[داستان کوتاه]
ترجمه سیامک گلشیری

همین الان ماریا را به قطار سریع‌السیری رساندم که به برمرهافن می‌رود. نمی‌بایست در ایستگاه می‌ماندم و شاهد حرکتش می‌شدم. نه من و نه ماریا، هیچ کدام دوست نداریم یکدیگر را تنها بگذاریم و بازیچه قطاری بشویم که تقریباً همیشه به موقع راه می‌افتد.

همدیگر را آرام در آغوش کشیدیم و به گونه‌ای از هم جدا شدیم که گویی روز بعد یکدیگر را می‌دیدیم. حالا از سالن رد می‌شوم، به دیگران تـنه می زنم، دیرتر از آن‌چه که باید، عذرخواهی می‌کنم، بی آن‌که پاکت سیگار را از جیبم درآوردم، سیگاری از آن بیرون می‌کشم ون اگزیر کبریت می‌خرم. دود سیگار را که فرو می‌برم، روزنامه‌ای می‌گیرم تا در سفر طولانی اتوبوس، سرم گرم باشد.

بعد ناگزیر صبر می‌کنم. پلکان برقی، عابران را، که لباس پاییزی به تن دارند، خیلی آهسته در خود می‌مکد. حالا راه می‌افتم، توی صف، میان دو بارانی پلاستیکی که از آن‌ها بخار بلند می‌شود، قرار می‌گیرم. دوست دارم روی پله برقی بایستم. آسوده خاطر سیگار بکشم و چون دود بالا بروم. این ماشین به من اطمینان خاطر می‌دهد. هیچ کس نه در بالا و نه در پایین، در پی گفت‌وگو نیست. پلکان حرف می‌زند. افکار پشت سر هم می‌آیند: ماریا حالا به حومه‌ی شهر رسیده، قطار سر موقع به برمرهافن می‌رسد. امیدوارم با مشکلی روبه رو نشود. شولته فولگزانگ معتقد است که می‌توانیم کاملا به او اطمینان کنیم. در آن سو هم همه چیز خوب پیش می‌رود. کاش از راه سوئیس اقدام می‌کردیم. به من قبولانده‌اند که فوگلزانگ قابل اطمینان است. گویا برای خیلی‌ها کار کرده و همیشه موفق بوده، بنابراین چه دلیلی دارد که بدشانسی بیاورد، به خصوص که مدت کوتاهی با ما همکاری داشته است.

زنی که جلوی من ایستاده، چشم‌هایش را می‌مالد، مفش را بالا می‌کشد. حتما شاهد عزیمت قطاری بوده است. می‌بایست مثل من قبلا ایستگاه را ترک می‌کرد. عزیمت قطار از قوه اداراک انسان بیرون است. صندلی ماریا کنار پنجره بود. نگاهی به عقب می‌اندازم. پشت سر من کلاه‌ها ردیف شده‌اند. کلاه‌هایی هم که در پای پلکان دیده می‌شوند، حکم خوشه‌ی انگور را دارند. از این که دیگر چهره انسان‌ها را نمی‌بینم احساس شعف می‌کنم. برای همین هم نمی‌خواهم به مسیر حرکت نگاه کنم. با این حال سرم را بر می‌گردانم. نمی‌بایست این کار را می‌کردم. در آن بالا که پلکان خود را می‌بلعد و گردن پشت گردن، کلاه پشت کلاه، ناپدید می‌شود، دو مرد ایستاده‌اند. تردیدی نیست که چشمان تیزشان را به من دوخته‌اند. حتی به این فکر نمی‌افتم که سر برگردانم، چه رسد به این که خلاف حرکت پلکان، ازمیان کلاه‌هایی که پایین من هستند، راهی باز کنم. چه امنیت مضحک و چه خوش خیالی ابلهانه‌ای است که انسان تا وقتی روی پلکان است، زنده است. تا هنگامی که یک نفر در پشت سر و یک نفر جلوی آدم نفس می‌کشد، در امان است. فاصله‌ی پلکان کم می‌شود، اندکی عقب می‌روم تا نوک انگشتان پایم زیر لبه‌ی کائوچویی پلکان نرود.

مردها اسمم را به زبان می‌آورند، کارت شناسایی نشان می‌دهند و در حالی که لبخند می‌زنند، می‌گویند که قطار سریع السیر ماریا سر موقع وارد برمرهافن می‌شود و چند مرد هم آن‌جا منتظر خواهند بود، البته نه برای آن که گل تقدیمش کنند. چقدر خوب است که حالا سیگارم تمام شده است. به دنبال آن مردها راه می‌افتم.

کانون ادبیات

تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...
می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...
در شوخی، خود اثر مایه خنده قرار می‌گیرد، اما در بازآفرینی طنز -با احترام به اثر- محتوای آن را با زبان تازه ای، یا حتی با وجوه تازه ای، ارائه می‌دهی... روان شناسی رشد به ما کمک می‌کند بفهمیم کودک در چه سطحی از استدلال است، چه زمانی به تفکر عینی می‌رسد، چه زمانی به تفکر انتزاعی می‌رسد... انسان ایرانی با انسان اروپایی تفاوت دارد. همین طور انسان ایرانیِ امروز تفاوت بارزی با انسان هم عصر «شاهنامه» دارد ...
مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...