سکینه سلطان ملقب به وقارالدوله از همسران ناصرالدین شاه است و کتاب «خانم! فردا کوچ است» شرح سفر او به مکه و عتبات است. وقارالدوله سفرش را چهار سال بعد از کشته شدن شاه و زمانی که به همسری معتصمالملک درآمده، شروع میکند. در ادامه بریدهای از فصول عتبات این سفرنامه را میخوانید:
یکشنبه، بیستوششم، نجف اشرف
مردم به ذوق نجف اشرف رسیدن، شترها را چنان تند میبردند که کجاوهها نزدیک بود خرد بشود. بعد حاجی مجید را حاجی رسول دعوا کرد. نگذاشت به آن تندی بروند. بعضی آدمها را چاووشی میکردند. تمام مردم فریاد یاعلی بلند میکردند. عالمی خوش داشت. این هوای صبح که خنک است. در صحرا هم تمام بوته اسفند سبز شده. همه سبز است. گنبد مطهر حضرت شاه ولایت مثل کوه نور نمایان است. حقیقت، عجب عالمی داشت. خدا نصیب و قسمت همه دوستان بگرداند انشاءالله. کمکم نزدیک نجف اشرف که شدیم باز باد گرم بنا کرده به آمدن. یک جا رسیدیم، دیدیم تمام مردم حملهای جلویی ایستادهاند. ازدحام غریبی است. گمان کردیم میخواهند قرنتی بگذارند. وقتی رسیدیم، معلوم شد که نهر آب اینجا است و مردم میخواهند عبور کنند. راه قلب بدی است. بعضی کجاوهها خرد شده. حاجی امین عکام کجاوه، ما را خوب گذرانید. برای همین گذرانیدن کجاوه فورا به او دادیم.
از آنجا گذشته، آمدیم به دروازه رسیدیم. جناب آقا سید هاشم نبیره آقا سید فتحالله، خدام کربلایی معلی استقبال آمده بود. خانه هم برای ما معین کرده، خودش جلو افتاد. ما را برده، وارد خانه کرد. عجب آدم خوبی است. دیگر کاغذهای آقا را برای من داده که پیش سیده خانم در کربلا جمع شده بود. از سیده خانم گرفته، آورده که مژده سلامتی معتصمالملک را بدهد. از خوبی این هر چه بگویم کم گفتهام. آفرین آفرین بر عقل و هوش این آقا سید هاشم. من تا وارد شدم، گفت کاغذ از آقا آوردم. بسیار خشنود شدم. بعد از خواندن کاغذها قدری هندوانه خورده و به حمام رفتم. صدهزار مرتبه شکر خدا را به جا آوردم، چونکه یک جفت کجاوه هم امروز سر نهر زمین خورده و شتر روی آبهای آن یک جفت کجاوه راه رفته و هر دو مرده بودند. یک نفر سید بود، دیگری عام بود. شکر خدا کجاوه ما زمین نخورد. وارد شدیم به زیارت مشرف شدیم. بحمدالله احوالم خوب است. سه روز نجف ماندم.
یوم چهارشنبه، بیستونهم، کربلای معلی
سه ساعت به غروب مانده، چادر کرده، به وادیالسلام آمدم. در عربانه نشسته، به طرف کربلای معلی روانه شدیم. تا وقت غروب آفتاب، گنبد مطهر را میدیدیم و التماس به خدا میکردم که باز هم قسمت کند به زیارت حضرت امیرالمؤمنین برسیم. وقت مغرب پیاده نمودند. نماز خوانده، دوباره سوار شدیم. یک نفر خانم خراسانی هم در عربانه پیش ما بود و برای شام خوردن با هم پیاده شدیم. هر چه اصرار کردیم او شام نخورد. ماها شام خورده، سوار شدیم. آدم آن خانم گاهی حدیث میگفت، گاهی مناجات میکرد. خالصه چیزهای ندیده، دیدیم و چیزهای نشنیده، شنیدیم. یک نفر ناخوش هم در عربانه بود. بیچاره چه ناله میکرد.
نصفهشب یکجا رسیدیم. عربانه ایستاد. قلیان و چای از قهوهخانه آوردند. خواب نموده، به راه افتادیم. تا صبح پیاده شده، نماز خواندیم و بعد سوار شدیم. اندک راهی رفتیم به باغات کربلا رسیدیم. تا به جای ایستادن عربانه وارد شدیم، دیدم آقا سید باقر و سیده خانم استقبال آمده بودند. سیده خانم مرا که دید قدری گریه کرده، به اتفاق آمدیم تا به حرم مطهر امام حسین(ع) مشرف شده، بعد به حرم حضرت عباس مشرف شدم. بعد به خانه آمدم. دیدم سیده خانم گوسفندی برای قربانی خریده، درب خانه قربانی نمودند. ماهرخ و والده سید باقر اینجا ایستاده بودند. ماهرخ قدری لوسی کرده. هزار مرتبه شکر خدا که اینجا هم رسیدیم. دیگر حالا مدامی کربال هستم. روزنامه نمینویسم تا روز حرکت نشاءالله.
یوم یکشنبه، سیم ربیعالاول، کربلای معلی
امروز حاجی آقا برای آوردن جنازه مرحومه والده به طرف خانقین عرب و عجم رفتند. دوازده روز سفر ایشان طول کشیده، روز پانزدهم همین ماه معاودت نموده، جنازه را آورده بودند. جناب آقای آقا سید هاشم خدام اصرار کردند که در همین صحن مطهر دفن کنند. اخوی هم اصرار زیاد نمودند. من هم راضی شدم. حقیقت، آقای آقا سید هاشم خدمت بزرگی کرده. وسط صحن زیر چراغ او را دفن کردند. از این دلواپسی مرا بیرون آوردند. خدا انشاءالله عوض به او عطا فرماید.
یوم یکشنبه، شانزدهم ربیعالاول، از کربلا به نجف اشرف
امروز برای اذن مرخصی از حضرت شاه ولایت امیرالمؤمنین به عزم زیارت نجف اشرف، چهار ساعت به غروب مانده به اتفاق سیدهخانم و ماهرخ چادر کرده، به حرم مطهر حضرت سیدالشهدا (ارواح العالمین له الفداه) مشرف شده. جناب آقای آقا سید هاشم برادر دارد، آقا سید عبدل امیر. زیارتنامه خوانده و مرخص شده. میان کفشداری که رسیدیم، دیدیم خود آقا سید هاشم آمدند و هر دو برادرها به اتفاق ما را آوردند تا محل ایستادن عربانهها. تقریبا یک ساعت عربانه دیرتر از همه روزه حرکت کرده و این دو برادر همینطور میان آفتاب ایستادند تا ماها را سوار کرده. برادرم به التماس ایشان را برگردانید. عجب مردمان بامحبتی هستند و حال آنکه هنوز من هیچ نوع محبتی در حق ایشان نکردم، این همه خدمت به من و به برادر من میکنند. خدا عمرشان بدهد. آقا سید باقر را خانه سر اسبابها گذاشتم و برادرم را با حاجی سید احمد بردم به نجف اشرف. سیدهخانم و ماهرخ که حقشان بود ببرم، بردم. سه ساعت به غروب مانده به امید خدا حرکت کردیم. چونکه آن دفعه زن حاجی محمدباقر، مجتهد مشهد مقدس در عربانه همراه من بود، امروز دلم برای ایشان زیاد تنگ شده. حقیقت، جای همراهان بسیار خالی مینماید. چون انسان با کسی که یکدفعه هم نشست انس میگیرد. به من امشب زیاد اثر کرده نبودن ایشان.
یوم دوشنبه، هفدهم، ورود به نجف. عید نوروز مبارک
وقت سر زدن آفتاب عالمتاب وارد بهشت شده، یعنی به وادیالسلام. عجب صبح خوبی است. خدا قسمت همه بکند یک همچه عیدی به این وادی زیارت امام مشرف شوند. از وادی گذشته، وارد مکان ایستادن عربانه شدیم. پیاده شده، اول به صحن مطهر آمدیم. دیدم ماشاءالله بس که جمعیت بود، راه مشرف شدن به حرم مطهر نبود. از بیرون سلامی کرده و به خانه آمدیم. چای خورده، خوابیدم. بعد بیدار شده، چادر کرده، به حرم مطهر مشرف شده. قدری جمعیت کمتر شده بود. زیارت مخصوصه امروز را آقا سید حسن خدام خوانده، نماز و دعا خوانده، آستان مبارک بوسیده، بیرون آمده. بلکه دفعه دیگر بشود دستمان به ضریح مطهر برسد. خانه آمده، ناهار خورده، خوابیدم. وقت عصری مشرف شده، زیارت و طواف نموده، دعای دوستان را نموده، به خانه معاودت نمودیم. شب باد خنک خوبی میآمد. به خوبی خوابیدم.
یوم سهشنبه، هیجدهم، نجف اشرف
صبح به زیارت مشرف شده. تا روز پنجشنبه خیال دارم در نجف بمانم. تا قسمت چه شده باشد. این دفعه هوای نجف خنکتر از وقتی است که ما از مکه معظمه برگشته بودیم. این خانه حاجی سید محمدعلی به مهمان کمال محبت و خدمت را مینمایند. حقیقت من اسباب زحمت مردم نجف و کربلا شدهام. عجب مردمان با محبتی دارد کربلا و نجف و عجب آدم بیحالی هستم من که هیچ نوع محبت به هیچکدام نکردهام. خدا عوضشان بدهد. این چند روزه در نجف جز زیارت رفتن چیز دیگری نبود که بنویسم.
یوم جمعه، بیستودویم ربیعالاول، حرکت از نجف
صبح از خواب برخاسته، صرف چای نموده، عازم زیارت شدیم. امان از امروز که برای وداع رفتهام. حقیقت، روزی میماند که دنیا را انسان وداع کند. خدا را قسم میدهم به همین بزرگوار که زیارت همه را قبول کن و زیارت من بیچاره را هم قبول کن انشاءاالله. حقیقت، روز مرخصی زیاد سخت میگذرد. با هزار افسوس آستان مبارک را بوسیده، وداع نموده، بیرون آمدیم تا به عربانه رسیده، سوار شده. از وادیالسلام اما به چه احوالی گذشتم. چه عرض کنم و چه بنویسم. سه به غروب مانده بود که سوار شدیم. تا نزدیک غروب آفتاب گنبد مطهر را زیارت میکردیم. کمکم از این فیض هم محروم شده، دیگر گنبد مطهر هم غایب شد. به کاروانسرا رسیده، پیاده شده، نمازی خواندیم. سوار شدیم.
این شب، عجب شب بدی است. دلتنگ. هوای تاریک این عربانه که آدمهایش یک کلام حرف نمیزنند که عجالتا مشغولیاتی باشد. به قدری به من بگذشت که اگر بگویم نصف شب را گریه کردم، راست گفتهام. کاش حالا روزی بود که تازه آمده بودم. هر طوری بود بحمدالله این شب صبح شد. بعد از نماز صبح کمکم باغات کربلا پیدا شد. به شوق زیارت امام قدری رفع غم از دل نموده ولی دیگر یاد رفتن از کربلا را که میکنم به مرگ خود راضی میشوم. که خدمت امام بلکه مجاور حقیقی بشوم.