ترجمه نادیا حقدوست | کافه داستان
داستان کوتاه «گامهای بیصدای مرگ» از مجموعهداستان «بیسایگان» [Those without shadows] فرانسواز ساگان که در سال ۱۹57 منتشر شد، انتخاب شده است.
لوک ریش و سبیلش را بهطور کامل اصلاح کرده بود، نه اینکه فقط کوتاهش کرده باشد. کت و شلوار کتان کرمرنگ شیکی که همسر مهربانش فانی از فرانسه آورده بود بر تن داشت و پشت فرمان پنتیاک کروکی به سمت استودیوی واندر سیسترز میراند و در همان حال علیرغم دنداندرد خفیفی که علتش را نمیدانست سوت میزد.
ده سالی بود که لوک همر نقش لوک همر را بازی میکرد، یعنی ده سال میشد که عهدهدار این نقشها بود: الف) نقش دوم درخشان. ب) همسری وفادار برای زن اروپاییاش. پ) پدری خوب برای سه فرزندش. و ت) پرداختکننده مالیات وظیفهشناس و به وقتش یک همراه خوب برای خوشگذرانی. شناکردن، نوشیدن، رقصیدن، عذرخواستن، عشقورزیدن، شانهخالیکردن از مسئولیت، انتخابکردن، به عهدهگرفتن و قبولکردن مسئولیت را بلد بود. حدود چهل سال داشت و به چشم مردمی که در تلویزیون او را میدیدند چهرهای بینهایت دوستداشتنی بود. آن روز صبح همانطور بیخیال به بورلی هیلز رسید و با اطمینان میرفت تا نقشی که مدیر برنامهاش برایش تدارک دیده بود و به احتمال زیاد از طرف مدیر واندرز سیسترز به او پیشنهاد شده بود، بپذیرد.
قرار ملاقاتهایش طبق اصول بود، زندگیاش طبق اصول بود، و خودش را پایبند اصول میدانست. در چهارراه سانستبولوار مردد بود، سیگار نعنایی که عادت داشت صبحها بکشد روشن کند یا نه؟ چراکه به نظرش میرسید زمین و آسمانها، پرتوهای خورشید و چراغها همه دست به دست هم دادهاند تا کمکش کنند به زندگی ادامه دهد. به تامین امکانات لازم برای همسر و فرزندانش، ویلا و باغهایش ادامه دهد؛ از کچاپ و استیک گرفته تا بلیت هواپیما؛ یعنی همان زندگی که ده سال پیش از آن برایش مقدر شده بود (مثل نام و نام خانوادگی مسیحیاش، لوک همر.) شاید یک سیگار دلیل یکی از آن بیماریهای غیرقابل پیشگیری و خطرناکی باشد که همه روزنامههای سال ۱۹۷۵ دربارهاش مینوشتند؟ شاید آن سیگار میتوانست همان قطره آبی باشد که از ظرف اسرار او یا پزشکانش به بیرون سرریز کند؟
یک لحظه آن فکر متحیرش کرد؛ چراکه به نظرش ایده نویی بود و او معمولا ایدههای ناب و خاص به سرش نمیزد. علیرغم ظاهر مغرور و زندگی بیدغدغهاش لوک همر آدم متواضعی بود. تا مدتها احساس سرخوردگی و حتی حقارت میکرد تا اینکه روانپزشکی نادانتر یا شاید دیوانهتر و یا صادقتر از بقیه روانپزشکها به اوگوشزد کرد که خیلی خوشتیپ است. این دکتر رولاند نام داشت و در ضمن الکلی بود، لوک با یادآوری این خاطره لبخندی زد و تقریبا ناخودآگاه سیگار نیمهروشنش را از شیشه ماشین بیرون انداخت. چه حیف که همسرش این صحنه را ندید! درواقع فانی مدام به او گوشزد میکرد که حواسش به نوشیدنیها و سیگارکشیدنش و البته امیال جنسیاش باشد. رابطهشان به عنوان یک زن و شوهر، بسیار کمرنگ شده بود؛ از وقتی لوک یا دقیقتر پزشک فانی او را در جریان شروع بیماری تپش قلبی گذاشته بود که هرچند خطرناک نبود، ولی میتوانست دستوپاگیر باشد؛ مثلا در فیلمهای وسترن یا فیلمهایی که باید در آنها سوارکاری به نمایش میگذاشت و در شرف بازی در آنها بود و احتمالا سالهای بعد هم باید بازی میکرد. روی هم رفته لوک از این ممنوعیت، این نوع از منع احساسی و جسمی بسیار رنجیدهخاطر بود، ولی فانی مصرانه تاکیدش بر این بود که مسلما همیشه عاشق هم بودهاند، عشاقی پرشور، وقتی این را میگفت نوعی فراموشی مسحورکننده و تردیدآمیز ذهن لوک را تسخیر میکرد -ولی حالا باید یاد میگرفت از بعضی چیزها صرف نظر کند و پیش از هر چیز پدر تامی، آرتور و کوین باشد که بدون اینکه در جریان بیماری او باشند برای زندگیکردن به او احتیاج داشتند. و او با قلبی که همیشه، هر روز، مثل یک ماشین الکترونیکی کوچک، کلاسیک، دقیق و قابل اعتماد منظم میتپید باید به فعالیتش پایان میداد. قلبش دیگر آن جانور گرسنه و حریص و خسته و مردد نبود که با ضربانی قوی ترس و خوشبختی را میان دو پارچه خیس از عرق فریاد بزند، قلبش حالا فقط وسیلهای بود برای به جریانانداختن آرام خونش در رگهایی به همان آرامی. آرام مثل تابستان بعضی خیابانهای بعضی شهرها.
البته حق با فانی بود. و لوک آن روز صبح خوشحال بود بهخصوص که میتوانست خودش باشد، مقابل دوربینها چهارنعل با اسب بتازد و زیر آفتاب سوزان با گامهایی بلند از شیبهای ۲۵ درجه بالا برود…
فقط باید از چند ساختمان دیگر عبور کند، بعد به راست بپیچید و سپس به چپ و حالا وارد حیاط بزرگ میشود و پنتیاک را به جیم پیر میسپرد و بعد از خوشوبش و شوخیهای معمول قرارداد تنظیمشده توسط مدیر برنامهاش را با هانریِ پیر و دوستداشتنی امضا میکند. البته یک نقش دوم ولی یک نقش دوم خیلی خوب، یکی از آن نقش دومهایش که همه میگفتند حتما رازورمزی دارد. عجیب بود که آدم در مورد او به راز فکر کند: رازداشتن، او هیچوقت نقشهای پررمزوراز بازی نمیکرد. دستش را بالا آورد، شگفتزده شد و مبهوت، محو تماشای دستش شد که چقدر خوب مانیکور شده و تمیز و بینقص و برنزه و مردانه است و یکبار دیگر به خاطرش از فانی ممنون شد. پیرایشگر مانیکوریست دو روز پیش آمده بود و به لطف او (فانی) و باز هم فقط به لطف او، نه موهایش بیش از حد بلند بود، نه ناخنهایش زیادی کوتاه. همهچیز کاملا هماهنگ بود. شاید فقط افکارش کمی ناپایدار بود.
و این جمله از پا درش آورد. داشت یکدفعه مثل یک سم، نوعی روانگردان یا سیانور رگهای لوک همر را فرا میگرفت: فکر ناپایدار. آیا واقعا افکارم ناپایدار است؟ و بیاختیار مثل کسی که ضربهای به او وارد شده باشد به راست متمایل شد و دست از فکرکردن کشید. این فکر ناپایدار به چه معنا بود؟ مردم باهوش او را میشناختند، حتی روشنفکران و نویسندگان هم؛ به او افتخار میکردند. و با وجود این، حالا این عبارت، فکر ناپایدار، ابروهایش را درهم کشیده بود و دقیقا همان احساس بیست سال پیش را در او زنده میکرد؛ وقتی مارین در زندگیاش بود و او مچش را وقتی با بهترین دوستش در ساحلی نزدیک هونولولو بود، گرفته بود. حالا این حسادت در همان مکان و با همان شدت دوباره به سراغش آمده بود. خواست نگاهی به خودش بیاندازد و با ژستی همیشگی آینه ماشین را پایین آورد و به خودش خیره شد. خود خودش بود، خوشبرورو، قویبنیه، و رشتههای باریک قرمزرنگی از خون در چشمهایش که خوب میدانست دلیلی ندارد مگر زیادهروی در نوشیدنی و کمخوابی دو شب گذشته. در آن آفتاب سوزان لَسآنجلس با پیراهن آبی روشن و کت و شلوار کرم مایل به سفیدش، با آن کراوات رنگارنگ، با پوست برنزه شادابی که به لطف آفتاب گرفتن در ساحل و وسایلی که فانی کشفشان کرده بود داشت، واقعا آینه تمامنمای سلامتی و تعادل و هماهنگی بود و خودش این را خوب میدانست.
خب، حالا مثل یک ابله کنار این پیادهرو ایستاده بود که چه؟ چرا دیگر جرات نمیکرد استارت بزند؟ چرا ناگهان داشت عرق میکرد و تشنه شده بود و میترسید؟ چرا دلش میخواست روی صندلی ماشین دراز بکشید، کت و شلوار شیکش را مچاله کند و پنجه گرهشدهاش را گاز بگیرد، اما جلوی خودش را میگرفت؟ (دلش میخواست آنقدر دستش را دندان بگیرد تا خون از دهانش بچکد، خون خودش، برای اینکه احساس کند به دلیل خوبی دارد درد میکشد؟ حداقل به دلیلی مشخص…) دستش را دراز کرد و رادیو را روشن کرد. زنی آواز میخواند، شاید یک زن سیاهپوست. باید گفت قطعا، چراکه چیزی در صدایش او را مطمئن میکرد و هرچند خدا را شکر هرگز با زنان سیاهپوست رابطهای نداشت (نه از سر نژادپرستی اتفاقا شاید چون نژادپرست نبود) از روی تجربه شناخت کلی از زنان سیاهپوست و درنهایت صدایشان و خلاصه در کل صدای خوش و دورگه زنان سیاهپوست به او حس آرامش روحی و به طرز عجیبی تنهایی القا میکرد. او را آدم دیگری میکردند -به وضوح- چراکه با فانی و بچهها، او همهچیز بود جز مردی تنها. در این صداها چیزی وجود داشت که احتمالا دوباره حس نوجوانی را در او بیدار میکرد، یک ترکیب قدیمی از دلسردی، بیخیالی و ترس. زن آهنگی نسبتا قدیمی و فراموششده میخواند و او با اضطرابی بیمارگونه سعی داشت کلام آهنگ را به خاطر بیاورد.
شاید بهتر بود دوباره به دیدار روانپزشک الکلیاش میرفت و تا وقتی که در آن شهر بود یک چکاپ کامل انجام میداد -از آخرین چکاپش سه ماه گذشته بود- و فانی میگفت که باید خیلی حواسش به خودش باشد. بههرحال زندگی پراسترس، رقابت و فشار کاری شوخی نبود. بله، باید میرفت که نوار قلب بگیرد، ولی قبل از آن باید دوباره استارت میزد، لوک همر را جمعوجور میکرد، تکلیف نقش دوم، بدلش و خودش را روشن میکرد، و نمیدانست دیگر تکلیف که و چه، ولی بههرحال باید همهچیز را سروسامان میداد. باید همه این افکار را با خودش به استودیو که خیلی از آنجا فاصله نداشت میبرد.
«به چه گوش سپردهای؟» زن رادیو میخواند. «دنبال که میگردی؟» خدای من، نمیتوانست ادامهاش را به یاد بیاورد! فقط برای اینکه بتواند رادیو را خاموش کند، خیلی دلش میخواست یادش بیاید و جلوجلو آن آهنگ را بخواند، ولی حافظهاش یاری نمیکرد؛ بااینحال مطمئن بود آن آهنگ را قبلا میخوانده و از حفظ بوده است. اما خب الان دیگر دوازدهساله نبود و در شرایطی قرار نداشت که بیش از آن به خاطر متن یک ترانه قدیمی بلوز گوشه خیابان و کنار پیادهرو توقف کند، بلکه برای امضای یک قرارداد مهم -هرچند برای یک نقش دوم- در شهر زیبای هالیوود باید خودش را به قرار میرساند و بهاینترتیب تاخیر میتوانست سوءتفاهم ایجاد کند.
به زحمت دوباره دستش را دراز کرد تا رادیو را خاموش کند و آن زن که آواز میخواند و -هذیانوار با خودش فکر میکرد- میتوانست مادرش، زنش، محبوبش، دخترش باشد را بکُشد. در همان وضعیت متوجه شد که کاملا خیس آب است: کت و شلوار شیک کرمرنگش، سرآستینهایش و کف
دستهایش به شدت عرق کرده بود. یک لحظه به نظرش آمد انگار دارد میمیرد و حیرتزده شد که چطور نه هیجانی احساس کرده و نه حتی درد جسمی. زن همچنان آواز میخواند و او بیاراده دست مردانه و مانیکورشدهاش را روی زانویش رها کرد و در رویاگونهای عاری از دلهره به انتظار مرگ ناگزیر خود نشست.
«هی آقا! هی آقای محترم، متاسفم…»
یک نفر سعی میکرد با او حرف بزند. بالاخره روی زمین یک آدم پیدا شد که به خاطر لوک همر خودش را به زحمت بیاندازد، ولی او علیرغم آدابدانی و خوشبرخوردی همیشگیاش توان نداشت سر برگرداند. قدمهایی بسیار سبک و آرام نزدیک میشدند. عجیب بود، مگر مرگ هم میتوانست کفش راحتی بپوشد؟ و بعد -به نظرش آمد- ناگهان شخصی با چهره برافروخته و مربعشکل، با موهایی کاملا مشکی کنارش نشست و با صدای بلند با او حرف میزد؛ هرچه بود صدایش صدای آشنای آن زن خارجی در رادیو را پوشش میداد.
بالاخره صدا را شنید: «خیلی شرمندهام آقای محترم، ندیده بودم شما داخل ماشین هستید، آبفشان من به خاطر بگونیاها اینجا بود… خیس شدید، نه؟»
لوک همر جواب داد مهم نیست و لحظهای چشمهایش را بست، بوی سیر به مشامش میخورد -مهم نیست، کمی مرا به خودم میآورد. این آبفشان شماست که…؟
مرد که بوی سیر میداد جواب داد: «بله، این یک سیستم جدید است، یک روتور (چرخانه) عجیب پرقدرت و من میتوانم از خانهام بهکار بیاندازمش. در انجام کارم بیدقتی کردم ولی هرگز کسی گذرش به این طرفها نمیافتد…»
نگاهی به کت و شلوار خیس لوک انداخت، به وضوح معلوم بود که با آدم متشخصی طرف است. البته نمیشناختش: معمولا در نگاه اول نمیشد او را شناخت، مردم بعد از مدتی او را یادشان میآمد وقتی میگفتند در فلان فیلم بازی کرده، او بوده که… درواقع فانی استاد این بود که توضیح دهد چرا مردم بعد از مدتی او را به خاطر میآوردند…
خلاصه، آن مرد گفت مرا میبخشید نه؟ ولی گذشته از شوخی اینجا چه میکنید؟
لوک به سمت او چشم چرخاند، ولی به سرعت نگاهش را از او گرفت. خجالت میکشید و نمیدانست از چه.
گفت: «هیچ کار، ایستادم سیگارم را روشن کنم. میرفتم سمت استودیو، میدانید زدم کنار چون سیگار روشنکردن حین رانندگی خطرناک است. خلاصه اینکه بد آوردم، چه بگویم…»
مردی که بوی سیر میداد یک قدم عقب رفت و شروع کرد به خندیدن.
«خب یعنی تنها خطری که در زندگی کردید سیگار روشنکردن و خیسشدن با آبفشان بوده…! ریسک بزرگتری نکردید نه؟ البته باز هم عذرخواهی میکنم.»
و به جای شانه لوک، ضربهای به ماشینش زد و رفت. لوک موذیانه، ناخوشایند و غیرقابل درک لبخند میزد. -مرا ببین که دیگر هیچ کاری ازم ساخته نیست، حتی عشقورزیدن، مرا ببین که حتی قادر به مُردن هم نیستم، مرا ببین که به خاطر یک آبفشان باغبانی کنار خیابان مرگم را باور کردم؛ منی که خیس آب برای گرفتن نقش زیردست یک کابوی در هالیوود لهله میزنم. واقعا که مضحکم. ولی در آن لحظه برای آخرینبار در آینه ماشین نگاهی به خودش انداخت، چشمهایش پر از اشک بودند، متن ترانهای که آن زن سیاهپوست یا شاید سفیدپوست میخواند یادش آمد. حالا مطمئن بود که قطعا زنده است و حالش خوب است.
***
پنج ماه بعد و به دلایل مجهول، لوک همر که تا آن زمان در واندر سیسترز کاملا آرام مشغول کار بود در اثر زیادهروی در مصرف آرامبخش (بربیتورات) در اتاق یک زن ناشناس و معمولی از دنیا رفت. هیچکس و احتمالا حتی خودش هرگز نفهمید چرا. از قرار معلوم همسر و سه فرزندش در کمال عزت و احترام و درخورِ شان او در مراسم تدفینش شرکت کردند.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............