رمان «برادر سیاهه» [Black Brother, Black Brother] اثر جوئل پارکر رودز [Jewell Parker Rhodes] منتشر شد.

برادر سیاهه» [Black Brother, Black Brother]   جوئل پارکر رودز [Jewell Parker Rhodes

به گزارش کتاب نیوز، رمان «برادر سیاهه» از جدیدترین آثار ارائه شده توسط نشر کتابستان معرفت است که مرجان اندرودی و هیرش خیر آن را ترجمه کرده اند.

جول پارکر رودز، متولد سال 1954 میلادی و از جمله رمان نویسان پرفروش آمریکایی است. او برنده جایزه بادکنک طلایی آمریکا نیز شده است.

ناشر در معرفی این اثر او آورده است:

 این داستان ماجرای زندگی پسرک دوازده ساله‌ای به نام دانته را روایت می‌کند. او همیشه در مدرسه و جاهای دیگر، به خاطر رنگ پوستش تحقیر می‌شود و آرزوی نامرئی بودن می‌کند.
برادر سیاهه ماجرای زندگی دانته است. پسرک دوازده ساله‌ سیاهپوستی که یک برادر سفیدپوست دارد و البته، همیشه بر خلاف برادرش، آرزو می‌کند که نامرئی باشد. دانته در مدرسه‌شان، در اقلیت است. تعداد پسرهای سیاهپوست دبیرستان میدفیلد پریپ زیاد نیست. بچه‌ها شبیه او نیستند. دوستش ندارند و توی مدرسه، هم بچه‌ها و هم معلم‌ها او را با لقب تحقیرآمیز برادر سیاهه صدا می‌کنند. هرکس دیگری هم که جای او بود دلش می‌خواست شبیه برادر سفیدش، تری باشد.
به‌هرحال، یک بار که در مدرسه، کاپیتان تیم شمشیربازی او را اذیت می‌کند، از مدرسه تعلیقش می‌کنند! دانته تنها است و وحشت کرده. او به دنبال جایی می‌گردد که واقعا به آنجا تعلق داشته باشد و او را بپذیرند. جوئل پارکر رودز در این کتاب، بررسی دقیقی بر مسیر رسیدن از مدرسه به زندان و مبارزه یک پسر با نژادپرستی و شیوه یافتن ایدئولوژی‌هایش ترسیم کرده است.

در بخشی از این رمان می‌خوانیم:

اینجا یک ایستگاه پلیسِ تابع است. به شلوغی زندانی عادی نیست. بزرگ‌سالان را باهم گروه‌بندی کرده‌اند؛ بنابراین، تو سلول خودت را داری.
افسر درحالی‌که کلید را توی قفل می‌چرخاند، گفت:
«اینجا امن‌تره.»
(مسخره است. من اصلاً احساس امنیت نمی‌کنم. مرعوبم و وحشت‌زده.)
شش مرد، در طولِ راهرو ایستاده‌اند و مراقب من هستند. بعضی از آن‌ها کنجکاوند؛ بعضی زل زده‌اند؛ بعضی هیچ واکنشی ندارند؛ بعضی سیاه‌پوست‌اند و بعضی سفیدپوست. دوتا از آن‌ها با نفرت به من خیره شده‌اند.
پشت به مردها نشسته‌ام و طوری دیوار سیمانی روبه‌رویم را بررسی می‌کنم که انگار آن خطوط، تَرَک‌ها و خراشیدگی‌ها، معمّایی پیچیده است.

***
پای راستم می‌لرزد و بی‌اختیار می‌پرد. دلم می‌خواهد فریاد بزنم «من را از اینجا ببرید بیرون». احساس می‌کنم دارم خفه می‌شوم. لامپ‌های فلورسنت، بالای سرم وزوز می‌کند. اینجا هیچ پنجره‌ای ندارد. فقط بوی حال‌به‌هم‌زنِ مایع سفیدکننده که با عرقِ تن و استفراغ آمیخته باشد، به مشام می‌رسد.
سلول من کوچک است. توالتی فلزی گوشهٔ سلول قرار دارد. توالت، درپوش ندارد.
اگر بروم و ادرار کنم، مردهایی که آن‌طرف‌تر ایستاده‌اند، می‌توانند من را ببینند؛ یا حتّی بدتر. من هرگز از این توالت استفاده نخواهم کرد.
روی نیمکت سنگی نشسته‌ام و احساس شرمندگی می‌کنم؛ باوجوداینکه هیچ کار اشتباهی انجام نداده‌ام.
صدایی خشن می‌پرسد:
«چی‌کار کردی؟»
بفرما، گناهکار شدم. حتّی تری هم فکر می‌کرد من گناهکارم.
«چی‌کار کردی؟»
نمی‌خواهم جوابی بدهم.
صدای بابا را می‌شنوم که می‌گوید:
«به بزرگ‌ترها احترام بگذار.»
حتّی وقتی توی غل‌وزنجیر هستند؟
اما الان بابا اینجا نیست که این خواهش را از من بکند. بدون‌آنکه رویم را برگردانم، زیرلب می‌گویم:
«هیچ‌چی.»
و سپس اضافه می‌کنم:
«آقا!»
حالت تهوع می‌گیرم. قورتش می‌دهم، آن طعمِ زننده را برمی‌گردانم توی گلویم.
سردرگُمم. ابری بالای سرم جا خوش کرده است. ابری که من را عصبی‌تر و وحشت‌زده‌تر می‌کند.
در نیویورک دوستان زیادی داشتم. در «نیوتن»۲۲، همه به من مشکوک‌اند. بچه‌های تازه و مدرسهٔ تازه هم من را پس زدند. درک می‌کنم. من به قدبلندیِ تری نیستم. به‌اندازهٔ او قوی و عضلانی هم نیستم. هیچ‌کدام از این‌ها، تقصیر تری نیست؛ نه واقعاً؛ اما بااین‌وجود، دلم می‌خواست او به‌جای من اینجا بود. آرزو می‌کردم حالش از من بدتر بود.
گمان می‌کنم برادر خوبی نیستم.
احساس بی‌ارزش‌بودن می‌کنم.
از میانِ آن‌همه بچه‌مدرسه‌ای، فقط دستگیرکردن من برای پلیس آسان بود. چرا خانم کی ترسیده بود؟ چرا به‌نظر می‌رسید که آقای واترز از توی دردسرافتادن من لذّت می‌برد؟ از همه بدتر اینکه، چرا آقای مدیر برای من پلیس صدا زد؟ از روزی که به میدلفیلد آمده‌ام، پلیس هیچ‌وقت برای بردن کسی به اینجا نیامده است.
من مشکلی دارم؟

مرجان اندرودی از مترجمین این اثر متولد 1357 است و هیرش خیر دیگر مترجم این اثر متولد 1360.

«برادر سیاهه» اثر جوئل پارکر رودز در 227 صفحه و قیمت 28 هزارو پانصد تومان در دسترس علاقمندان قرار گرفته است.

................ هر روز با کتاب ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...