«روزنامه پاکستان» شرح خاطرات سفر دو هفتهای سیدامیر سادات موسوی به کشور پاکستان است. کشوری که برای هموطنانمان ناآشنا و سفر به آن، بهمنظور تفریح و گردش عجیب و دور از باور است.
سادات موسوی درباره علت چاپ کتابش میگوید: «در ابتدای سفر، حتی یک درصد هم به انتشار سفرنامهام فکر نمیکردم. یک روز گذشت، دو روز گذشت و کمکم دیدم چقدر این همسایه برای ما غریبه است. احساس کردم دردها و دغدغههای کشور پاکستان، خیلی برای جامعه امروز ایرانی حرف دارد. این شد که تصمیم گرفتم هرطور شده خاطراتم را سروسامان بدهم و منتشر کنم.»
در این نوشته، با نویسنده و کتابش همراه و همقدم میشویم، و با افزودن جملاتِ منتخبی از کتاب، تلاش میکنیم «روزنامه پاکستان» و محتوای آن را بررسی و معرفی و در کنارش، با جامعه پاکستان از منظرهای متفاوت آشنایی پیدا کنیم.
نویسنده در صفحات ابتدایی کتابش، از خطی برایمان میگوید که میان دو کشور ایران و پاکستان کشیده شده. خطی که حد و اندازه هر کشور را مشخص میکند. او از نگاه شخصیِ خود علت به وجود آمدن مرزها را اینگونه بیان میکند: «مرز فقط یک خط است. نه! حتی خط هم نیست. یک چیز عجیب و غریبی است که اینطرفش میشود ایران و آنطرفش میشود پاکستان. یک موجود فرضی که نقشههای جغرافیایی را مجبور به رنگارنگ شدن میکند. آدمها بعضی اوقات بهخاطر جابهجا کردن این موجودات فرضی با هم میجنگند، خون همدیگر را میریزند، بچههای هم را میکشند. و دستِ آخر وقتی از جنگ خسته میشوند، یک سیم خاردار روی آن موجود فرضی پهن میکنند و مامورهایشان را اسلحه به دست کنار آن قرار میدهند تا مبادا کسی به این موجود فرضی بیاحترامی کند. من فکر میکنم اولینبار «مرزهای سیاسی» را «مرضهای انسانی» به وجود آوردهاند.»
سادات موسوی، در بخشی از کتابش درباره بهداشتِ مردمِ پاکستان مینویسد و از دیدن بعضی صحنهها ابراز تعجب میکند: «برایم جالب بود که هیچکس از آبخوردن با همان لیوانِ دهنبهدهن چرخیده، ابایی نداشت.» او در ادامه، شاید برای رعایتِ حال خوانندهاش که مبادا تصویرسازی این فضاهای آلوده ملولش کند، خاطرات و مشاهداتش را با زبانِ طنز بیان میکند یا در برخی جملات ادای دینی به شاعر گرانمایه پارسیزبانمان، جناب سعدی میکند. لازم است همینجا اضافه کنیم؛ آقای سادات موسوی افزونبر نویسندگی، شاعری نیز میداند و این دلیلِ مهمتری است برای آشناییاش با سعدی(مشتی نمونه خروار) و اشعارِ او. به این دو بخش از کتاب توجه کنید که رسالتشان بیشتر یاد کردن و ادای دین به حضرت سعدی است تا شرح آنچه بر نویسنده گذشته است: «آشپزخانه و محل غذاخوری هم با گرد و خاکی که داشت، ضد حیات بود و مخرب ذات!»
یا این نمونه دیگر:
«توجه من به چند بچه پابرهنه با سر و وضعِ کثیف جلب میشود که هر از چندی تا فاصلهای از مادرشان دور میشوند و دوباره با صدای مادر برمیگردند. روی زمینِ سیمانیِ حیاط، مردی را میبینم که با خیالی آسوده، دراز کشیده است. دستهایش حکم بالش را دارند و لباس و بدنش آنقدر کثیف است که دیگر از دراز کشیدن روی زمین، عارش نیاید. قیافهاش را که میبینی، احساس میکنی عجب لذتی از خواب صبحگاهی میبرد. انگار همان درویشِ سعدی است که هر کجا که بخسبد، سرای اوست!»
یا این بخش از خاطرات آقای نویسنده را بخوانید که بهداشتِ اجتماعی مردم پاکستان را نقد میکند: «یک بطری خالی آبمعدنی در دستم مانده و نمیدانم چه کارش کنم. مهدی بطری را از دستم میگیرد و پرت میکند بیرون.
-اینجا که ایران نیست!»
در ادامه، اگر دوست دارید بدانید که وضعیت زنان و دختران در کشور پاکستان چگونه است؛ به این قسمت از متنِ کتاب دقت کنید: «برایم سوال بود که پس دخترها و زنها کجا هستند؟ میخواستم بپرسم ولی منصرف شدم. آنقدر این سوال توی ذهنم ماند که اسد خودش به حرف آمد: توی این روستا بعضی از زنها در مزارع کار میکنند و خیلی فعال هستند، اما زنان ما همیشه در قسمت اندرونی خانه میمانند و فقط گاهی همراه خودمان برای تفریح بیرون میآیند. البته در آن مواقع هم روبنده میپوشند و فقط چشمهایشان معلوم است.»
نویسنده که در طول سفر دو هفتهای خود، به شهرهای مختلف پاکستان سفر میکند از خاطره نماز صبحی برایمان مینویسد که در مسجد وهابیها اقامه میشود. نمازی که بدون استفاده از مهر میخواند تا مبادا کسی متوجه شیعی بودنش شود و جانش به خطر بیفتد. از دل همین خاطرات بهظاهر بیاهمیت است که خواننده بهعنوان یک شخصِ غایب متوجه میشود در کشوری نظیر پاکستان، امنیت تا چه اندازه متزلزل است. علاوهبر این، نویسنده در بخشهای دیگر کتابش باز هم به این تفاوتِ مذهب و مشکلساز بودنش اشاره میکند و سوالاتی که در ذهنش میگذرد را بیپروا بیان میکند. بهعنوان نمونه، این بخش را بخوانیم: «مگر چه تفاوتی بین نظام مذهبی سنی و شیعه وجود دارد که در اولی گروههای گسترده تروریستی به وجود آمده، اما در دومی نه. آیا این مساله صرفا برآمده از اتفاقات و رویدادهای تاریخی چند دهه اخیر است، یا اینکه دلیلی برای آن قابل تصور است. به عقیده من نمیشود جایگاه «مرجعیت» در بین شیعیان را، در این مساله بیتاثیر دانست. نگاه سنتیای که در میان شیعیان وجود دارد، هرگز به یک آدم عادی، اجازه برخوردهای تند و خارج از عرف را نمیدهد. یک گروه شیعی هرگز نمیتواند براساس تشخیص خودش، دست به اسلحه ببرد، جهاد ابتدایی کند، کافران را به قتل برساند یا مرتدی را بکشد. هرچند دروازه چنین اقداماتی بهطور کامل بسته نیست، اما نظام شیعی سلسلهمراتبی دارد که عملا رواج خشونت را غیرممکن میسازد. به همین دلیل حجم فعالیتهای گروهی مانند فداییان اسلام هرگز قابل مقایسه با فعالیتهای تروریستی گروههای وهابی نیست. یعنی ساختار تشیع بهگونهای است که اصلا نمیتواند آنطور بشود.»
و این ابراز عقیدههای شخصی نویسنده در کتاب نمونههایش فراوان است. به اندازهای که بعد از خواندن کتاب، خواننده احساس میکند مشتِ افکار سیاسی و اعتقادی نویسنده برایش، بازِ باز است.
مثالی دیگر: ««مرد مومن! مرد حق! ضیاالحق! ضیاالحق!» اینها را بیرون مسجد، روی مزارِ ضیاالحق نوشته بودند. تازه این یکی از همه جالبتر بود: «شهید ضیاالحق»! میدانید که ایشان روز 17 آگوست 1988، وقتی در کنار تعدادی از ژنرالها و فرماندههایش در هواپیما نشسته بود، دچار یک سانحه مشکوک هوایی شد و به این ترتیب به فیض شهادت رسید! بگذریم از اینکه با حکومت نظامی سر کار آمده بود و همان اول کار ذوالفقار بوتوی بیچاره را اعدام کرده بود. کاری هم نداریم به ارتباطهای ویژه ایشان با آمریکا و ورود اسلحه و کمک به شکلگیری گروههای تروریستی و دست آخر طالبان! بالاخره ایشان شهید است و الان «عند ربهم یرزقون»ی شده است برای خودش.»
افزونبر اینها، نویسنده گاهی از زبانِ مردم آن سرزمین برایمان مینویسد و برخی واژههای شیرینِ زبانِ اردو را در کتابش میآورد تا اگر خوانندهاش علاقهمند باشد، لذتی دوچندان ببرد: «بچهای گم شده است و آگهی زدهاند که اگر کسی او را دید، با تلفن تماس بگیرد و خانوادهای را از نگرانی دربیاورد. بالای آگهی بزرگ نوشته: «تلاش گمشده»! تلاش در زبان اردو به معنای «جستوجو» است. ولی برای ما که اردو بلد نیستیم، «تلاش گمشده» معنی جالبتری میدهد. باید با شماره تلفنی که گذاشتهاند، تماس بگیرم و بگویم: بنده تلاش گمشدهتان را پیدا کردم: جمهوری اسلامی پاکستان!»
و راوی در صفحات پایانی خاطراتش، قسمتی از گفتوگوی خود با مردِ پیرِ پاکستانی را میآورد تا ضمن یادآوری آن خاطرات، از مردمِ سرزمینش بخواهد نسبت به اتباع خارجی و مهاجرانی که به دامان ایران پناه آوردهاند رفتار بهتری داشته باشند تا متقابلا آنها نیز از سفر و گردش در کشورِ ما احساس بهتری داشته باشند : «کمی که میگذرد و بیشتر با هم صمیمی میشویم، میگوید: «من خیلی ایرانیها را دوست دارم، ولی نمیدانم چرا شما زیاد از پاکستانیها خوشتان نمیآید». احساس دیپلماتیکم میگوید، باید یک جوری مساله را حلوفصل کنم:
- نه اینطور نیستم. ما با شما دوست و برادر هستیم.
خودم از این جواب، بدم آمد. مگر پیرمرد حرف دیپلماتیک زده که دیپلماتیک جوابش را میدهی؟
- ممنون، ولی من حقیقت را میدانم. خودم بارها برای زیارت به ایران آمدهام و رفتار مردم ایران را وقتی متوجه میشوند اهل پاکستانم، دیدهام. حالا ولش کن. تیکهه! تیکهه!
حس دیپلماتیکم را بیخیال میشوم و سعی میکنم خودم بهعنوان یک ایرانی، درست و حسابی برخورد کنم. شاید همین رفتار کوچک، کمی تصویر ذهنی پیرمرد را تغییر دهد. تعارف را کنار بگذاریم. نگاه ما به مردم پاکستان چگونه است؟ در ایران، پاکستانی کم پیدا میشود، ولی افغانستانی که زیاد است. زیاد دیدهام در اتوبوس یا رستوران، زشتترین توهین به یک افغانستانی شده است. به جرم اینکه خارجی است!»
افزونبر همه زیباییهای نوشتاریِ کتاب که ناشی از تلاش و دقتِ نویسنده و ویراستار آن است، شرط انصاف است، اشارهای بکنیم به جذابیتهای دیداری کتاب که طرح جلد، نقشه جغرافیایی کشور پاکستان که در فرامتن آمده و عکسهای ضمیمهشده به متن را شامل میشود و هرکدام این ویژگیها، بر ارزش کتاب میافزایند.