رمان روایت سرراستی ندارد و از نظر بی توجهی به اصول کلاسیک روایت، گوی سبقت را از آثار تصویری مهرجویی ربوده است... ضع فلاکت بار کار و زندگی سلیم، این تصور را ایجاد نمی کند که پدر او یک بساز و بنداز موفق باشد... با ورود پریسا (دختر یک تهیه کننده‌ی پولدار تلویزیون) به داستان، کشمکش عجیب دو مثلث عشقی «سلیم، سلما، پریسا» و «سلیم، سلما، حمید»‌ جایگزین می‌شود... همه کله و دماغ شان توی کار دیگری است



داریوش مهرجویی در نخستین رمانش، با رفتن به سراغ «سلیم مستوفی» 23 ساله که نمونه‌ی جوانان معلق و آویزان امروزی است، اعتبار فرهنگی و اجتماعی و به عبارتی گلوی خود را در اختیار نسلی خاموش، اما پر غیض و بیزار از شهر و دیار قرار می‌دهد تا دردهایش را فریاد بزند. سلیم که در تب و تاب ساخت فیلمی بلند است و از دو سال پیش مجوز کارگردانی او باطل شده، بیرون از دنیای آشفته و پرآشوب ذهنش؛ جرأت دم برآوردن ندارد. اشاره‌های گذرای نویسنده، آشکار می‌کند که زمان روایت، سال‌های میانی دهه‌ی 1370 است، اما جنس وقایع با مختصات فرهنگی و اجتماعی دهه‌ی اخیر سازگارتر است و چه بسا مهرجویی برای گریز از برخی محدودیت ها، زمان را یک دهه به عقب برده است. اما چیزی که در این رمان جای تأمل دارد، ترسیم موشکافانه و جزیی نگر مناسبات اجتماعی و فرهنگی و وضعیت نا به سامان نسل نوپای جامعه است.

به خاطر یک فیلم بلند لعنتی | داریوش مهرجویی

رمان روایت سرراستی ندارد و از نظر بی توجهی به اصول کلاسیک روایت، گوی سبقت را از آثار تصویری مهرجویی ربوده است؛ روایتی که از ذهن مشوش و روحیه‌ی پرخاش گر راوی دانای کل آن متأثر است و وقایع دور دست را هم در ذهن مجسم و بر اساس آن داوری می‌کند؛ هر چند برای اثری با طیف مضمونی گسترده، شاید این شیوه‌ی روایی اجتناب ناپذیر باشد. آدم‌ها و ماجراهایی که بی مقدمه وارد داستان می‌شوند، گاه وجود هرگونه پیرنگ و طرح از پیش اندیشیده شده را زیر سؤال می‌برند و پیش از اعتراف راوی/ نویسنده، خواننده این واقعیت را که نوشتن بهانه‌ای برای درد دل است، کشف می‌کند و با آن کنار می‌آید. وضع فلاکت بار کار و زندگی سلیم، این تصور را ایجاد نمی کند که پدر او یک بساز و بنداز موفق باشد. اما سلیم ناگهان پای خانواده‌ای متمول و خسیس را وسط می‌کشد که از او حمایت نمی‌کنند و هم صدا با جامعه او را پس می‌زنند. مشابه وضعیتی که شخصیت‌های معتاد فیلم‌های مهمان مامان و سنتوری دارند. موضوع صیغه کردن سلما و سقط جنین هم شاید از ایده هایی باشد که خلق‌الساعه به ذهن نویسنده هجوم آورده است. البته این ایده‌های آنی چفت و بست خوبی با روایت پیدا می‌کنند و به آن طراوت بیشتری می‌دهند. در آثار سینمایی مهرجویی هم تازگی و طبیعی بودن بازی ها، مربوط به این روش بداهه نمایی است. بازی نیکی کریمی در سارا این گونه است.

مهرجویی در این جا شبیه کسی است که واپسین فرصت برای نوشتن رمان در اختیارش قرار گرفته و می‌کوشد هرچه دل تنگش می‌خواهد بگوید. بنابراین خواننده به جای ردگیری تداوم زمان و وحدت موضوع، برای لذت بردن از این اثر، باید سوار جریان سیال ذهن راوی و با حس و غریزه‌ی جوشان او همراه شود. خواننده، پیش از این که در یک سوم ابتدایی رمان به این نتیجه برسد که با اثری درباره‌ی مصایب یک فیلم ساز جوان برای ساخت فیلم بلندش طرف است، با ورود پریسا (دختر یک تهیه کننده‌ی پولدار تلویزیون) به داستان، در دو سوم بعدی رمان، به سمت یک رابطه‌ی عاطفی پرسوز و گداز رانده می‌شود که موضوع فیلم بلند را تحت الشعاع قرار داده و کشمکش عجیب دو مثلث عشق «سلیم، سلما، پریسا» و «سلیم، سلما، حمید»‌را جایگزین آن می‌کند. مهرجویی در آفرینش لحظه‌های عاطفی رمان هم بسیار چیره دستانه ظاهر می‌شود و این ویژگی از کسی که رابطه‌ی عشقی یگانه‌ی مهشید و هامون را بر پرده‌ی سینما آورده دور از انتظار نیست. اما همین رابطه گیرا و ملموس هم در نهایت محمل و بهانه‌ای است تا مهرجویی حرف هایی را بیان کند که پرده‌ی سینما هنوز هم ظرفیت پذیرش آن‌ها را ندارد.

توانایی کم نظیر مهرجویی در فضا سازی آثارش، با ردیف کردن واژه‌ها هم نتیجه‌ی درخشانی به بار آورده و او با وارد کردن روحیات و خلقیات اشخاص به داستان، فضاها را چنان توصیف و ترسیم کرده که قدرت هم ذات پنداری خواننده با آدم‌ها و ماجراها را به او می‌رساند. با این حال او که استاد اقتباس آثار ادبی است، نه به خاطر محتوای رمان، بلکه به دلیل ساختار ذهنی کمتر تجربه شده‌ی آن، ترجیح داده این اثر را در قالب رمان ارائه دهد. این رمان روشن می‌کند که شاید دلیل استقبال مهرجویی از مقوله‌ی اقتباس این باشد که ذهن خود او سرکش تر از آن است که در چارچوب‌های مشخص داستان گویی حبس شود.

سلیم مستوفی با عالم و آدم و بدتر از همه با خودش درگیر است. او هامونی است که فقط دغدغه‌ی فلسفه و عرفان ندارد. از دست جامعه و فرهنگ رایج آن عاصی است و به دنبال هویت دیگری است. بحران هویت که به نوعی در همه‌ی آثار مهرجویی مطرح است، در این رمان جلوه‌ی متفاوتی می‌یابد. هویت ایرانی برای سلیم مایه‌ی غرور نیست و یادآوری عظمت گذشته دردی را دوا نمی کند. نفی خود و افتخار به نوکری، سرسپردگی کامل و بی چون و چرا و بزرگ جلوه دادن دیگران، نشانه‌های عقب ماندگی تاریخی و از دست رفتن هویت هستند که هم زمان با خیزش غرب در دوره‌ی رنسانس، دامن گیر جامعه‌ی سرکوب و ناآزاد شده و اسکیزوفرنیای شخصیتی را تشدید کرده است. سلیم از دورویی، تعارف‌های دروغین، فضیلت یافتن زرنگی و خلاف کاری، آبروداری ظاهری و پررویی و وقاحت بیزار است. از نظر او مشکل جامعه این است که همه کله و دماغ شان توی کار دیگری است. پدر و مادر در خانه، معلم و ناظم در مدرسه و پلیس و منکرات در خیابان ترس وحشت دائمی را در جامعه مستولی کرده اند. اما بحران هویت محصول «حسادت» ریشه داری است که تاریخ سراسر سرکوب و بی عدالتی مولد آن است.

کسانی که پیوسته ناظر فقر خود و ثروت و شوکت غربی‌های استثمارگر بوده اند، بی تردید به بیماری حسادت مبتلا هستند. مهرجویی نخستین ضربه‌ی قوی را که به دودمان صفوی و عظمت تمدن اسلامی و ایرانی وارد شد، همین حسادت می‌داند. حسادت و کینه و بغضی که به راحتی به صدور حکم‌های سنگین هم منجر می‌شود و در عصر حاضر دامن افرادی چون غلامحسین کرباسچی را گرفته و از نظر نویسنده، او را به مصداق قربانی موج بی رحم نخبه کشی تبدیل کرد. آگاهی مهرجویی از ابعاد تاریخی، اجتماعی و روان شناختی حسادت و حساسیت او نسبت به این مضمون انگیزه‌ی اصلی نوشتن این رمان است. او برای ملموس تر کردن این مسأله، شخصیت‌های اصلی رمان به ویژه سلیم را به این بیماری مبتلا کرده است. بنیان شخصیت‌های رمان را حسادت بر باد می‌دهد. حسادت پریسا به سلما باعث می‌شود که سلیم با گفتن این دروغ که سلما خواهر اوست، سرنوشت شوم خود را رقم بزند. حسادت، سلیم را تبدیل به شخصیت عجیبی می‌کند و او به علت حسادت به هم کلاس دوران نوجوانی‌اش حمید میرمیرانی، در ذهن متوهم خود، شخصیت منفی داستان را که رقیب کار و زندگی و عشق اوست، خلق می‌کند. به این ترتیب حمید در واقع وجه منفی شخصیت خود سلیم است، همچنان که سلما را نیز به خاطر نوع نگرش سلیم به او، می‌توان وجه مثبت سلیم دانست. سلیم حسابی درگیر توهم توطئه از سوی رقیب خیالی خود است و هر ضربه‌ای را که خورده به او نسبت می‌دهد. آخرین حلقه‌ی توهم‌های او، به ارتباط خیالی حمید و سلما مربوط می‌شود که در ذهن سلیم، جلوه‌های متفاوتی پیدا می‌کند، ‌در حالی که در پایان داستان عزیزترین دارایی سلیم را نه حمید میرمیرانی، بلکه کسی از دست او می‌رباید که سلیم پیش از این حتی یک بار هم او را ندیده و فرصت پیدا نکرده بغض و حسادتش را به او ارزانی کند. مشغول بودن به رقیب و دشمن ذهنی، او را از واقعیت‌های ملموسی که در طول سه سال ارتباط او با سلما، میان آن دو گذشته، غافل می‌کند و او ضربه را از جایی می‌خورد که تصورش را نمی کرد. آن چه بر سر سلیم می‌آید بازتاب طبیعی افکار و ذهنیات تیره و تار خود اوست که هر لحظه توهم خیانت و جفاکاری سلما را در مخیله‌اش پرورش می‌داد و عاقبت این تصویر ذهنی، عینیت پیدا کرد.

عملکرد خام و ذهنیت معیوب، سلما را از سلیم می‌گیرد. البته سلیم گاهی نسبت به ذهنیت سیاه خود آگاه می‌شود و به این حقیقت می‌رسد که خیانت سلما یا خیانت حمید تصوراتی هستند که از ذهن خود او تراوش می‌کند. خود را ملامت می‌کند و محتاج روان کاو می‌داند. اما حسادت چنان در وجود او ریشه دوانده که مجال دوام افکار مثبت را به ذهن او نمی دهد و دوباره توهم‌های خود را صورت ذهنی واقعیت در شرف انجام می‌شناسد.
«قدرت تخیل و ذهن گرایی سلیم» به نوعی ضرورت وجودی او و ابزار خلاقیتش است و فقط در موارد منفی خلاصه نمی شود. اولین ملاقات سلیم و سلما در کتابخانه‌ی دانشکده رخ می‌دهد. در همین برخورد کوتاه احساس تملک سلما به او دست می‌دهد. سلیم باید به سفری کاری برود. او با خود عهد می‌بندد که اگر هنگام بازگشت سلما را در همان جا ببیند، به سراغ او برود و طرح دوستی بریزد. موقع بازگشت چنین می‌شود؛ گویا که سلما در تمام این مدت همان جا نشسته است. یا زمانی که سلما به عنوان منشی صحنه با حمید میرمیرانی به سفری کاری رفته اند و حسادت، بیش ترین افکار منفی را وارد ذهن سلیم کرده، او همانند کسانی که مسحور پرده‌ی سینما می‌شوند، خود را قهرمانی تصور می‌کند که در تصویر خیالی سقوط اتومبیل میرمیرانی به اعماق دره، پرواز کنان سلما را نجات می‌دهد. تجربه‌ای که تقریبا برای همه‌ی ما آشناست. این‌ دغدغه‌ و پرسش‌های فلسفی هم لحظه‌ای سلیم را به خود واگذار نمی کنند و با کوچک ترین تلنگری مانند رویارویی با یک پیرزن تنها در ویلای دور افتاده‌ی شمال به سراغش می‌آیند. سلیم حقیقت جو و صادق است و کم ترین فرصتی را برای خودشناسی از دست نمی دهد. از این که روابط پنهانش نزد دیگران بر ملا شود و اعتراف کند که با کش رفتن و فروش اسباب بازی‌های برادر کوچکش پول توجیبی فراهم کرده، هراسی ندارد. حتی اگر صداقت او سبب شود که شانس درگیر کردن پدر پول پرستش در سرمایه گذاری برای تولید فیلم بلند یا پیدا کردن یک همکار مشتاق را از دست بدهد.

همیشه پای یک زن در میان است
این رمان هم مانند برخی آثار سینمایی مهرجویی که ظاهراً مردی را محور قرار داده، بیشتر درباره‌ی زنهاست. سلیم مستوفی مورد مناسبی است که کنجکاوی‌های ناتمام مهرجویی در مورد زنان را مطرح می‌کند و دنبال جواب می‌گردد. او مردی آگاه و خوش انصاف است و با سبک و سنگین کردن شخصیت زن‌های زندگی اش، در صدد کشف پیچیدگی‌های ذاتی و نفوذ ناپذیر آنهاست. حضور این زن‌ها و تأثیرشان مهمترین عاملی است که سلیم را به بیماری علاج ناپذیر حسادت دچار می‌کند. وسواس زیادی برای شخصیت پردازی زن‌ها به ویژه سلما و پریسا به کار رفته و ویژگی‌های ظاهری، گرایش ها، اخلاق و روحیه‌ی آن‌ها به دقت ترسیم شده است. اما این وسواس و دقت نظر موجب نشده که مردان داستان و ما خوانندگان، زن‌ها را به خوبی بشناسیم و تکلیف خود را با آن‌ها روشن کنیم. هرگز دلیل روشنی برای تصمیم‌های آنی آن ها، به ویژه تصمیم نهایی سلما برای جدا شدن از سلیم پیدا نمی کنیم، هر چند به همراه سلیم توضیح‌های سلما را منطقی و قانع کننده می‌دانیم. و این هم یکی از رازهای زن هاست... «این چه رازی است که زن‌ها فکر می‌کنند هر کدامشان، تک تک شان، خیلی زیبا هستند؟« یا «دخترها چه قدر به این جور مسایل فال و فال گیری و غیب گویی و فال ورق و جن گیری و این‌ها علاقمندند؟»‌ نمونه‌ای از پرسش‌های پرشماری است که در مورد زن‌ها مطرح می‌شود و بی پاسخ ماندن آن‌ها شاید دلیل اصلی تمکین مردان از زنان در طول تاریخ بشریت باشد!

احساسی که امثال سلیم را به این اعتراف صادقانه وادار می‌کند که یکی از جلوه‌های بی فرهنگی و عقب افتادگی را «همین حالت مرد رندی احمقانه و زورگویی و زورچپانه‌ی مردانه‌ی ایرانی» می‌داند که خود او هم به عنوان یک نمونه‌ی عالی آن، دارد روی سلما پیاده می‌کند. نویسنده/ راوی که از این کلنجار ذهنی برای شناخت زن‌ها نتیجه‌ای نگرفته، جابه جا دست به دامان فلاسفه و حکما می‌شود و از آن‌ها نقل قول می‌کند. یاد آوری این که زن‌ها شبیه سایه اند، اگر به طرف شان بروی از تو دور می‌شوند و اگر عقب بیایی به دنبالت می‌آیند،‌ یا گفته‌ی نیچه که «با شلاق به دیدار زن‌ها بروید». التیامی موقت بر زخم هایی است که زن‌ها پی در پی بر پیکر نحیف سلیم وارد می‌کنند، ولی در نهایت سلیم با یاد‌آوری نقل قول پدرش از یک فیلم یونانی، مجاب می‌شود که «درسته مرد، سر بدنه، اما این گردن، یعنی زنه که سر رو می‌گردونه!»‌ مهرجویی البته به بررسی شخصیت زنان از دید مردان بسنده نکرده و از دیدگاه خود آن‌ها نیز مسایلی را در موردشان پیش کشیده است. از جمله این که «زن‌ها از مرد حسود خوششون نمی آد، خودتو کنترل کن!»

برخی از شخصیت‌های فرعی رمان، بیشتر از حد ظرفیت و تأثیرشان در مسیر داستان مورد توجه قرار گرفته اند، ‌مثلا مادر حمیدمیرمیرانی که تخم سینمای هنری، ویسکونتی، برگمان و پازولینی را در ذهن سلیم کاشته، به صورت نامتعارفی (که شاید نتیجه‌ی حسادت سلیم به پسرش است)‌ شخصیت پردازی شده است. اما مهم ترین شخصیت فرعی که مشابه او در آثار سینمایی مهرجویی در معرفی ابعاد شخصی اش، جایگاه مناسبی در قصه پیدا نکرده، دکتر منصور داوری است؛ شخصیتی چند وجهی که بارها مهارت و علاقه‌اش را در خلق چنین افرادی نشان داده، اما در رمان این وسوسه راه به جایی نبرده است. سلیم در توصیف دکتر داوری می‌گوید: «به هر حال آدمی بود که نمی شد راحت تعریفش کرد.» و مشکل داوری نیز چیزی جز این نیست که نمی تواند در میان شخصیت‌های جان دار و باور پذیر رمان جایی برای خود پیدا کند و نقش خوبی ایفا کند. شاید بهتر بود این ویژگی‌ها به شخصیت اصلی تزریق شود ولی ظاهرا خود مهرجویی پیش از همه متوجه شده که ویژگی‌های مورد علاقه‌اش به سلیم نمی چسبد و او را هم از جان می‌اندازد.

مرگ یک بوروکرات
سلیم و دیگر شخصیت‌های رمان فقط با متافیزیک درگیر نیستند و به شدت دچار روزمرگی هستند. آن‌ها در جامعه‌ای که مهرجویی به دقت تصویر کرده، زندگی می‌کنند و از معضل هایی مثل رعایت نشدن قانون، بوروکراسی و پایمال شدن حقوق شهروندی رنج می‌برند. سروکله زدن با مراکز دولتی و رسانه‌های نیمچه دولتی و دولتی علت اصلی رکود فعالیت‌های فیلم سازی سلیم است. همین کاغذ بازی نتیجه‌ی بی اعتمادی مردم به یکدیگر است که همدیگر را اجنبی و دشمن می‌پندارند و همیشه مراقب اند که فریب نخورند و سرشان کلاه نرود. کارمندان هم سر ماه رفتن و حقوق گرفتن را تنها وظیفه‌ی اداری خود می‌دانند. ذهن سیال سلیم که به هر موضوع اجتماعی و فرهنگی گیر می‌دهد،‌ از کنار برج سازی‌های بی حساب و کتاب، آلودگی صوتی، حرص سود بیشتر، ادب ترافیکی که عابر پیاده را حیوان اجنبی می‌داند که باید ترساند و متواری کرد، وضعیت نا به سامان جاده‌ی کرج- چالوس و بی اخلاقی و مادی گرایی راحت عبور نمی کند و مدام ضجه سر می‌دهد. در این میان تنها نهادی که از زیر تیغ انتقاد راوی به سلامت جسته، شهرداری دوران کرباسچی است که فعالیت آن در زمینه‌ی زیباسازی شهر تهران و دیگر شهرها، از نظر او تنها اتفاق جالب و چشم گیر پس از جنگ است. به اعتقاد سلیم با آن که شهرداری کارش را کرده و فرهنگسرا و سالن سینما و تئاتر ساخته ولی دولت بلد نیست از آن بهره ببرد. اما چیزی که بیش از همه سلیم را آزار می‌دهد، قرار گرفتن بر سر دو راهی انتخاب هنر و عشق است. آیا او به خاطر ثروت پدر پریسا که می‌تواند امکان ساخت فیلم بلند را برای او فراهم کند باید از عشق عمیق خود به سلما چشم پوشی کند؟ آیا او تحت تأثیر مناسبات سرمایه سالاری هنر را انتخاب خواهد کرد تا به عنوان یک جانور کارگر کارش را به درستی انجام دهد و در عین حال اثری هنری خلق کند یا این که به سلما وفادار خواهد ماند؟ پاسخ مهرجویی «هیچ کدام» است. چون آخرش نه سرمایه‌ی تولید فیلم فراهم می‌شود و نه عشقش برای او باقی می‌ماند.

سلیم به تبع شغل و علاقه اش، مدام برای تشریح وضعیت زندگی و روحیات خود و دیگران خواننده را به فیلم‌های مختلف ارجاع می‌دهد. موضوع حسادت را به حسادت سالی یری به موتسارت در فیلم آمادئوس تشبیه می‌کند. شغل یکنواخت فتوکپی کردن در حجره‌ی پدرش را با کار چاپلین در عصر جدید می‌سنجد و برای بیان ارتباط بغرنج خود با سلما دست به دامن فیلم هایی مثل چراغ گاز، فریب خورده و رها شده، تحقیر، سرگیجه، جاسوسه‌ی ماتاهاری، زندگی شیرین و شب می‌شود. برخی از این ارجاع‌ها از حد وصف حال فراتر می‌روند و مانند عنصری دراماتیک قصه را هم پیش می‌برند. مانند نقشی که دیدن فیلم شب در تصمیمی ناکام سلیم و سلما به ازدواج ایفا می‌کند. همچنین دیدن برخی فیلم‌ها مثل تعصب یا آثار تارکوفسکی برق از کله‌ی سلیم می‌پراند و او را شیفته‌ی سینما می‌کند. گاهی مهرجویی در مورد فیلم‌های مورد نظر توضیح هایی می‌دهد و گاهی نیز به آوردن نام فیلم اکتفا و خواننده‌ی نا شنا با موضوع آن فیلم را سرگردان می‌کند. ماجراها و آدم‌های رمان شباهت‌های زیادی با ماجراها و آدم‌های آثار سینمایی مهرجویی دارند و آن‌ها را به یاد می‌آورند، اما فیلم سارا تنها موردی است که راوی داستان خواننده را مستقیم به اثری از خود مهرجویی رهنمون می‌کند. در کنار این فیلم‌ها سلیم پیوسته از شکاهکارهای ادبی و موسیقایی، مانند اشعاری از فروغ فرخ زاد و سعدی و رمان‌های سیذارتا، محاکمه و بینوایان و نیز نمایشنامه‌ی اتللو، هم به تناسب احوال خود یاد می‌کند. پس از خواندن این رمان، چیزی که بیش از همه خواننده را دل گیر می‌کند این حس است که مهرجویی چندان سرحال به نظر نمی رسد. سرحال نبودن اهل فرهنگ و هنر نشانه‌ی خوبی نیست.

ماهنامه فیلم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...