ورطه طهران | شرق


تهران آدم‌ها را درون خودش حل می‌کند. تهران رازآلود ما گاهی بستری است برای روایت داستان آدم‌ها. داستان‌هایی که انگار هیچ‌وقت قرار نیست تمام شوند و هزار رمز و راز ناگفته دارند که اگر به یکی از آنها دل بدهیم و همراهش شویم، دری تازه به رویمان باز می‌شود که انتهایش قرار نیست به جایی برسد. و از پس هر‌کدام، دری دیگر انتظارمان را می‌کشد. داستان‌های این شهر آن‌قدر ما را در جزئیات روابط انسانی و زندگی اجتماعی آدم‌هایش غرق می‌کند که یک آن چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم در لحظات شاد و خوشی‌های آدم‌ها شریک بوده‌ایم و در ادبار و بدبختی‌هایشان خودمان را جای آنها گذاشته‌ایم و حتی گاهی نفسی از سر آسودگی کشیده‌ایم و ته دل‌مان شاد شدیم که جای آنها نبوده‌ایم.

آناتومی افسردگی محمد طلوعی

«آناتومی افسردگی» داستان آدم‌های همین شهر را روایت می‌کند. محمد طلوعی در رمانش سه داستان به‌ظاهر مستقل اما موازی و مرتبط را روایت می‌کند. اسفندیار خاموشی، مهران جولایی و پری آتش‌برآب سه شخصیت اصلی این رمان هستند که داستان‌هایشان در خانه‌ها و کوچه پس‌کوچه‌های تهران روایت می‌شود. این روایت‌ها به ما اجازه می‌دهد تا شهر را از دریچه نگاه این سه شخصیت ببینیم. فصل اول کتاب داستان زندگی اسفندیار، پیرمرد نود‌ساله‌ای را روایت می‌کند که پس از پنجاه سال دوری از ایران حالا به تهران برگشته تا نقشه‌ انتقامی دیرینه را اجرائی کند و بعد در سرزمین مادری‌اش بمیرد. اسفندیار گذشته‌های دور تهران را دیده و با تمام وجودش لمس کرده و حالا پس از سال‌ها و پس از تغییرات بسیار دو تصویر گذشته و حال تهران را در کنار هم مقابل چشمانمان می‌گذارد. اسفندیار دست ما را می‌گیرد و با خودش به تهران هفتاد سال قبل می‌برد. به روزهایی که با کلاه شاپو و شلوار داکرون در لاله‌زار قدم زده، در کافه ماکسیم لیموناد و بستنی ‌خورده و از یکی از بوتیک‌های همان‌جا برای دخترعمه‌اش آفرین، ادکلن کتد خریده. و لحظه‌ای بعد ما را با خودش به کوچه برلن می‌برد، از مقابل سینما مایاک می‌گذرد و بعد به یکی از جلسات شعر نیما یوشیج می‌رود. او تهران روزهای نخست‌وزیری مصدق و روزهای اشغالش توسط سربازان انگلیسی و آمریکایی را به‌خوبی و با ذکر جزئیات دقیق توصیف می‌کند. روزهایی که به قول خودش ارمنی‌ها، توده‌ای‌ها، اعضای حزب ملی و دراویش همه در کنار هم زندگی می‌کرده‌اند و کسی از دین و آیین دیگری سؤال نمی‌کرده. این نزدیک‌ترین تصویر به تهران کنونی است. شهری که هنوز هم آدم‌هایش کاری به اعتقادات و باورهای هم ندارند و یک‌جور بی‌تفاوتی‌ای دارند که خاص خودشان است. آدم‌هایش گویی از اول برای این به دنیا آمده بودند که تنها زندگی کنند و تنها بمیرند و همیشه درگیر انزوای خودشان باشند. تهران برای اسفندیار شهری غیرقابل توصیف است، انعکاسی از احساساتی که قابل بیان‌کردن نیستند و سرخوشی‌هایی که زیر لایه‌هایی از غم پوشیده شده‌اند. حالا بعد از گذشت این‌همه سال، تهران آن شهری نیست که اسفندیار آن را ترک کرده بوده. حالا دیگر نمی‌تواند از اتاقش در هتل نادری نو، کوه‌ها را ببیند؛ در‌حالی‌که سال‌ها پیش می‌توانسته از میدان شهباز کوه‌های تجریش را ببیند و خط برف را روی آن دنبال کند. تهران فعلی انبوهی از ساختمان‌های بلند است و در همین شلوغی‌ها اسفندیار ما را با خودش به خانه‌ای در خیابان جلالیه و درست در نزدیکی خانه مصدق می‌برد، به ایستگاه مترو می‌رود و در گذرهای بازار و راسته زرگرها به آدم‌ها تنه می‌زند و به این فکر می‌کند که در هیچ‌کجای دنیا نمی‌شود این‌قدر به آدم‌ها نزدیک شد حتی در همان سال‌های دوری که خاطرات اسفندیار را می‌سازند هم آدم‌ها فاصله‌ بیشتری از هم داشته‌اند. تهران برای اسفندیار شهری منتقم است. او با رؤیای انتقام‌گرفتن به تهران برگشته اما حالا شهر با پاک‌کردن عناصر سازنده‌اش در‌حال انتقام‌گرفتن از اسفندیار است.

فصل دوم کتاب روایت زندگی پری آتش‌برآب است. زنی زیبا، موفق و مستقل که یک‌شبه تصمیم می‌گیرد برای جلب‌توجه دیگران، خودخواسته افسردگی پیشه کند. پری هر ‌روز در پارک بهشت مادران می‌دود، در سراشیبی‌های پارک ساعی قدم می‌زند و برای دیدن دوستش تا پایین میدان گرگان می‌رود. در ترافیک یوسف‌آباد و پاسداران و شلوغی زیر پل پارک‌وی گیر می‌افتد و به زنی در بالکن هتل استقلال چشم می‌دوزد و در همان حین به مفهوم زندگی فکر می‌کند. پری ما را در خاطرات نوجوانی‌اش و ماجرای یاد‌گرفتن رانندگی در سربالایی‌های فرحزاد و کلاس‌های مولاناشناسی‌ای‌ که در شهرک اکباتان برگزار می‌شود، همراه می‌کند. او برایمان از میل شدید زن‌های منطقه سه برای لاغر‌شدن و مصرف داروهای لاغری می‌گوید و جمعه‌بازار عاشورپور و مصالح‌فروشی‌های خیابان بنی‌هاشم را هم نشان‌مان می‌دهد. تهران برای پری شهری‌ است بخشنده. شهری که سخاوتمندانه به او همه‌چیز بخشیده به‌جز احساس رضایت و زندگی‌ای مملو از هیجان و عشق.

و اما فصل سوم کتاب، روایت داستان زندگی مهران جولایی است. پسر تنهایی که پانزده سال پیش خودش را از شهرستان به تهران رسانده تا سهمش را از زندگی بگیرد. مهران از روزهایی می‌گوید که تازه به تهران آمده و آن‌قدر شهر را نمی‌شناخته که هر‌بار ساعت‌ها در ترافیک معطل شده و قرارهای زیادی را از دست داده. او خانه‌اش در استاد معین را به تصویر می‌کشد و از روزهای خوشی که با دوستش در این شهر ساخته، از جگر‌خوردن در کشتارگاه تا فالوده‌های شادالله و کله‌پاچه‌ای سر مختاری و بامیه‌های بازار مولوی می‌گوید. ما را با خودش به باغ ژاپنی پارک لاله می‌برد و در خیابان دوازدهم گیشا روی صندلی عقب پراید آلبالویی انتظار دوستش را می‌کشد. تهران برای او شهری پر از رستوران و ساندویچی است که نمی‌داند کدامشان واقعا خوب است و کدام بد. شهری که صفحه آخر روزنامه‌هایش همیشه پر از آگهی کنسرت است و بزرگراه‌هایش پر از بیلبورد. مهران تغییرات تدریجی شهر را در این پانزده‌ سال دیده و معتقد است لایه‌ای از اندوه روی شهر و آدم‌هایش نشسته که باعث شده مردم انزوا و تنهایی را به همه‌چیز ترجیح بدهند. او فکر می‌کند شهر و آدم‌هایش تغییرات بزرگی را از سر گذرانده‌اند اما از درک روند این تغییرات عاجزند. تهران برای مهران جولایی شهری‌ است گشاینده. جایی که به مهاجران این امکان را می‌دهد تا شهر خودشان را درون آن بسازند. و مهران جولایی هم یکی از همان آدم‌هایی است که تلاش می‌کند شهر خودش را درون تهران بسازد.

محمد طلوعی در سراسر کتاب تلاش کرده است که با نگاهی واقع‌بینانه تهران را به تصویر بکشد. او ما را با ارائه تصاویری پرزرق‌و‌برق و اغواکننده فریب نمی‌دهد. مهربانی‌ها و بی‌مهری‌های شهر را منصفانه به تصویر می‌کشد و این کار به ما اجازه می‌دهد که برداشت شخصی خودمان را داشته باشیم. اما چیزی که باعث می‌شود ما به‌عنوان مخاطب این داستان به او و روایت‌هایش اعتماد کنیم و پابه‌پای شخصیت‌ها پیش برویم، ذکر دقیق و هوشمندانه جزئیات است. او با دست‌ودل‌بازی از رستوران‌ها، کافه‌ها و خیابان‌های شهر اسم می‌برد و آدرس دقیق تمام مکان‌ها را در اختیارمان می‌گذارد و این به ما اطمینان می‌دهد که با نویسنده‌ای راه‌بلد طرف هستیم که خودش این شهر و تک‌تک خیابان‌هایش را از حفظ است و محال است ما را گم‌ کند.

علاوه بر اینها ما را به سفری در تاریخ مهمان می‌کند. تصویری از تهران قدیم را مقابل چشمان ما ترسیم می‌کند و سهم شهر در مهم‌ترین رویدادهای تاریخی را نشان‌مان می‌دهد. او به‌جای اینکه اطلاعات را به‌صورت خام و همان‌طور‌که در کتاب‌های تاریخی آمده‌ در اختیارمان بگذارد، آنها را مستقیما با زندگی شخصیت‌های داستان گره می‌زند. از دوران نخست‌وزیری مصدق و ماجراهای کودتای بیست‌وهشت مرداد برایمان می‌گوید و جوری شخصیت داستانش را به تیمور بختیار و اداره اطلاعات آن زمان وصل می‌کند که ما باورمان می‌شود که اسفندیار خاموشی واقعا عضوی از رکن دوم ارتش بوده است و این ماجراها را از نزدیک درک کرده است.

محمد طلوعی برای به‌تصویر‌کشیدن زندگی انسان معاصر، دغدغه‌ها، کامروایی‌ها و ناکامی‌هایش از تهران کمک گرفته، شهری که خودش عامل شکل‌گیری بسیاری از دغدغه‌های انسانی است. و درواقع همین فضاسازی از شهر است که به پیشبرد هرچه بهتر حوادث و داستان‌ها کمک کرده است. او انتظار مخاطب را برای دیدن زوایای مختلف شهر به‌خوبی برآورده کرده و داستانش را تنها در منطقه و محدوده‌ای خاص از شهر یا زیر یک سقف و در یک خیابان روایت نمی‌کند و برای هر منطقه از شهر جزئیات خاصی را در نظر گرفته. جزئیاتی که گاه ما را به‌ سمت مرور تجربیات و خاطرات خودمان هدایت می‌کند. خاطراتی که ممکن است زیر غباری از فراموشی پنهان شده باشند و حالا با خواندن «آناتومی افسردگی» دستی به سر‌و‌گوششان بکشیم و از نو مرورشان کنیم.

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...