام‌حسین فعلی) می‌رسد، تصویری از تاریخ یک‌صدساله معاصر ایران است؛ خیابانی که از یک‌سو قلب تپنده فرهنگ و هنر ایران است و از سوی دیگر شاهراهِ مبارزات سیاسی‌اجتماعی برای آزادی و دموکراسی؛ به بیانی دیگر، گذرگاهِ تاریخِ معاصر ایران است. از این رو است که نقش و حضور روشنفکران، روزنامه‌نگاران، نویسندگان، شاعران، مترجمان و هنرمندان در این خیابان برجسته است، و هر کدام داستان خود را از مهم‌ترین خیابانِ ایران دارند. شهرنوش پارسی‌پور، نویسنده و مترجم یکی از راویانِ «داستانِ خیابان انقلاب» است که 76 سال به اَشکالِ مختلف در آن زیسته است.

شهرنوش پارسی‌پور

شهرنوش پارسی‌پور متولد 28 بهمن 1324 در تهران است؛ از مادری تهرانی و خانه‌دار و پدری شیرازی که قاضی دادگستری بود. زندگیِ پارسی‌پور دو وجه پُررنگ دارد: یکی وجهِ ادبی و دیگری سیاسی، که هر دو با زندگیِ شخصی او گره خورده است. زندگی ادبی او با ازدواج با ناصر تقوایی آغاز شد و با حضور در دانشگاه تهران در رشته علوم اجتماعی در دهه پنجاه، ادامه یافت و با «آویزه‌های بلور» به عنوان نخستین کتابش که در ویترین کتاب‌فروشی‌های خیابان شاهرضا قرار گرفت و پس از انقلاب 57 از ویترین کتاب‌فروشی‌ها به پیاده‌روهای ممنوعه انقلاب راه یافت، سمت‌وسویی گرفت که تا امروز ادامه دارد. او در این سال‌ها که از ایران، تهران، و خیابان انقلاب فاصله گرفته است و در غربت، در تبعیدی ناخواسته زندگی می‌کند، خیابان انقلاب را برای خود به عنوان یک نویسنده، «نوستالژیک» نمی‌داند و می‌گوید: «چیزی در خیابان انقلاب برای من نوستالوژیک نیست. هرگز فکر نکرده‌ام که این خیابان با خیابان‌های دیگر فرقی داشته باشد. البته اینجا محل تمرکزِ کتاب‌فروش‌ها است و چون کتاب‌فروشی دارد از بین می‌رود؛ شاید بتوان گفت که نبودنِ کتاب‌فروشی‌ها در آینده، آن را نوستالوژیک خواهد کرد.»

شهرنوش پارسی‌پور بخش بزرگی از زیستِ خود را در خیابان شاهرضا می‌داند: جایی که کودکی و نوجوانی و بزرگسالی خود را در فاصله کمتر از ده متری آن سپری کرده است. از این زوایه است که خانه او در مهم‌ترین خیابان تهران و ایران، جایی نه برای گفت‌وگو، که به تعبیر خودش، مرکز برخوردهای فرهنگی و هنری و ادبی بوده است: «من در زمانی که نام این خیابان شاهرضا بود در آنجا زندگی می‌کردم و فاصله خانه‌ام با آن ده متر بود. خانه ما در آنجا یک مرکز برخوردهای فرهنگی و هنری بود که به خوبی در خاطره‌ام باقی مانده است. البته وقتی دانشجویان دست به راهپیمایی می‌زدند از برابرِ خانه ما عبور می‌کردند که این هم جزو خاطرات سیاسی و اجتماعی من است»؛ امری که او را وقتی در مواجهه با 44 سال استقرار جمهوری اسلامی قرار می‌دهد، او را به اعترافِ بزرگ زندگی‌اش وامی‌دارد که خیلی پیشتر از راهپیمایی علیه حجاب اجباری در 17 اسفند 57، متوجه ماهیتِ ضدزن انقلاب 57 شده بود؛ ماهیتی که او را سه‌بار به زندان انداخت: «من در هنگام راهپیمایی علیه حجاب اجباری در فرانسه بودم، اما خیلی پیش از این راهپیمایی، ماهیتِ خمینی و این انقلاب برایم روشن بود و با آن مخالف بودم. در زندان هم در جمع زنان بودم؛ آنان به راستی مبارزه می‌کردند»؛ مبارزه‌ای که این روزها نمودِ درخشان آن را در انقلابِ زن، زندگی، آزادی می‌بینیم.

خیابان شاهرضای پارسی‌پور به مانند طوبای رمانِ «طوبا و معنای شب» که تاریخچه‌ هفتادساله از زندگیِ تراژیکِ زن ایرانی را از زمان مظفرالدین شاه قاجار و انقلاب مشروطیت تا حکومت رضاشاه و محمدرضا پهلوی را روایت می‌کند، پر است از خاطرات تلخ که هنوز بعد از 76 سال رهایش نکرده است: «تلخ‌ترین خاطره‌ام مال زمانی است که کتاب های دکتر ساعدی را برای دخترخاله‌ام به فرانسه فرستاده بودم که ساواک آنها را به درِ خانه ما بازگرداند.» همان دورانی که توامان بود با چاپ نخستین مجموعه‌داستانش «آویزه‌های بلور» که نام او را به عنوان نویسنده‌ای آتیه‌دار به ویترین کتاب‌فروشی‌های شاهرضا کشاند تا شیرین‌ترین خاطره‌اش را نیم‌قرن بعد در غربت مزه‌مزه کند: «شیرین‌ترین خاطره‌ام از خیابان شاهرضا مربوط می‌شود به وقتی که مجموعه‌داستان‌هایم را کتابفروشی رُز درآورد و این نخستین کتاب من بود.»

نخستین حضور او به عنوان نویسنده در خیابان شاهرضا، که نام او را در دو تاریخِ این مهم‌ترین خیابان ایران ثبت کرد: به عنوان یک نویسنده مستقل که با نوشتن رمان «سگ و زمستان بلند» (دومین رمان از یک نویسنده زن در ایران بعد از «سووشونِ» سیمین دانشور) و مجموعه‌داستان «تجربه‌های آزاد» در دهه پنجاه ادامه یافت، و سپس در دوران پس از انقلاب، به عنوان یک نویسنده معترض و ساختارشکن، که با شاهکارش «طوبا و معنای شب» نامش را در ادبیات داستانی فارسی جاودانه کرد؛ آثاری که در سراسر آنها، حضورِ زن ایرانی پررنگ است؛ آنطور که خودش می‌گوید: «داستان‌های من درباره آزادی هستند و من به این مفهوم تکیه دارم. درباره زنان هم به اندازه مردان نوشته‌ام. با این‌ حال داستان‌های من دور از شعارِ زیبای زن، زندگی، آزادی نیستند»؛ شعاری که حالا در سراسر جهان، حتا در غربتِ او، طنین‌انداز شده است؛ مبارزه‌ای برای بازگشتِ کرامتِ انسانی، امری که در رمان «طوبا و معنای شب» به عنوان شاخص‌ترین اثر او، می‌توان به عینه آن را دید؛ جایی در میانه درخت انار و قلبِ طوبا، دختری در خانه‌اش به ‌گور می‌شود:

«میرزا نیمه‌شب تصمیمش را گرفته بود. به ستاره گفته بود از جای برخیزد. دختربچه مطیع و ساکت از جای برخواسته بود. میرزا چراغ موشی را برداشته و جلوتر از دخترک از اتاق خارج شده بود. کاردی را از آشپزخانه برداشته بود، زیر کتش گرفته بود. پایین پله‌های اتاق مدتی منتظر دختر مانده بود که پی کفشش می‌گشت. میرزا چراغ موشی را بالا گرفته بود و بچه کفشش را پیدا کرده بود. از پله‌ها سرازیر شده بود. چراغ موشی را همان‌جا کنار پله گذاشته بود و دختر دنبال او آمده بود تا کف پا‌شیر. آنجا وقتی دایی گفته بود که روی زمین بخوابد اطاعت کرده بود. میرزا مدتی فکر کرده بود که سرش را ببرد یا که چاقو را در قلبش فروکند. تحمل دست‌وپازدن بر اثر سربریدن را نداشت. فکر کرده بود اگر به قلبش بزند کار ساده‌تر تمام می‌شود. چاقو را به یک ضربه به قلب دخترک فروکرده بود»؛ چاقویی که در هیاتِ ساچمه‌های فلزی و پلاستیکی و گلوله‌های جنگی، این روزها به قلب و چشمِ دختران شجاع ایران فرومی‌رود.

زیستِ ادبیِ شهرنوشِ پارسی‌پور در پیش و پس از انقلاب، هر دو با زیستِ سیاستی او گره خورده است. او در چهارمین سال حضورش در تلویزیون، که به ازدواج با ناصر تقوایی انجامیده بود، در بهمن ۱۳۵۳ در اعتراض به اعدام خسرو گلسرخی و کرامت‌اله دانشیان و دستگیری نویسندگانی مانند غلامحسین ساعدی، هوشنگ گلشیری، فریده لاشایی و پرویز زاهدی از تلویزیون ملی ایران که در آن زمان تهیه‌کننده برنامه «زنان روستایی» بود، استعفا داد. اما این استعفای اعتراضی، برایش دردسرساز شد و او را پنجاه‌و‌چهار روز به زندان انداخت. تجربه‌ای تلخ که در مرداد ۱۳۶۰ بار دیگر برای او تکرار شد. خودش آن را این‌طور روایت می‌کند: «برخی به اشتباه گفته‌اند که به دلیلِ ملاقات با خواهرِ زندانی‌ام، دستگیر شدم. اینطور نیست! خواهرِ من هرگز زندانی نشد و اتفاقا در همان موقع کمی هم حزب‌اللهی شده بود. این مادر من بود که برای دیدن دخترش که خانه او در دهکده اوین بود، به آنجا می‌رود و پاسدارها دستگیرش می‌کنند. چهل روز پس از دستگیری او و دو برادرم، من نیز به زندان افتادم. به خاطر نوشتن نامه‌ای به مسعود رجوی. زندان برای من با همه سختی‌هایش، یک مزیت داشت. توانستم در یک دفتری مقدمات اولیه طوبا و معنای شب را براساس زندگی طوبا غفاری مادربزرگم بنویسم. هرچند بعدتر همین دفتر را ازم گرفتند، اما خوشبختانه یک سال بعد پس دادند. کتاب یک ماه بعد از مرگ خمینی منتشر شد و در سه ماه اول بیش از بیست‌هزار نسخه فروخت و بزرگانی مثل بزرگ علوی و نجف دریابندری در ستایش آن نوشتند.»

این دوره از زندان، چهار سال و هفت ماه طول کشید و پارسی در 29 اسفند 1364 آزاد شد. پارسی‌پور پس از آزادی از زندان، به کار ترجمه و تأسیس کتاب‌فروشی در زیرزمینی در خیابان سنایی تهران مشغول شد، اما مجبور بود ماهی یک‌بار خود را به کمیته معرفی کند، که همین موجب شد کتاب‌فروشی را تعطیل کند وقتی او را مجبور کردند آدم‌هایی را که به کتاب‌فروشی می‌آیند معرفی کند. بعد از چاپ کتاب «زنان بدون مردان» (1368) -که بازگوکننده شرایط ناگوار اجتماعی زنان ایرانی در قالب چهار چهار شخصیت اصلی آن، کنشگر سیاسی، زن تن‌فروش، زن میانسال از طبقه بالا و دختری سنتی است- کمیته منکرات او را احضار کرد و درباره کتاب و اینکه چرا کتابی «ضد اسلام» نوشته و در آن از «بکارت» نام برده‌، او را بازجویی کردند:

«یکی از بازجوها در هنگام نماز به من گفت چرا بدون روسری نماز می‌خوانی؟ منم با طعنه پاسخ دادم، «مگر خدا مرد است؟» پارسی‌پور تعریف می‌کند: «پیش از این‌که مرا دستگیر کنند، مجید طالقانی مدیر فروش انتشارات خوارزمی که پخش کتاب را به عهده داشت و تیراژ 2200 نسخه کتاب را از نشر نقره خریده بود، تعریف می‌کرد که کتاب را پخش کرده بود و تنها دویست نسخه مانده بود در طبقه‌ی بالایی کتاب‌فروشی خوارزمی، که درست روبه‌روی دانشگاه تهران است. طالقانی می‌گفت: «یک روز دوتا آدم چاق و گنده آمدند و گفتند از اداره منکرات می‌آییم و باید کتاب‌فروشی را بگردیم. آن‌ها به طبقه‌ی بالا رفتند و چیزی پیدا نکردند. گفتند فردا صبح ساعت هفت صبح اداره باشید. من گفتم فردا صبح نمی‌توانم. آن‌ها گفتند اگر فردا صبح نیایی، می‌روی زندان. من فردا صبح رفتم اداره. رییس اداره گفت از حوزه‌ی علمیه گفته‌اند کتاب باید جمع شود. من گفتم کتاب پخش شده و چیزی دست من نیست. شما فقط می‌توانید جلوی چاپ مجدد آن را بگیرید. چون اگر خبر ممنوعیت کتاب درز پیدا کند، فردا به صورت زیرزمینی در تیراژ بالاتر چاپ خواهد شد. حرف مرا تایید کرد، اما گفت، باید برای مقامات بالاتر گزارش کنم. بعد دستور دارد که به نشر نقره بروند و آن‌جا را ببندند. من گفتم این کار را نکنید. و بعد گفتند به شرطی این کار را نمی‌کنیم که الان سوار یک ماشین شویم و برویم به هر کتاب‌فروشی، کتاب را دادی، کتاب را پس بگیریم. من مخالفت کردم، اما دیدم راهی جز پذیرش این کار ندارم. ما تمام کتاب‌فروشی‌های انقلاب را رفتیم و به هر طریقی بود سعی کردم به کتاب‌فروشی‌ها بفهمانم که بگویند کتاب تمام شده. درنهایت کمتر از صد نسخه نصیب‌شان نشد. وقتی دیدند نسخه‌های چاپی کتاب از دست‌شان خارج شده، به سراغ نویسنده‌اش رفتند.» وقتی که دیگر کتاب از دستشان خارج شد، به سراغ من آمدند.»

این تجربه سومین زندانیِ شهرنوش پارسی‌پور بود که یک ماه طول کشید و دو سال پس از آن به علت نداشتن وثیقه موردنیاز برای خروج از کشور، دوباره به زندان افتاد. چهارمین تجربه زندان، او را با «خاطرات زندان»اش به مهاجرت ناگزیر کرد. او در آمریکا از پای ننشست و با آثارش به مبارزه‌اش ادامه داد: شیرین نشاط براساس «زنان بدون مردانِ» او که به سی زبان ترجمه شده، یک فیلم موفق ساخت، رمان «عقل آبی» را در سال 1371 منتشر شد و برخی از آثارش از جمله «طوبا و معنای شب» به ده زبان ترجمه شد.

پارسی‌پور از پسِ هفت دهه تجربه‌های مختلف در حوزه ادبیات و سیاست، وقتی به دنباله خیابان انقلاب که به خیابان و میدان آزادی می‌رسد، با خود فکر می‌کند آیا روزی می‌رسد که این خیابان، هنرمندان، نویسنده‌ها، مترجم‌ها و ناشران ایرانی را به سمتِ انتشارِ آثارِ بدونِ سانسور با رعایت کپی‌رایت رهنمون کند؟ و بعد بلندبلند فکر می‌کند: «گمان نمی‌کنم که چنین روزی از راه برسد، چون کتاب‌فروشی‌ها و ناشران با چاپ کتاب‌های بدون کپی‌رایت سود زیادی می‌برند و حاضر نیستند دست از این کار بردارند.» با این‌ حال، او با کوروسویی امید می‌گوید: «‌می‌توان کافه‌هایی در آنجا باز کرد که در عین حال کتاب‌فروشی باشند.» اتفاقی که چندین‌بار طی این سال‌ها در این قلبِ تپنده فرهنگی افتاد و هربار گروه‌های فشارِ جمهوری اسلامی آن را بستند؛ به قولِ خودشان، از «ترویج فحشا» جلوگیری کردند- با بستن کافه‌‌کتاب‌ها.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...