این جرمی ا‌ست که مجرمان باید به‌خاطرش فلک شوند، مثل سارقان آثار ادبی در عصر باستان... مترجم فکر کرده ممکن است «من باردارم» یک‌سری آدم حساس را شوکه کند... غیر از فریب‌کاران مطلق، ابله‌های ‌کم‌خطر و شاعران ناتوان، به‌طور کلی سه نوع مترجم وجود دارد... مترجم باید به‌اندازه نویسنده‌ای که برمی‌گزیند استعداد داشته باشد... باید دو کشور و دو زبان مورد نظر را تمام‌و‌کمال بشناسد و کاملا با تمام جزئیات سبک مرتبط به نویسنده‌اش آشنا باشد

ترجمه رامتین ابراهیمی | شرق


می‌توان سه دسته شرارت در دنیای غریب تناسخِ زبانی یافت. اولی، کم‌اهمیت‌تر از بقیه، شامل اشتباهاتِ واضحی ا‌ست که ناشی از نادانی یا دانشِ به‌بیراهه‌رفته مترجم است. خطایی انسانی‌ و قابل‌ بخشش. قدمِ جهنمی بعدی را مترجمی برمی‌دارد که به‌‌شکل تعمدی کلمات یا عباراتی را که نمی‌خواهد زحمت درکشان را بکشد و یا به‌نظرش برای خواننده متصورش نامفهوم یا ناپسند می‌آیند از قلم می‌اندازد؛ چنین مترجمی، بی‌هیچ تردیدی، آن نگاهِ تهی را که دیکشنری‌اش به او نشان می‌دهد می‌پذیرد و یا این‌که دانش زیاد خالقِ اثر را پای پیراستگی سبکی می‌گذارد: او درست همان‌قدر حاضر است کمتر از نویسنده بداند که فکر می‌کند خودش خوب‌ و‌ بدِ متن را بهتر از نویسنده بلد است. سومین و بدترین درجه از فساد وقتی سر می‌زند که یک شاهکار با صیقل‌دادن و قالب‌بندی، شکلی به‌نظر زیبا به خود می‌گیرد تا با اندیشه‌ها و پیش‌داوری‌های جماعت مشخصی هم‌نظر شود. این جرمی ا‌ست که مجرمان باید به‌خاطرش فلک شوند، مثل سارقان آثار ادبی در عصر باستان.

ولادیمیر ناباکوف

اشتباهات فاجعه‌باری را که در دسته‌ اول قرار دارند می‌توان به دو گروه تقسیم کرد: آشنایی ناکافی با زبان خارجی مربوطه می‌تواند یک مطلب معمولی را به متنی جالب‌توجه تبدیل کند که خالقِ اصلی اثر ابدا در نظر نداشته. برای مثال «bien etre general – رفاه عمومی» به بیانیه مردانه «ژنرال‌‌بودن خیلی خوب است» تبدیل می‌شود؛ انگار مترجمِ فرانسوی «هملت» جلوی ژنرالی سر تعظیم فرو ‌آورده. به‌همین شکل در یک نسخه آلمانیِ اثری از چخوف، معلم به‌محض این‌که وارد کلاس شده مشغول خواندن «روزنامه‌ خود» می‌شود، همین باعث شد منتقدی درباره وضع اسف‌بار آموزش‌و‌پرورش مدارس دولتی روسیه پیشا- شوروی نظری بدهد. اما چخوفِ واقعی تنها داشت به «فهرست» کلاس اشاره می‌کرد که معلم آن را باز می‌کند تا درس‌ها، علامت‌ها و غایبین را بررسی کند. و در مقابل، کلمات ساده‌ای چون «first night - شب اول» و «public house- میخانه» که در رمان‌های انگلیسی دیده می‌شوند، در یک ترجمه روسی به «شب نکاح» و «نجیب‌خانه» تبدیل شده‌اند. همین مثال‌های ساده کفایت می‌کند. این‌ها مضحک و ناهنجارند اما هیچ قصد زیان‌باری پشت‌‌‌شان وجود ندارد و بیشتر جملات تحریف‌شده متن مقداری معنا می‌دهند تا خواننده متوجه آن شود.

گروه دیگر در دسته اول شامل نوع پیچیده‌تری از اشتباهات می‌شود و دلیلش یک نوع حمله دالتونیسمِ(کوررنگی) زبانی‌ است که ناگهان مترجم را کور می‌کند. مثل رفتن سراغ معنای دور به‌جای آنچه واضح است (یک اسکیمو ترجیح می‌دهد کدام را بخورد؟ بستنی یا پیه؟ بستنی)، و یا این‌که مترجم ناخودآگاه ترجمه‌ کلمه‌ای را براساس معنایی غلط که در مطالعات مداوم در ذهنش نقش بسته، برمی‌گزیند و می‌تواند به‌شکلی غیرقابل انتظار و بسیار مبتکرانه، یک کلمه بسیار ساده یا آشکارترین استعاره را تحریف کند.
من شاعر خیلی وظیفه‌شناسی را می‌شناختم که در مبارزه با ترجمه یک متن بسیار تحریف‌شده‌، جمله «چهره‌اش تماماً بیمارگون می‌نماید با ته‌رنگِ نزار اندیشه» (هملت، پرده سوم، صحنه اول) را به‌طریقی ترجمه کرد که حس نورِ رنگ‌پریده ماه را بدهد. او این‌کار را با در‌ نظر‌گرفتن این مسئله که «داس» در متن اصلی به‌شکل ماهِ تازه درآمده، انجام داد. هم‌چنین یک حس شوخ‌طبعی ملی با شباهت کلمات روسی مثل «هلال» و «پیاز» شکل می‌گیرد که باعث شد یک پرفسور آلمانی «خمِ ساحل» (در یک داستان خیال‌انگیز از پوشکین) را طوری ترجمه کند که در محلی نزدیک «دریای پیاز» قرار داشته.

دومین گناه یعنی چشم‌پوشی از بخش‌های دشوار متن را که مسئله جدی‌تری نیز هست وقتی که خودِ مترجم گیج و گنگ شده می‌توان بخشید؛ اما چقدر تحقیرآمیز است آدم کوته‌نظری که معنا را کامل درک می‌کند، اما می‌ترسد معنا ابلهِ کندذهنی را گیج کند یا اینکه شاه‌پسری را به فساد بکشاند و به‌جای‌ این‌که شادکامانه در آغوش نویسنده نابغه پناه بگیرد، نگران این است که خواننده کوچکی‌ در گوشه‌ای از دنیا کار خطرناک یا ناپاکی انجام دهد. شاید طنازترین نمونه ویکتوریایی که به پستم خورده، یکی از ترجمه‌های اولیه انگلیسیِ «آناکارنینا» است. ورونسکی از آنا می‌پرسد که مشکلش چیست و آنا پاسخ می‌دهد «من بِرِمِنا هستم» (مترجم «برمنا» را ایتالیک نوشته). این باعث می‌شود خواننده خارجی متعجب شود این بیماری عجیب و وحشتناکِ شرقی چه بوده؛ همه‌ا‌ش به این خاطر که مترجم فکر کرده ممکن است «من باردارم» یک‌سری آدم حساس را شوکه کند و فکر بهتری ا‌ست اگر همان کلمه روسی را آنجا بگذارد.

اما پوشاندن و کم‌رنگ‌کردن (کلمات و جمله‌ها) در مقایسه با آنهایی که در دسته سوم قرار دارند گناهِ خردی‌ است: چرا‌که اینجا مترجم زرنگ پا پیش می‌گذارد و از آستینش چیزی درمی‌آورد و می‌افزاید و اندرونی شهرزاد را طبق سلیقه خود می‌چیند و با یک لطافت حرفه‌ای سعی می‌کند از قربانیان کتاب‌ها بکاهد. بنابراین در نسخه‌های روسی شکسپیر قانونی وجود داشته که به دستِ اوفلیا به‌جای علف‌هرزی که پیدا می‌کند، گل بدهند.
که آنجا او همانا حلقه‌های خیال‌انگیز گل درست کرد
از شاهی اشرفی‌ها، گزنه‌، گلهای مروارید، و فرفیر درشت
(هملت، پرده چهارم، صحنه هفتم)
اگر نسخه روسی دوباره به زبان اصلی ترجمه می‌شد،‌ چنین درمی‌آید:
که آنجا او همانا حلقه‌های دل‌‌انگیز گل درست کرد
از گل‌های بنفشه، میخک‌ها، گل‌های رز و گل‌های زنبق

زرق و برقِ این جلوه گل‌دار به‌خودی‌خود (فاجعه را) نشان می‌دهد؛ هم‌چنین، متن روسی‌گریز ملکه را سانسور کرده، و به او نجابت و اصالتی بخشید که اوفلیا به‌شکل تلخی آن را نداشت (شوربختانه، محروم از آن بود.)، و مترجم بدین‌شکل حرف «چوپان‌های آزادزبان» را خنثی می‌کند (اشاره‌ای به حرفِ گردترود در پرده چهارم، صحنه هفتم)؛ حالا اینکه چطور کسی جز گلفروشی‌‌های «هلجِ» و یا «اَون» می‌تواند چنین ترکیبی از گل و گیاه خلق کند خودش مسئله‌ای دیگر است.
اما چنین سوالاتی از جانب خواننده روسی اثر مطرح نشد؛ اولا به این‌ علت که متن اصلی را نمی‌شناخت و دوم به آن دلیل که او اصلا به گیاه‌شناسی اهمیتی نمی‌داد و سوم این‌که تنها چیزی که او را جذب شکسپیر کرد چیزی بود که منتقدان آلمانی و رادیکال‌های بومی به شکل «نقص‌های ابدی» کشف کرده بودند. پس برای کسی مهم نبود که چه اتفاقی برای سگ‌های دست‌آموز گانریل افتاد وقتی چنین خطی:
لیر: تریس، بلانش و سوییت‌هارت... می‌بینی چطور اینها بر من پارس می‌کنند.
(پادشاه لیر، پرده‌ سوم، صحنه‌ ششم)
به‌شکلی ترسناک تبدیل شد به:
«دسته‌ای سگ شکاری دارند جلوی پایم پارس می‌کنند.»

تمام رنگ‌و‌بوی محلی، تمام جزئیات محسوس و بی‌بدیل را این «سگ‌های شکاری» قورت دادند. اما انتقام شیرین است -‌حتی اگر انتقامی ناخودآگاه باشد... عالی‌ترین داستانِ کوتاه روسی که تا به حال نوشته شده «شنل»ی گوگول است (یا «بالاپوش» یا «ردا» یا «سرداری»). عنصر اساسی داستان، آن بخش غیرمنطقی که مضمونی تراژیک به چنین حکایتِ به‌نظر معمولی می‌دهد، به سبک ویژه‌ای که با آن داستان نوشته‌شده متصل و مرتبط است: برای مثال تکرار عجیب یک قیدِ به‌نظر پوچ، که این تکرارها را به افسون غریبی تبدیل می‌کنند: توصیف‌هایی وجود دارد که در حالت معمولی ساده و معصوم به‌نظر می‌رسند تا این‌که کشف می‌کنید هرج‌و‌مرجی پشت‌شان جریان دارد و اینکه گوگول در این یا آن جمله، کلمه‌ یا تشبیهی به‌نظر بی‌ضرر را جاسازی کرده که متن را به یک نمایش آتش‌بازی پرشکوه و در عین‌حال کابوس‌وارِ تبدیل می‌کند. هم‌چنین چنان شلختگی نامحسوسی هم در داستان وجود دارد که، از طرف نویسنده، یک نوع انتقالِ آگاهانه وضع ناهنجار رویاهایمان است.
هیچ‌کدام از این چیزها در نسخه گستاخانه و خشک و سرراست انگلیسی باقی نمانده («ردا» به ترجمه کلاد فیلد را یک بار و فقط همان یک بار ببینید). تکه‌ای که در ادامه می‌آید به من این حس را می‌دهد که شاهد قتلی هستم و نمی‌توانم در جلوگیری از آن کاری بکنم:
گوگول: آپارتمانِ سه یا چهار طبقه‌ای‌اش (یک کارمند دون‌پایه) چند اثاثیه کم‌بهای مد روزی را نشان می‌داد، برای مثال یک آباژور- چیزهای کم‌بهایی که با فداکاری‌های مالیِ زیادی خریداری شده بودند.
ترجمه فیلد: ... چیده‌شده با چند باب اثاثیه پرجلوه‌ای که خریداری شده بود...

دست‌کاری‌کردن یک شاهکار کوچک یا بزرگِ خارجی شاید در این لوده‌بازی، نفر سومی را هم وارد ماجرا کند: اخیرا یک موزیسینِ مشهور روسی از من خواست یک شعر روسی را که چهل سال پیش با همراهی موسیقی اجرایش کرده بود به انگلیسی ترجمه کنم. او اشاره کرد که ترجمه انگلیسی‌ام دقیقا مثل متن باشد - متنی که متاسفانه خودش نسخه روسی و ترجمه‌شده کی. بالمونت از شعر «زنگ‌ها» از ادگار آلن‌پو بود. کم‌وکیف ترجمه‌های طاق‌وجفت بالمونت را شاید بتوان از همین حرفم درک کرد که کارِ خودش نشان داده چه ناتوانی‌ عجیبی در نوشتن حتی یک خطِ ملودی‌وار و دلپذیر دارد. او پیش خود تعدادی قافیه‌های مستعمل داشته و هر استعاره دم‌دستی را که به ذهنش می‌رسید انتخاب می‌کرده و آنچه را که ادگار آلن‌پو برای نوشتنش درد و رنج زیادی کشیده، به چیزی تبدیل کرد که هر قافیه‌سازِ روسی می‌توانست در یک چشم ‌به‌هم‌‌زدن بنویسد. من که داشتم متن روسی را دوباره به انگلیسی برمی‌گرداندم فقط درگیر یافتن کلمات انگلیسی بودم که شبیه کلمات روسی شوند. حالا اگر روزی کسی نسخه انگلیسی من از آن نسخه روسی را پیدا کند، شاید خیلی ساده‌لوحانه آن را دوباره به روسی برگرداند که این‌قدر «بالمونتی‌ شده» که چه‌بسا عنوان «زنگ‌ها» را هم به «سکوت» تبدیل کند.
اتفاقی حتی مضحک‌تر برای قطعه رویاگونه شگرفِ بودلر یعنی «دعوتی به سفر» افتاد. ترجمه روسی توسط شخصی با عنوان مرجکوفسکی‌ انجام شد که استعدادی کمتر از بالمونت داشت. متن («فرزندم، خواهرم. به طراوت بیندیش») در ترجمه روسی این‌طور شروع شد:
عروسِ عزیزِ کوچکم
بیا برویم برای یک سواری؛
بی‌درنگ متن لحن سرخوشانه گرفته؛ انگار آکاردئون‌نوازان خیابانیِ روس آن را نوشته‌اند. دوست دارم یک مترجم فرانسویِِ ترانه‌های فولک روسی، دوباره این تکه بودلر را به فرانسه برمی‌گرداند:
بیا، عزیزکم
بیا به نیژنی
و قضیه به همین شکل ادامه دارد.

غیر از فریب‌کاران مطلق، ابله‌های ‌کم‌خطر و شاعران ناتوان، به‌طور کلی سه نوع مترجم وجود دارد - و این به سه دسته‌ای که قبلا گفتم ربطی ندارد؛ بهتر است بگویم هرکدام از این سه نوع مترجم‌ ممکن است به‌شکلی مشابه بلغزند و غلط ترجمه کنند. این سه دسته بدین شکل‌اند: دانشوری که مشتاق است کاری کند تمام جهان کارهای یک نابغه گمنام را مثل خودِ او بشناسد و بکاود؛ مزدورِ خوش‌نیت؛ و نویسنده‌ای حرفه‌ای که در حضور هم‌قطاری خارجی لم داده است.
امیدوارم که دانشور دقیق و جزئی‌‌نگر و متنش پر از پانوشت باشد: پا‌نوشت‌ها – که در همان صفحه متن نوشته‌ شده‌اند و نه این‌که در انتهای متن قرار بگیرند -‌ هر قدر هم باشد هیچ‌وقت اضافی نیست. بانوی سختکوشی که در یازدهمین ساعت از شب، یازدهمین جلد کارهای جمع‌آوری‌شده نویسنده‌ای را ترجمه می‌کند، ‌متاسفانه کم‌دقت است؛ اما مسئله این نیست که دانشور غلط‌های کمتری نسبت به آن شخص پرکار دارد؛ مسئله این است که طبق یک قانون، چنین شخص بسیار سطحِ بالایی،‌ چه مرد یا زن، به‌شکلی مستاصلانه تهی از هرنوع نبوغِ خلاق است. یادگیری یا تلاشِ مداوم نمی‌تواند جای سبک و تخیل را بگیرد. نفر بعدی شاعری معتبر است که دو ویژگی مورد نظر (سبک مشخص و تخیل) بالا را دارد و میان نوشتن شعرهای خود با ترجمه لرمونتوف یا ورلن آرامش پیدا می‌کند. اما او یا زبان اصلی را نمی‌شناسد و با آسودگی بر معنای به‌اصطلاع «تحت‌اللفظی» تکیه می‌کند یا اینکه زبان را می‌شناسد اما دقت یک دانشور و تجربه یک مترجم حرفه‌ای کاربلد را ندارد. به‌هرحال در این مورد عیب اصلی این مسئله است که هرقدر استعداد شخصی‌اش بیشتر باشد، بیشتر محتمل است که او شاهکار خارجی را زیر موج خروشان سبک شخصی خود غرق ‌کند. به‌جای اینکه مثل نویسنده واقعی اثر جامه بپوشد، خودش را (از نظر سبکی) به‌عنوان نویسنده عرضه می‌کند.

حالا می‌توانیم طبق وضعیت موجود، شرایط لازمی را که باید یک مترجم دارا باشد تا بتواند نسخه‌ای ایده‌آل از یک شاهکار خارجی ارائه بدهد، استنباط کنیم. اول از همه او باید به‌اندازه نویسنده‌ای که برمی‌گزیند استعداد داشته باشد، یا حداقل همان نوع استعداد را دارا باشد. در این مورد، بودلر و پو، یا جوکوفسکی و شیلر هم‌بازی‌های ایده‌آلی شدند. دوم، مترجم باید دو کشور و دو زبان مورد نظر را تمام‌و‌کمال بشناسد و کاملا با تمام جزئیات سبک مرتبط به نویسنده‌اش آشنا باشد؛ همچنین با پس‌زمینه اجتماعی کلمات، کاربردشان و ارتباط‌های تاریخی و دوره‌ای آشنا باشد. این ما را می‌رساند به سومین نکته: درکنار داشتن نبوغ و دانش، او باید موهبت تقلید را داشته باشد و بتواند با تقلید از بازی‌های کلماتی و رفتاری و هم‌چنین راه و روش ذهنی نویسنده، با نهایت حد شباهت، مثل نویسنده اصلی عمل کند. اخیرا سعی کردم آثار چندین شاعر روس را که یا با ترجمه‌های پیشین خراب شده بودند یا کارهایشان را که هرگز ترجمه نشده بود، ترجمه کنم. دانش انگلیسی من قطعا از دانش روسی‌ام کمتر است؛ در‌ حقیقت فرقش مثل تفاوت یک ویلای نیمه‌مجزا و ملکیِ موروثی است بین آرامش خودآگاه و تجملِ موروثی. بنابراین من از نتایج به‌دست‌آمده راضی نیستم اما در تحقیقم چندین قانون را یافته‌ام که شاید دیگر نویسنده‌ها بتوانند دنبال کنند تا سود ببرند. برای مثال با این خطِ آغازین یکی از شگرف‌ترین اشعارِ پوشکین مواجهه شدم:
Yah pom-new chewed-no-yay mg-no-vain-yay
من سیلاب‌ها را با نزدیک‌ترین صداهای انگلیسی که توانستم ترجمه کردم؛ ظاهر تقلیدی‌شان آنها را بدریخت کرده اما مهم نیست؛ «chew» و «vain» از لحاظ آوایی با دیگر کلمات روسی که به معنی چیزهای مهم و زیبا است مرتبط‌ هستند و ملودی «chewed-no-yay» درست در وسط جمله و «میم»ها و «نون»ها در دو طرف برای یک شخص روسی بسیار هیجان‌انگیز و آرامش‌بخش است -‌ ترکیبی پارادوکسی که هر هنرمندی درک می‌کند چیست.

حالا اگر یک دیکشنری بردارید و این چهار کلمه‌ روسی را پیدا کنید، چنین جمله آشنا و یکنواخت و احمقانه‌ای به‌دست می‌آورید «لحظه‌ای شگفت‌انگیز را به‌خاطر می‌آورم» باید با این پرنده‌ای که شکار کرده‌اید چه‌کار کنید؟ پرنده‌ای که مرغ‌بهشت نیست بلکه طوطی‌ای در حال فرار است و حال‌که روی زمین بال‌بال می‌زند پیامی ابلهانه را جیغ می‌کشد؛ چرا‌که هیچ حد از تخیل نمی‌تواند یک خواننده انگلیسی‌زبان را متقاعد کند که «لحظه‌ای شگفت‌انگیز را به‌خاطر می‌آورم» شروعی عالی و متناسب برای یک شعر عالی ا‌ست. اولین چیزی که یافتم این بود که اصطلاح «ترجمه تحت‌اللفظی» کم‌و‌بیش بی‌معناست.
«yah pom-new» شیرجه عمیق و سلیس‌تری به گذشته‌ است تا «به‌خاطر می‌آورم» که مثل یک غواص بی‌تجربه شکست می‌خورد. «chewed-no-yay» یک نوع «هیولا»ی روسیِ دوست‌داشتنی در خود دارد، و ارتباطات بسیاری میان کلمات روسی وجود دارد. این تکه از نظر آوایی و ذهنی به یک دسته مشخصی از کلمات تعلق دارد و این کلمات روسی با دسته کلمات انگلیسی‌‌ که در آن «به‌خاطر می‌آورم» یافت می‌شود هیچ ارتباطی ندارد. مثلا کلمه مرکزی و بنیادی در شعر هاوسمن «What are those blue remembered hills?» در روسی به «vspom-neev-she-yesyah» تبدیل می‌شود که چیز وحشتناکی ا‌ست پر از گوژ و شاخ که اصلا هیچ ارتباطی با «آبی» که در انگلیسی‌اش بسیار لطیف استفاده شده، ندارد؛ چرا‌که حس روسیِ آبی‌رنگ بودن به دسته متفاوتی از کلمات مربوط است.

این وابستگی کلمات و بی‌تشابهیِ دسته‌های کلامی در زبان‌های متفاوت به قانون دیگری اشاره دارد که سه کلمه اصلی یک جمله همیشه چیزی تازه خلق می‌کنند و چیزی اضافه می‌کنند که هیچ‌کدام از آن کلمات به‌شکل مجزا یا در ترکیب دیگری آن را نخواهند داشت. چیزی که این تبادل ارزش‌های پنهانی را ممکن می‌کند نه‌فقط رابطه بین کلمات بلکه جایگاه دقیق‌شان نسبت به ریتم جمله و هم نسبت به یکدیگر است. این را باید مترجم در نظر داشته باشد.
سرانجام، مشکل قافیه هم وجود دارد. برای «mg-no-vainyay» بیشتر از دو‌هزار قافیه دم‌دستی وجود دارد. در حالی‌که نمی‌توانم حتی یک قافیه برای «moment» پیدا کنم. جایگاه «mg-no-vainyay» در پایان جمله هم بی‌اهمیت نیست، چرا‌که پوشکین تا حدی آگاه بود که نیاز نیست برای قافیه‌اش زیادی دنبال کلمه‌ای بگردد. اما جایگاه «moment» در جمله انگلیسی هیچ راهی برایمان نمی‌گذارد که قافیه‌ای مناسب برایش پیدا کنیم؛ درست برعکسش، کسی که کلمه را آنجا گذاشته باید آدم بی‌باکی باشد.

بنابراین با آن خط آغازین مواجه شدم، پر بود از سبک پوشکین، بسیار منحصربه‌فرد و آهنگین و بعد از اینکه از زاویه‌های مختلفی، که اینجا به آن اشاره شد، با آن وررفتم و به نتیجه‌ای برایش رسیدم. این فرایندِ ترجمه بدترین بخش شبم را گرفت. در آخر آن را ترجمه کردم؛ اما اگر حالا نسخه ترجمه‌شده خودم را اینجا بیاورم، ممکن است خواننده پیش خودش این‌طور خیال کند که کمال تنها با پیروی از چند قانونِ عالی قابل دسترسی است.

*این متن را ولادیمیر ناباکوف، نویسنده برجسته روس در 1941 نوشت. مقاله‌ای درباره‌ خطاهای ترجمه، آسیب‌ها و مشکلاتی که پیش‌ِروی مترجمان و خوانندگان قرار دارد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...