از زندگی روزمره خسته و از همسرِ فرزندسقطکردهاش هم دلخور... به دنبال قبر ملکمحمد پا در بیابان نهاده... بازیهای زبانی با شروع دیرهنگام قصه اصلی، خواننده را خسته میکند... زمان حال داستان، دراماتیک و باورپذیر نیست. اما صحنههایی را که از گذشته و به صورت واقعی و داستان رئال روایت میشود، میتوان دوست داشت... بیشتر با یک گردشگر روبهرو هستیم تا یک پژوهشگر تاریخ... فرقی نمیکند چه کسی زمامدار ایران باشد، باز مغولان حمله میکنند و ایران ویران میشود... مرد دورهگرد به خواهر همسر شابان متمایل است
سمیه عالمی | مهر
گروه داستان خورشید در چهاردهمین نشست خود که با حضور فاطمه نفری، مرضیه نفری، سیده عذرا موسوی، سیده فاطمه موسوی، مریم مطهریراد و سمیه عالمی انجام شد، رمان «اوراد نیمروز» نوشته منصور علیمرادی (منتشر شده توسط نشر نیماژ) را مورد ارزیابی و نقد قرار داد.
اوراد نیمروز داستان جوانی به نام محسن بهمنی است. او اهل تاریخ است، همسر همراهی ندارد و این عدم همراهی آنقدر جدی است که فرزند حاصل از این زناشویی نهچندان لطیف را به عمد و قبل از تولد کشته است. بهمن به کویر میزند تا آنچه را که تأثیر زنده ماندن فرزند عمرولیث در سرنوشت ایران میداند، ثابت کند؛ آن هم درست در روزی که همسرش درخواست طلاق داده است. حالا اینکه چرا میخواهد این مهم را ثابت کند و به چه کسی، داستان باید بگوید و ما در این نقد و بررسی در پی آنیم که آیا نویسنده از عهدهاش برآمده یا نه!
چشمنوازی نثر در آغازین صفحات داستان
فاطمه نفری بحث را با بررسی نثر رمان آغاز کرد: «در شروع داستان، نثر درخشان به نظر میرسد، نویسنده از آرایه تشخیص یا جان بخشی به اشیا و همچنین توصیفهایی بکر استفاده میکند و متن را زینت میبخشد، اما هرچه پیش میرود، این نقطه قوت، تبدیل به نقطه ضعف میشود. بازیهای زبانی با شروع دیرهنگام قصه اصلی، خواننده را خسته میکند و کار به جایی میرسد که از صفحه ۶۰ تا ۹۰ زمانی که بهمن، در بیابان گم شده و دچار بیحالی و هذیان است، تا جایی که مرد بیابانی او را بیابد و نجاتش دهد، حدود ۲۰ صفحه کاملاً اضافه به نظر میرسد! یا در صفحه ۲۱۵ مخاطب دیگر تحمل توصیفهای تکراری، فضاسازیهای مشابه و اطوار زبان را ندارد. دلیل عمده این اتفاق محتواست. هرچه در دل ماجرا پیش میرویم این نثر خاص، ضرورتش را از دست میدهد.»
مریم مطهری راد در تکمیل این بحث ادامه داد: «نویسنده اوراد نیمروز در کلمهپردازی متبحر است، میتواند توصیفات را سوار کلمات و کلمات را سوار مفاهیم کند و جلو ببرد و به این خوبی بگوید: «نیمی از سکه مسین خورشید در قلک کلوت ته کویر گیر کرده بود.» اما همین کلمهپردازی به اغراق میرسد و خط داستانی را دچار اختلال میکند. اگرچه بسیاری اوراد نیمروز را اثری تاریخی و اسطورهای دانسته و تلویحاً آن را در این ژانر قرار دادهاند؛ ولی برای فهم اینکه رمان در چه ژانری قرار دارد، ناگزیر باید خط داستانی را دنبال کنیم.
بهمن محسنی قهرمان رمان اوراد نیمروز به دل بیابان زدهاست، غرولندهایش نشان میدهد از زندگی روزمره خسته و از همسرِ فرزندسقطکردهاش هم دلخور است. به دنبال شخصیتی تاریخی پا در بیابان نهاده و با فرضیه مبهمی جلو میرود. او دائم میگوید: اگر پسر عمرولیث، ملکمحمد زنده بود چه میشد؟ ادعا میکند اگر او زنده بود تاریخ شکوهمندی رقم میخورد و چه بسا مسیر به سمت بهتری پیش میرفت. آیا نویسنده این مورد را به عنوان فرضیه برای تاریخ عنوان میکند؟ آیا برای تاریخ میشود فرضیه آورد؟ فرضیه تاریخی را در کدام آزمایشگاه باید به معرض آزمایش برد و چطور میشود ثابت کرد؟
در مورد هرجایی از تاریخ میشود گفت اگر اینطور نمیشد و آنطور میشد چقدر اوضاع فرق میکرد ولی هیچچیز قابل اثبات و مطالعه نیست. بنابراین نویسنده دنبال اثبات چهچیزی است و چه چالشی را دنبال میکند؟ او میخواهد قبر ملکمحمد را پیدا کند و البته پس از طی کردن فراز و نشیب و پشت سر گذراندن فرایندی نه چندان پرحادثه و دراماتیک قبر را پیدا میکند ولی درست وقتی به هدفش میرسد و قبر را مییابد، درخواست قلیان میکند! اینجاست که خواننده را با این سوال به خودش وامیگذارد که بعدش چه میشود؟ با قبری که دیگر چیزی از جسدش هم باقی نمانده چه کار میخواهد بکند؟ اگر خط داستانی رمان طوری جلو میرفت که مثلاً ملکمحمد زنده بود و فلان کار را میکرد و از فلان کار جلوگیری میکرد، جریان فرق میکرد. آنوقت رمان در گونه «تاریخ جایگزین» جلو میرفت و اتفاقاً جالب میشد؛ ولی داستان در این مسیر حرکت نکرده است و با این حساب، رمان، تاریخی محسوب نمیشود.»
سیده عذرا موسوی در ادامه بحث به پیرنگ پرداخت: «از ایرادات اساسی اوراد نیمروز پیرنگ است. بهمن دانشجوی دکتری و به زعم خود کارشناس تاریخ، بنا دارد علیرغم مخالفت استاد و تأکید او بر «عجیبوغریب بودن ایدهاش» (ص ۲۹) و «رمانتیک بودن برخوردش با تاریخ» و «بیاهمیت بودن نظرش برای تاریخ درباره دودمان عمرولیث» (ص ۱۲۵)، موضوع رساله دکتری خود را -که قاعدتاً باید از هفتخان رستم و تأیید گروه و استاد راهنما و مشاور و داوران و شورای پژوهش و چهوچه بگذرد- درباره تبار صفار تعیین کند و برای اینکه وجود روستا و قبر خواجه ملکمحمد را ثابت کند، از وسط کویر لوت بگذرد؛ حتی اگر عالم و آدم با نظرش مخالف باشند.
او در محاجه با استادش که میگوید، «اینکه عمرولیث بچه داشته یا نداشته چه گرهی از تاریخ باز میکند.» این نکته را موض,ع مهمی قلمداد کرده و آن را به فلسفه تاریخ نسبت میدهد. ولی آیا اساساً میتوان درباره فرضیاتی که امکان اثبات یا رد آنها وجود ندارد تحقیق علمی کرد و یا رساله دکتری نوشت؟ و اصلاً به قول استاد، این بحثها چه گرهی از مشکل چه کسی باز میکند؟ گیرم که بهمن، روستا و مقبره ملکمحمد را بیابد و وجود او را در برههای از تاریخ اثبات کند، این موضوع که بر «اگر» های ذوقی و حسی او بنا شده به چه کار فلسفه تاریخ میآید؟»
اقلیم و جغرافیای اوراد نیمروز
مرضیه نفری در این باب اشاره کرد: «نویسنده اقلیم خاصی را برای داستان انتخاب کرده است تا ما را متوجه آن سرزمین و ظرفیتهایی که در آن اقلیم وجود دارد کند اما آیا موفق است؟ خواننده با دنیایی خیالی و گاه افسانهای که قرار است او را به سرزمین ناشناختهای ببرد مواجه است؛ سرزمین سیستان، با فضایی بکر و ناب. اما در ادامه روند داستانی بسیار کند میشود. تعلیق شکل نمیگیرد. نویسنده به تاریخ و کویر تعلق خاطر دارد ولی موفق نشده از آن استفاده بجا و درست کند. با این اوصاف مخاطب عام کار را نیمه رها میکند و مخاطب خاص به دلیل باورپذیر نبودن با داستان همراه نمیشود. رفت و برگشتهای داستانی گیجکننده است و گاهی بدون هیچ پلی، از آینده به گذشته میرویم و سردرگم میشویم. شاید بتوانیم فقدان پیشداستان را در اینجا مؤثر بدانیم. خواننده نیاز دارد زندگی شخصیت اصلی را تفحص کند و او را بشناسد. چرا و چگونگی کارهایش را بداند اما هر چه به عقب برمیگردیم، نمیتوانیم دلیل کارهای فعلی شخصیت را کشف کنیم پس از بهمن فاصله میگیریم و همراهش نمیشویم. در واقع زمان حال داستان، دراماتیک و باورپذیر نیست. اما صحنههایی را که از گذشته و به صورت واقعی و داستان رئال روایت میشود، میتوان دوست داشت. مثل صفحه ۲۱۸ و صحبت با سیگارفروش افغان اما بهمن چندجا به صورت خیالی و زبان عامیانه با ملک محمدخان صحبت میکند که حذف این بخشها هیچ خللی به کار وارد نمیکند. همینطور بخشهای شاهنامه هم قطعاتی جدا افتاده از داستان هستند که با کار چفت نشدهاند.»
افسون کویر، حقیقت یا افسانه؟
سیده فاطمه موسوی با جملهای که از آلفونس گابریل در پیشانی کتاب نوشته شده است نقد را شروع کرد و گفت: «کسی که گرفتار افسون کویر شد تا پایان عمر رهایش نخواهد کرد. این جمله هم به تصورات خوانندهای که هنوز کتاب را نخوانده جهت میدهد و هم به نحوی سرنوشت قهرمان داستان را پیش روی خواننده داستان قرار میدهد؛ او یا در کویر خواهد مرد و یا در کویر خواهد ماند. در میانه داستان که او توسط شابان از مرگ در کویر رها میشود، خواننده به این نتیجه میرسد پس قهرمان داستان یعنی بهمن در کویر خواهد ماند و همین تلاش ارزشمند نویسنده برای رقم زدن پایانی غافلگیرکننده را تحت تأثیر قرار میدهد.»
زمان و موازنه رابطه انسان و طبیعت
سمیه عالمی نیز از اختلاط زمان و زبان داستان در اوراد نیمروز گفت: «ما به همان اندازه که بازی با زمان را در کار میبینیم، با بازی زبانی مواجهیم. شخصیتهای امروزی به زبان زمانه خودشان حرف میزنند و شخصیت تاریخی با زبان زمانه خودشان. با این اوصاف ما با یک اختلاط زمانی-زبانی مواجهیم که در ظاهر میتواند کار را برای مخاطب متفاوت کند اما هنر نویسنده در فرم درست از آب در نمیآید و آنچه بیشتر جلب توجه میکند همشانه بودن داستان با کویر است.
سرزمین ایران در نوار بیابانی کره زمین است، دو کویر بزرگ را در مرزهای خودش جا داده و شهرهای زیادی دارد که آبوهوای خشک دارند. اوراد نیمروز داستانی است که نویسندهاش چارچوب آن را بر کویر پیریزی کرده؛ حضور قنات و کاریز، ازدواج زن با قنات، حضور مار و نگهبانی او از رود در داستان که جملگی نمادهای کویرند، درک شرایط جغرافیایی را برای مخاطب سهلتر میکند. این همنشینی داستان با طبیعتِ یک سرزمین، ذاتاً امتیاز است؛ آن هم در داستان فارسی که ارتباطی بین ادبیات و طبیعت سرزمینی برقرار نشده است. نویسنده مواجهه انسان و طبیعت و موازنه آن را به تصویر کشیده؛ گاهی طبیعت به تسخیر انسان درآمده و گاه انسان به دام طبیعت افتاده است اما اینکه نویسنده توانسته از مواجهه کویر و انسان ایرانی، رمان دربیاورد محل بحث است. و سوال جدی اینجاست که آیا نویسنده موفق بوده از «چه میخواهد» و «چرا میخواهد» بهمن به عنوان انسان ایرانی در جدال با کویر، رمان خلق کند؟»
باورناپذیری شخصیت اصلی
فاطمه نفری در ادامه به روایت، راوی و شخصیت در داستان پرداخت و گفت: «روایت خاص سوم شخص داستان، تفاوت فاحشی با دیالوگهای شکسته و امروزی و عامیانه اثر دارد. به حدی که گاهی خواننده متعجب میشود آیا این دیالوگ از دهان بهمنی درآمده که راوی سوم شخص، او را شخصیتی تاریخ خوانده و عاشق فرهنگ و تاریخ کهن معرفی کرده؟
شخصیتپردازی بهمن، باورپذیر نیست. ما از گذشته بهمن چیزی نمیدانیم که بفهمیم بهمن از روی لجبازی با همسرش و یا بچهبازی یا کنجکاوی و یا علاقه مفرط به تاریخ به دل کویرلوت زده یا واقعاً به دنبال گمشدهای در دل تاریخ است؟ با داستان پیشرو حالت اول محتمل است. هیچ تحولی در شخصیت بهمن و یا زندگی مشترک او مشاهده نمیشود. شخصیتپردازی همچون نثر، با نخی نامرئی به محتوا و درون مایه اثر وصل است. و دقیقاً به دلیل اینکه اثر فاقد محتوایی عمیق است.
اهمیت مرگ ناگهانی در اثر بیماری آن هم در زمانهای که اینگونه مرگها فراوان بوده مشخص نیست. پایان داستان و ماندگاری قابل حدس بهمن در کویر و شباهتش با خواجه ملک محمد در این مورد چه معنایی دارد؟ به عبارت دیگر نخ تسبیح در این اثر پاره است و به همین دلیل سایر عناصر داستان هم زیبایی و کارکردشان را از دست میدهند.»
آیا اوراد نیمروز یک رمان اسطورهای است؟
پاسخ مریم مطهریراد به این سوال منفی است: «داستان طوری پیش نرفته که به اسطوره قلاب شود و اسطوره گره از کارش باز کند. شاید گاهی اشارهای نمادین به آب، خاک یا هرچیزی شده باشد ولی اسطوره نه! حتی به نظر من ژانر، واقعگرا هم نیست؛ چرا که با یک راوی_ قهرمان نامطمئن و اوهامزده مواجهیم. قهرمان هذیانگویان جلو میرود، آدمها را میبیند، با آنها حرف میزند گاهی آنها جوابش را میدهند گاهی جواب نمیدهند. در زمان حال به گذشته میرود و در گذشته جواب آدمهای حال اکنونش را میدهد. خواننده چطور باید به این قهرمان که راوی محدود به ذهن دنبالش راه افتاده اعتماد کند؟
به نظر میرسد این جریان اوهامپردازی که در بعضی کارها شکل گرفته تحتتأثیر «بوف کور» صادق هدایت باشد آنطور که راز و رمزگونهگی را به سمت ابهام و اوهام میبرند در حالیکه داستان حتی در اوهام هم نباید خواننده را تنها بگذارد. بنابراین به نظر میرسد اوراد نیمروز در ژانر سردرگم است.»
نمادها و نشانهها
سیده فاطمه موسوی در ادامه بحث اسطوره شناسی با اشاره به نمادها و نشانهها گفت: «مار در اساطیر اقوام و ملل مختلف از جمله مصر و هند تا مدتها نماد برکت، حاصلخیزی و زایش بوده و همچنین نقش نگهبان زندگی و سلامت جان و حتی ثروت را برعهده داشته است. به نظر میرسد که در این داستان اژدرمار بزرگی که در سرچشمه آب که خود نشان زندگی است خانه کرده، نگهبان زندگی، زایش و برکت است. ارتباط دخترک با مار ارتباط نزدیکی است و آنچنان که از داستان دریافت میشود قرار است دخترک نیز نقش نگهبان زندگی را بهگونهای دیگر برعهده داشته و نماد زایش و برکت باشد. اما آیا این اختلاط افسانه و اسطوره و نشانهها به نتیجهای واحد رسیدهاند؟
ادامه داستان این ذهنیت را تقویت میکند؛ آنجا که داستان از تاریخ به افسانه پل زده و با آن گره میخورد. نویسنده در صفحه ۱۵۸ کتاب درباره دیدار بهمن با ملک محمد سخن میگوید و ملک جوانمرگ را اینگونه توصیف میکند: «پرسید: شما کی هستین؟ و به ریش سفید و صورت جوانانه او در زیر خرمن مو دقیق شد، به انحنای شانهها و خال ظریفی که زیر چشم چپش داشت…» و در صفحه ۱۵۹ ملک در جواب بهمن که دوباره از او میپرسد شما واقعاً کی هستید، میگوید: «همان آدم که شما در پیاش بودید.» اما پس از آن اتفاق حیرتانگیز دیگری رقم میخورد. آنجا که میرخلیل سعی در متقاعد کردن بهمن برای ماندن در کویر و ازدواج با دخترک دارد: «میدونی باباش سالها پیش، خیلی خیلی سالها پیش یه روز از دل همین کویر پیدا شد. از سینه غبار. حالا از کجا؟ کسی چه بدونه. حالا چهکاره بود؟ کسی نفهمید. همین جا زن گرفت و موند. بعدش هم یهو رفت که رفت. کسی نفهمید خورد زمین شد، یا برد آسمون.» (صفحه ۱۹۸) و در جواب بهمن که میپرسد کجایی بود، میگوید: چه بدانم، مرد خوشسیمای کشیده قامتی بود، موهای بلندی داشت.» بهمن متعجب میپرسد: «واقعا؟» «بله قربون. دخترش هم بیشتر به خودش رفته» اما جملهای که موید این مساله است از زبان بهمن جاری میشود: «زیر چشم چپش خال کوچکی داشت میر…» و میر حیرتزده میپرسد: «الله اکبر تو از کجا میدونی؟» (صفحه ۱۹۹- ۲۰۰)
پدر دخترک همان ملکمحمد جوانمرگی است که بهمن اصرار دارد اگر زنده میماند ایران را به شکوه و جلال میرساند. پدری که یک روز از سینه غبار پیدا شده، دخترکی را به وجود آورده و بعد ناپدید شده است. و حالا بهمنی که از دنیای مدرن کنده شده قرار است به جبر و اصرار شابان به همسری دخترک زیباروی ملک جوان درآید. میتوان گفت جبر تاریخ یا حتی همان افسون کویر به کمک این مساله میآید و در زمانی که بهمن از کویر میگریزد و همه چیز آماده است تا او به تهران و دنیای مدرن بازگردد، با تهدید شابان دوباره گام در دل تاریخ و سرنوشتی میگذارد که خود به سراغ آن آمده. آیا قرار است نسل بهمن در آن دنیای مدرن منقطع شده و از نسل ملک جوانمرگ ادامه یابد و سرنوشت تازهای برای ایران رقم بخورد؟»
منطق لرزان روایت
در ادامه سیده عذرا موسوی درباره منطق داستان افزود: «بهمن در قامت یک پژوهشگر با سابقه سفر در کویر به دل کویر میزند، بدون اینکه ابزار لازم برای یک سفر تحقیقی مثل لپتاپ، پاوربانک، دوربین فیلمبرداری و عکسبرداری، حافظه جانبی، پنل شارژ خورشیدی و باتری اضافی گوشی همراه را داشته باشد. همان آغاز سفر، پس از چند تماس کوتاه با پریسا، گوشی بهمن که یادش رفته آن را شارژ کند و اتفاقاً باتری اضافی را هم جا گذاشته! خاموش میشود و خیال نویسنده، بهمن و مخاطب را تا پایان راحت میکند و متأسف است که باتری گوشی تمام شده؛ وگرنه عکسها میگرفت و مقالهای در خور مینوشت و کنفرانس شایستهای برگزار میکرد. (ص ۱۲۵ و ۱۲۶) حالآنکه بهانه روایت داستان، همین سفر تحقیقاتی است.
چهطور ممکن است در برخی از منابع قرن چهارم ذکری از گندمبریان رفته باشد و عبدالقادر دامغانی شرح مفصلی درباره زیارتگاه کوه خواجه ملکمحمد نوشته و حتی اشاره کرده باشد که روزگاری پیری خوشنام در آن مکان مقیم بوده و زائران بسیاری از هند و هرات داشته، ولی اشارهای به مقبره ملکمحمد که در کنار آن قرار دارد و اتفاقاٌ متعلق به قرن سوم است، نکرده باشد؛ به نحوی که بهمن برای اثبات ادعای خود مجبور به سفر شود؟ جالب اینکه امکانات بهمن در عصر مدرنیته و در رویارویی با این پدیده تاریخی بیشتر از تاریخنگاران قرن چهارمی نیست؛ آنچنان که برای به دست آوردن ابعاد کتیبه گور، آن را وجب! میکند.
از نظر بهمن، زمان در کوه خواجه هزار سال است که متوقف شده (ص ۱۱۷). قطعاً این توقف در تمام ابعاد رخ داده است، نه فقط در سبک زندگی، ولی او در مواجهه با شابان و اهالی روستا که زبانشان سیصدچهارصد کلمه بیشتر نیست و از نظر میرخلیل میتوان زود آن را آموخت (ص ۱۹۹)، راه ارتباطی جز زبان بدن ندارد. حال آنکه بهمن مدتهاست روی قرن سوم کار میکند (ص ۱۲۵). برای یک کارشناس تاریخ، آشنایی ابتدایی با زبانی که اتفاقاً تعلق خاطری به کاربران آن وجود دارد، کار چندان سختی نیست، ولی هنگام برخورد با حیوان مقدس در کوه، شابان با حرکات دست و سر به او میفهماند که این تنها شکار کوه خواجه ملکمحمد است و سالهای سال، حتی پیش از آنکه او به دنیا بیاید، در همین کوه میچریده است. (ص ۱۲۴) حال چهطور میشود این مفاهیم را با حرکات سر و دست به دیگری انتقال داد، نویسنده باید پاسخ دهد. ایراد کار این است که نویسنده زبان را از میان برداشته اما جایگزین مناسبی برای انتقال مفاهیم قرار نداده است. در مجموع میتوان به این نتیجه دست یافت که ما در اثر بیشتر با یک گردشگر روبهرو هستیم تا یک پژوهشگر تاریخ.
اگر از زبان قدرتمند و توصیفات زیبای ابتدای کتاب بگذریم و بخشهای تاریخی را از داستان جدا کنیم، دقیقاً چه چیزی جز یک داستان کمجان و رمق با ماجراهای فرعی تٌنٌک باقی میماند که اوراد نیمروز یک رمان باشد؟ قصد ابتدایی نویسنده برای نوشتن یک داستان کوتاه و سپس داستانی بلند و بعد تبدیل آن به یک رمان در این مساله بیتاثیر نبوده است».
مرضیه نفری در بخش پایانی نقد خود فضای شاعرانه و توصیفات زیاد داستان را مخل منعقد شدن داستان دانست: «توصیفها، تصویر نمیدهند و داستان را جلو نمیبرند و به راحتی قابل حذف هستند. گاهی توصیفها ساده هستند و خواننده را همراه میکنند. استفاده از کلمات و ترکیبات جدید، گاهی اوقات به افزایش دایره واژگان میانجامد و لذت کشف و آشنایی با لغات جدید را میچشاند اما در این داستان به علت تعدد کلمات، این اتفاق نمیافتد. از طرفی فضای داستان و جملههای پیشین و پسین هم اجازه درک و فهم کلمات جدید را نمیدهد.»
بیبار بودن این کویر و حاصلخیزی کجا؟
سمیه عالمی در بخش پایانی به ارتباط نازایی کویر و زندگی بهمن پرداخت: «به نظر میرسد چرایی سفر کویری بهمن فرار از بینتیجه بودن زندگی مشترکش با پریسا است. در کویر رو به مرگ میرود اما اهالی آن روستای چند نفره نجاتش میدهند، دختری وجیهه از اهل روستا مهر او را به دل میگیرد، اهالی او را برای دامادی روستا و فرزندآوری میخواهند اما بهمن درحالیکه میتواند زندگی دوبارهای را شروع کند، یکباره و بیهیچ دلیل و انگیزهای میخواهد به زندگی با پریسا و عشق او برگردد، درحالیکه آخرین مکالمه آنها تأیید میکند که بهمن قبل از ورود به کویر در ذهن پریسا مرده و این رابطه ازدسترفته است؛ پس چرا تلاش برای بازگشت؟
در نظر نویسنده این سرزمین سترون است، چهبسا شخصیت اصلی داستان هم به همین نتیجه میرسد که سترونی این سرزمین شهر و کویر ندارد و با زنده ماندن عمرولیث و اولادش هم هیچ اتفاق امیدوارانهای نمیافتاد. او به گیاهان کوچکی که در کویر جوانه زدند اشاره میکند و میگوید اینجا آب هست. اما «میر» میگوید آن جوانهها در توهم آب رشد کردهاند و به زودی خواهند مرد! درنهایت نویسنده از زبان شخصیتها میگوید فرقی نمیکند چه کسی زمامدار ایران باشد، باز مغولان حمله میکنند و ایران ویران میشود و چیزی از این سرزمین نخواهد رویید. با این شرایط روشن است که چرا بهمن از ازدواج با دختر جوانی که از نسل ملک محمد، شخصیت محبوب تاریخیاش است هم فرار میکند به این دلیل که چیزی برای تغییر مطلوب نمیبیند. اگرچه نویسنده اینجا هم در گفتن جانکلام داستانش، منطقی لحاظ نمیکند؛ شابان ده پسر دارد اما در بحران جمعیتی که دارند آنها را به عقد دختران ده درنمیآورد! «میر» مرد دورهگرد به خواهر همسر شابان متمایل است اما دختر را به عقد آب درمیآوردند! شابان میخواهد این روستا زنده بماند اما با حضور مردان روستا و میر، دختر با آب ازدواج میکند و شابان برای حل مشکل سراغ درکویرماندهها برای ازدواج دختران روستا میرود. همه چیز در داستان مهیای تولدهای تازه است اما نویسنده نمیخواهد که نمیخواهد. به نظر میرسد مشخص نبودن «ضعف و نیاز»، «آرزو و هدف» شخصیت اصلی در داستان و فقدان «نبرد و مکاشفهی نهایی»، داستان را دچار اختلال کرده است و موانعی که نویسنده برای داستان و تعلیقش ساخته، زودگذر و ناچیز از آب درآمدهاند لذا داستان مبتلا به تختی و خمودگی است.»