مواجهه با فراموشی | سازندگی


ناهید طباطبایی پس از هشت‌سال که از آخرین اثر داستانی‌اش «سور شبانه» می‌گذرد، رمان کوتاه «قرار ما این نبود» را در نشر چشمه منتشر کرده است. این اثر نیز به‌مانند دیگر آثار نویسنده از جمله «جامه‌دران»، «چهل‌سالگی»، «بانو و جوانی خویش» و «حضور آبی مینا» به مسائل اجتماعی و خانوادگی و به‌ویژه زنان می‌پردازد.

ناهید طباطبایی قرار ما این نبود»

طباطبایی در «قرار ما این نبود» داستانی نوشته از رویارویی یک خانواده‌ چهارنفره با بیماری آلزایمر پدر. آقای شفیعی (پدر خانواده) استاد دانشگاه مسلط به زبان انگلیسی و فرانسه، اهل مطالعه و موسیقی در مراحل ابتدایی بیماری آلزایمر است که همسرش متوجه رفتارهای عجیبش می‌شود. طی داستان، خانم شفیعی و دو فرزندش مهرزاد و مهرداد در مواجهه با بیماری او قرار می‌گیرند. بیماری روزبه‌روز پیشرفت می‌کند و نگهداری و مراقبت برای خانواده سخت‌تر می‌شود. هرچه فراموشی بیشتر می‌شود اما خانواده بیشتر همدیگر را به‌یاد می‌آورند: «غم‌های بزرگ، آدم‌ها را به‌هم نزدیک می‌کند.»

روایت در ابتدا توسط مهرزاد دختر خانواده پیش می‌رود. اما داستان به نیمه که می‌رسد چندصدایی می‌شود. راننده‌ تاکسیِ تلفنی که آقای شفیعی را به این‌طرف و آن‌طرف می‌برده، همسر آقای شفیعی، شهرام دوست آقای شفیعی و پرستاری که در یک‌چهارم نهایی رمان به داستان اضافه می‌شود روایتگرهای داستان می‌شوند. با خرده‌روایت‌هایی که از زندگی این خانواده‌ چهارنفره از گذشته تا امروز گفته می‌شود نمایی از زندگی آنها طی سالیان ساخته می‌شود. انگار قرار است در پایان روایت زندگی هر کدام فقط یک جمله بگویند: «قرار ما این نبود!»

آقای شفیعی کاراکتر اصلی روایت که دیالوگ‌های طنز و جذابی دارد هرگز باور ندارد که حجم مغزش کوچک شده و فراموشی گرفته. او تا آخرین لحظه روی تخت بیمارستان معتقد است دکترها اشتباه می‌کنند. او در جدال برای فراموش‌نکردن مدام از خاطراتش تعریف می‌کند از مکان‌هایی که دوست دارد برود، از هم‌صحبتی با راننده و پرستار و دوست قدیمی‌اش این لایه طنز کلامی مشهود است. رمان هرچه رو به پایان می‌رود فریاد او بیشتر می‌شود که آهای زندگی «قرار ما این نبود!» نقطه‌ مقابل او همسرش گرچه زنی عامیانه با دیالوگ‌های دم‌دستی است و نسبت به همسرش حساسیت زیادی در طول زندگی داشته، اما وقتی او را رو به فنا می‌بیند و تنهایی را حس می‌کند هم‌صدا می‌شود که «قرار ما این نبود»! مهرزاد دختر خانواده که از همسرش جدا شده و تنها زندگی می‌کند و پدر را تنها مامن و پناه خود می‌داند از تنهایی که در انتظارش است می‌ترسد. از برادرش مهرداد که در کانادا زندگی می‌کند می‌خواهد که برگردد و در کنارشان باشد. هردو خواهر و برادر خاطرات کودکی خود را از پدر بازگو می‌کنند، نمونه دیگری از «قرار ما این نبودِ» پدر هستند.

بیماری اگرچه تیشه به ریشه‌ خانواده می‌زند، اما از یک‌طرف دلیلی برای نزدیکی خانواده و ترمیم زخم‌های این چهار نفر شده. زخم‌هایی که تا امروز هرکس در تنهایی خودش مرحم بوده و فراموشی پدر دلیلی شده برای رجعت و کندوکاو به گذشته و جست‌وجوی چراها. همین کنارهم‌بودن و رجعت نوعی درمان و مرحم زخم است؛ گویی آدم‌ها از فراموشی ترسیده‌‌اند و مدام در تلاش برای به‌یادآوردن هستند. به‌طور مثال در دیالوگی خانم آقای شفیعی اشاره به آلبومی از همسرش می‌کند که از زن‌های زیبا دارد. و در طی دیالوگ حساسیتش به این موضوع را نشان می‌دهد که این حرف جلوی کسی زده نشود. او مدام در خلال صحبت‌هایش نگران است. از پیاده‌روی‌های شفیعی در میدان نیلوفر معترض است و احساس می‌کند نکند زندگی‌اش و شفیعی را به رقیب ببازد و فراموش می‌کند زندگی را دارد به آلزایمر می‌بازد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...