شرح وداع حضرت زینب(س) در مثنوی گنجینة‌الاسرار:

دیگرم شورى به آب و گل رسید
گاه میدان دارى این دل رسید

نوبت پا در رکاب آوردن است
اسب عشرت را سوارى کردن است

تنگ شد ساقى دل از روى صواب
زین مى عشرت مرا پر کن شراب

کز سر مستى سبک سازم عنان
سر گران بر لشکر مطلب زنان

روى در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم

بازگویم آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقه اهل یقین

چون که خود را یکه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تن‌ها بدید

قد براى رفتن از جا راست کرد
هر تدارک خاطرش مى خواست، کرد

پا نهاد از روى همّت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت خطاب

کاى سبک پر ذوالجناح تیز تک
گرد نعلت سرمه چشم ملک

اى سماوى جلوه قدسى خرام
وى ز مبدأ تا معادت نیم گام

رو به کوى دوست منهاج من است
دیده واکن وقت معراج من است

بد به شب معراج آن گیتى فروز
اى عجب معراج من باشد به روز

تو براق آسمان پیماى من
روز عاشورا شب اسراى من

پس به چالاکى به پشت زین نشست
این بگفت و برد سوى تیغ دست

اى مشعشع ذوالفقار دل شکاف
مدتى شد تا که ماندى در غلاف

آنقدر در جاى خود کردى درنگ
تا گرفت آیینه اسلام، زنگ

من تو را صیقل دهم از آگهى
تا تو آن آیینه را صیقل دهى

* * *

خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان

سیل اشکش بست بر وى راه را
دود آهش کرد حیران شاه را

در قفاى شاه رفتى هر زمان
بانگ مهلا مهلااش بر آسمان

کاى سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لختى سبک تر زن رکاب

تا ببوسم آن رخ دلجوى تو
تا ببویم آن شکنج موى تو

شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه چشمى بدان سو کرد باز

دید مشکین مویى از جنس زنان
بر فلک دستى و دستى بر عنان

زن مگو مرد آفرین روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار

زن مگو خاک درش نقش جبین
زن مگو دست خدا در آستین

باز دل بر عقل می گیرد عِنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان

***

پس ز جان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد الف را دال کرد

همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته در گوشش کشید

کای عِنان‌گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟

پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشق است این عِنان ‌گیری مکن

با تو هستم جان خواهر همسفر
تو به پا این راه کوبی من به سر

خانه سوزان را تو صاحب‌خانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش

معجر از سر پرده از رخ وا مکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن

با زبان زینبی شه آنچه گفت
با حسینی گوش زینب می‌شنفت

با حسینی لب هرآنچه گفت راز
شه به‌گوش زینبی بشنید باز

گوش عشق آری زبان خواهد ز عشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق

با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر محرم این راز نیست

ای سخنگو لحظه‌ای خاموش باش
ای زبان از پای تا سر گوش باش

تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را زینب چه می‌گوید جواب

گفت زینب در جواب آن شاه را
کای فروزان کرده مهر و ماه را

عشق را از یک مشمه زاده‌ایم
لب به یک پستان غم بنهاده‌ایم

تربیت بوده‌است بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان

تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می

هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم

تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول...

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...