ترجمه سمیه مهرگان | اعتماد


یوگنی وادالازکین [Eugene Vodolazkin] (1964- کی‌یف) در میان نویسندگان معاصر روسیه، یکی از شناخته‌شده‌ترین‌ها در جهان و در ایران است. کارنامه او با انبوهی از جوایز ادبی در روسیه و خارج از روسیه (از جمله: جایزه یاسنایا پولیانا، جایزه سولژنتسین، جایزه ملی کتاب سال روسیه و جایزه بین‌المللی ایوو آندریچ) نشان از اقبال بسیار به آثار او دارد. در ایران نیز دو اثر شاخص او منتشر شده، یکی «هوانورد» [Авиатор : роман Евгений Водолазкин یا Aviator] با ترجمه زینب یونسی و اکنون هم رمان «بریزبِن»[Брисбен یا Brisbane] با ترجمه نرگس سنایی در نشر نو. «هوانورد» داستان مردی است که در بیمارستان بیدار می‌شود، بی‌آن‌که بداند کیست یا این‌که چگونه سر از آن‌جا درآورده. تنها اطلاعاتی که دکتر با او در میان می‌گذارد نامش است: اینوکِنْتی پِترویچ پِلاتونوف. 

خلاصه رمان هوانورد

آنچه می‌خوانید برگزیده گفت‌وگوی نشریات انگلیسی‌زبان با یوگنی وادالازکین است. . وادالازکین در این بخش درباره‌ی ریشه‌های نوشتن «هوانورد» و «بریزبن»، نقش نویسنده در دنیای نسبی‌گرا، اهمیت الگوهای ادبی کلاسیک مانند رابینسون کروزو و اقتباس سینمایی «هوانورد» در سال 2025 سخن می‌گوید:

آیا رویداد یا ایده‌ خاصی وجود داشت که انگیزه‌ نوشتن «هوانورد» را به شما بدهد، یا بیشتر یک اوج‌گیری از ایده‌ها، یا یک برنامه‌ برای بیان فلسفه‌های خاصی بود که در طول زمان تکامل یافته‌اند؟
یک بار دو هفته در پاریس گذراندم. در آنجا، در کتابخانه‌ ملی، نسخه‌های خطی را مطالعه می‌کردم. هر روز، در امتداد خیابان باریک «دو ریشلیو» قدم می‌زدم، جایی که یک خانه‌ مدرن با یک پلاک یادبود قرار دارد... سپس استاندال را تصور کردم که از گوشه‌ خیابان می‌آید. او خانه‌اش را پیدا نمی‌کند، خویشاوندان، دوستان، «سرخ و سیاه» را پیدا نمی‌کند. و من دلتنگیِ این مرد را تصور کردم. سال‌ها بعد، یک استعاره برای این حالت پیدا کردم و رمان «هوانورد» را نوشتم. رمان‌های من با فلسفه شروع نمی‌شوند، نه با ایده‌ها، بلکه با تمایل به نوشتنِ متن با یک ریتم خاص آغاز می‌شوند. یا، مثلاً، با تمایل به نوشتن با زاویه‌ دید اول شخص یا سوم شخص. بین روایت اول شخص و سوم شخص یک پرتگاه وجود دارد. اول‌شخص اعترافی است؛ سوم‌شخص یک موقعیت بسیار بیرونی است.

درمورد نویسندگی و داستایفسکی هم صحبت کنیم. بسیاری از افرادی که کتاب‌های شما را دوست دارند می‌گویند: «وای خدای من، او کاری را می‌کند که داستایفسکی انجام می‌داد.» این ستایش بزرگی برای شما است، اما داستایفسکی برای شما کیست و هدف ادبیات چیست؟
خب، من با هدف نویسنده شروع می‌کنم. اشاره کردم که یک نویسنده باید یک هدف، یک قصد به‌خوبی تعریف‌شده، داشته باشد. نویسنده باید یک جهت، یک هدف به‌خوبی تعریف شده داشته باشد که متن را از حوزه‌ موعظه به حوزه‌ ادبیات منتقل کند. موعظه یک ژانر مهم است. اما اگر در مورد ادبیات صحبت می‌کنیم، باید از ابزارهای ادبیات استفاده کنیم. اگر ادبیات به جایی دعوت می‌کند، این کار را نه از طریق یک فرمان، بلکه با توصیف واقعیت انجام می‌دهد. و بهتر است که خواننده، و نه نویسنده، نتیجه‌گیری‌های خود را بگیرد. این تفاوت بین ادبیات و موعظه است. این اتفاقی است که در ادبیات خوب می‌افتد. من این داستایفسکی را بسیار دوست دارم. او بسیاری از بدبختی‌های قرن بیستم را پیش‌بینی کرد... اما ویژگی زمان ما این است که دیگر برای بسیاری روشن نیست که چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. این نسبی‌گرایی یک چالش بزرگ برای هر نویسنده است.

چگونه می‌توان نوشتار را از موعظه متمایز کرد؟
یک نویسنده بی‌شباهت به یک بازیگر نیست؛ می‌توانیم بگوییم که نویسنده بازیگری است که باید هر نقشی را که توصیف می‌کند، بازی کند. و این کار با انتقال کدهای فرهنگی درون متون همراه است. یک نویسنده باید جهت و یک هدف به‌خوبی تعریف شده داشته باشد که متن را از حوزه‌ موعظه به حوزه‌ ادبیات منتقل کند.

رمان «هوانورد» بخشی از آن در جزایر سولووکی اتفاق می‌افتد، که محل اولین اردوگاه‌های کار گولاگ بود... رمان خود را چگونه در سنت ادبیات زندان روسیه جای می‌دهید؟
البته- من این سنت را به خوبی می‌شناسم. کاری که رمان من انجام می‌دهد این است که تجربه‌ اردوگاه‌های گولاگ را با یا از طریق یک منظر مدرن ترجمه می‌کند. این رمان به طور موثری تجربه را با عناصر معاصر بازنمایی می‌کند. به نظر من، این رمان در کنار سنت ادبیات بزرگ زندان روسیه قرار می‌گیرد، زیرا من سعی کردم تجربه‌ افرادی را که در آنجا زندگی کردند، رنج بردند و مُردند، بازگو کنم. این انرژی حقیقت است. دیمیتری سرگیویچ لیخاچف، دانشمند مشهور روسی، متفکر و مربی من، نقش مهمی در اینجا ایفا کرد. او در سن نودودو سالگی درگذشت، و تقریباً پنج سال را در اردوگاه کار سولووکی گذراند، بنابراین من داستان‌های او را به خوبی می‌دانستم. علاوه بر این، با کمک کارکنان موزه‌ سولووتسکی، خاطرات زندانیان سولووکی، با نام «یک تکه زمین احاطه‌شده با بهشت» را جمع‌آوری و منتشر کردم. انتشار چنین کتابی هزینه‌های عاطفی زیادی را طلب می‌کرد. زندگی با این تجربه برایم سخت بود و بعد از کار بر روی آن کتاب، خالی شدم - و سپس یک رمان نوشتم. تجربه‌ای که از کتاب‌ها دریافت می‌کنیم، تجربه‌ ما نیز هست. این یکی از دلایلی بود که «هوانورد» را نوشتم.

وقتی شروع به خواندن «هوانورد» می‌کنیم.. وقتی به بخش‌های مربوط به سولووکی می‌رسیم، بلافاصله به یاد دیمیتری لیخاچف می‌افتیم... و «هوانورد» پر از انواع یادآوری‌های متنی دیگر نیز هست. برخی، مانند الکساندر بلوک، پوشکین یا چخوف، مستقیماً ذکر شده‌اند، اما برخی دیگر تا حدودی مبهم‌ترند. نقش این یادآوری‌های متنی برای شما چه بود؟
من مایلم به یوری لوتمن، محقق برجسته، اشاره کنم که درباره‌ کُدهای فرهنگی درون متون نوشت. می‌توانم بگویم هر متنی با کیفیت معقول، نه‌تنها یک کد، بلکه چندین کد را در خود دارد. من مترجمانم را صد در صد باور دارم. اگر او یا او فکر کند که چیزی برای خواننده واضح نخواهد بود، که بارگذاری بیش از حد متن در یک بستر فرهنگی خاص آن را محکوم به شکست می‌کند، من به آن‌ها اعتماد می‌کنم. درمورد زبان انگلیسی، دو بار شانس آوردم: اول اینکه زبان انگلیسی اینقدر غنی است و به نظر می‌رسد امکانات نامحدودی دارد. و دوم، شانس آوردم که مترجم خوبی داشتم. و این دو شانس، موقعیت نادری را ایجاد کردند که در آن ترجمه ۹۹.۹ درصد نماینده‌ اصل است.

در مورد الگوهای ادبی، چرا رابینسون کروزو را تا این حد برجسته در روایت اینوکنتی گنجاندید؟
اینوکنتی نوعی رابینسون کروزو است. جزیره‌ خالی از سکنه‌ی او واقعیت مدرن است. او سعی می‌کند به نوعی آن را برای زندگی خود وفق دهد، اما موفقیت او بیشتر از رابینسون نیست. و او تنها است، مانند رابینسون، زیرا معاصران جدید او تجربه‌ کاملاً متفاوتی دارند و او را بیش از آنکه فرایدی رابینسون را می‌فهمید، نمی‌فهمند. برای درک تجربه‌ی یک فرد، دانستن وقایع زندگی او کافی نیست. آن‌ها واقعاً برای تجربه‌ شخصی اهمیتی ندارند. تجارب، رویدادهایی هستند که توسط ذهن و احساس پردازش شده‌اند. و انتقال این امر غیرممکن است. رابینسون کروزو داستان پسر ولگرد است. بله، او به خانه برمی‌گردد، اما بازگشت او در حالی است که تغییر کرده است. و او، ظاهراً، هرگز درک نخواهد شد. اینوکنتی این را در مورد خود درک می‌کند.

رمان «هوانورد» با چنین اوج عاطفی به پایان می‌رسد، اما هیچ راه‌حل واقعی وجود ندارد. آیا شما با اینوکنتی به یک نتیجه‌گیری رسیدید، یا شما نیز با آنچه برای قهرمانتان اتفاق می‌افتد، در باد رها می‌شوید؟
خوانندگان اغلب می‌پرسند: داستان اینوکنتی چگونه پایان یافت؟ بهترین پاسخی که شنیده‌ام از گابریلا ایمپوستی، محقق ایتالیایی است: هواپیمای اینوکنتی هنوز بر فراز سن‌پترزبورگ در حال چرخش است. ادبیات به گونه‌ای چیده شده است که حتی اگر هیچ اتفاق بدی برای قهرمان نیفتد، برای خواننده او باز هم می‌میرد. او احتمالاً در جایی یک وجود شبح‌وار دارد، اما برای ادبیات مُرده است. من تصمیم گرفتم قبل از سقوط اینوکنتی از او جدا شوم. در آخرین لحظه، او مشکلات بسیار مهمی را در زندگی خود حل کرد، و تراژدی حواس خواننده را از این تصمیمات پرت می‌کرد. فکر می‌کنم، بهتر است بگذاریم بیشتر پرواز کند، اینطور نیست؟

چرا «هوانورد» در دهه‌ ۱۹۹۰ پساشوروی اتفاق می‌افتد؟
چند دلیل برای این کار وجود داشت. اولین و احتمالاً مهم‌ترین دلیل این است که سال ۱۹۹۹ — که از نظر زمانی در پایان رمان قرار دارد — دقیقاً یک قرن از زمانی است که داستان شروع می‌شود. درست است که من وسوسه شدم دوران کنونی‌مان را توصیف کنم، اما در آن صورت قهرمان من خیلی زیاد «خوابیده» بود. نکته‌ حیاتی این بود که معشوقه‌اش، آناستازیا، در آن صورت خیلی پیر می‌شد. شاید صحبت در مورد واقعیت در مورد این رمان خاص خنده‌دار به نظر برسد، اما باز هم، چیزی از واقعیت باید در آن وجود می‌داشت. و به همین دلیل دهه‌ ۱۹۹۰ را انتخاب کردم. بارها از من پرسیده شده است که آیا می‌خواستم به دلایل سیاسی یا اجتماعی از روزگار کنونی پرهیز کنم، اما این دلایل هیچ نقشی در تصمیم من نداشتند. در واقع، رمانی که اکنون در حال اتمام آن هستم، کم و بیش در زمان حال اتفاق می‌افتد- آخرین سالی که در آن ذکر شده، اگر درست یادم باشد، ۲۰۱۵ است.

در رمان دیگرتان «بریزبن»، از صفحات اول جزئیات زندگی‌نامه‌ای زیادی وجود دارد: قهرمان هم‌سن شما است، او نیز در کی‌یف به مدرسه می‌رود، سپس در لنینگراد و آلمان زندگی می‌کند. شما تا این حد آشکارا در کارهای خود انجام می‌دهید؟
نه، این اولین‌بار است که این کار را تا این حد آشکار انجام می‌دهم. درواقع، یک نویسنده همیشه همه‌چیز را از درون خود بیرون می‌کشد، زیرا او تنها کسی است که خودش را به خوبی می‌شناسد. اما نه فقط از درون خود. اما من از اینکه از تجربه شخصی خودم استفاده می‌کنم خجالت نمی‌کشم. ناباکوف زمانی گفت که «تمام زندگی‌نامه خود را به قهرمانانش هدیه داده است.» من هم مانند هر نویسنده‌ای چیزهایی هدیه می‌دهم، اما این به معنای یکی‌دانستن قهرمان با نویسنده نیست. علاوه بر این، هر چه شباهت‌های بیرونی بیشتر باشد، درواقع، شباهت‌های درونی کمتر می‌شود.

«بریزبن» از نظر زمان به نظر می‌رسد فشرده‌تر از رمان‌های قبلی شما است: حتی دوره‌های زمانی مختلفی که قهرمان در آن وجود دارد، بسیار به هم نزدیک‌تر هستند.
بله، زمان ظاهر شد، اما ظاهر شد تا ناپدید شود. [قهرمان اصلی «بریزبن»] گلب زمان بسیار فشرده‌ای دارد؛ او، مانند همه نوازندگان مشهور، زندگی‌اش برای دو سال آینده برنامه‌ریزی شده است، این یک مسابقه دیوانه‌وار است. و ناگهان- بوم، ای درشکه‌چی، اسب‌ها را ندوان- او انبوهی از زمان آزاد پیدا می‌کند. و کم‌کم می‌فهمد که خوشبختی از عناصر زیادی تشکیل شده است؛ و این مسابقه‌ای که او دائماً در آن بود، اگر به دقت بررسی شود، ارتباط مستقیمی با خوشبختی ندارد. درنهایت، او آنطور که می‌خواست زندگی نمی‌کرد: او فقط در یک چرخه افتاده بود که در آن باید می‌دوید- یا به دنبال نوعی گریز بود.

این پرسش شاید کمی عجیب بیاید: «قهرمان اصلی «لاور» یک راهب است، «هوانورد» یک هنرمند (نقاش)، و قهرمان اصلی «بریزبن» یک موسیقیدان است. آیا این تصادفی است؟ آیا حرفه‌ قهرمان برای معنای رمان اهمیتی دارد؟
به نظر من بله، اهمیت دارد. نکته‌ اصلی در رمان، تاریخچه‌ موفقیت خارق‌العاده قهرمان من، گلب یانوفسکی، نیست، بلکه درک او از زندگی، افکارش درمورد خودش، عزیزانش، خلاقیت، مرگ و خدا است. و نحوه‌ درک او از همه‌ این‌ها تا حد زیادی به عشق او به موسیقی و تأثیر آن بر او مرتبط است. برایم بسیار مهم بود که او را به عنوان یک فرد هنرمند نشان دهم. و به نظر من، موسیقی تجسم هنر به معنای واقعی کلمه و به نوعی کامل‌ترین هنر است. زبان موسیقی بین‌المللی است، موسیقی مستقیماً بر احساسات ما تأثیر می‌گذارد، و اگر این موسیقی واقعی و والا باشد، تجربیات معنوی را در انسان بیدار می‌کند که به‌طور عینی او را به سمت ایمان به خدا رهنمون می‌شود... اما یک توضیح می‌دهم: موسیقی به عنوان یک هنر، تنها به این دلیل وجود دارد که کلمه وجود دارد. بااین‌حال، هنر موسیقی در مواردی فراتر از هنر کلمه می‌رود- به ویژه هنگامی که به راز زندگی و مرگ نزدیک می‌شویم.

اولین اقتباس سینمایی از آثار شما با رمان «هوانورد» در سال 2025 کلید خورد. آیا شما از نسخه نهایی فیلم «هوانورد» راضی هستید؟ آیا این اقتباس سینمایی به‌نحوی هسته داستان و پیام رمان را منتقل می‌کند؟
فیلم شامل چیزهایی فراتر از کتاب شده و قصه را با جزییات خاص سینمایی تقویت کرده است. من راضی هستم. اما چون در خلق فیلم مشارکت داشتم، نمی‌خواهم صرفاً هر آنچه ساخته شده را تحسین کنم — با این حال این نتیجه کار، بخش عمده از آن چیزی است که من در ذهن داشتم. به نظرم تیم سازنده — از کارگردان تا تیم فنی — وظایف را به‌خوبی انجام دادند. این را هم اضافه کنم که سناریو به‌طور طبیعی و از دل متن رمان شکل گرفت و من در این روند فعال بودم. بخش قابل توجهی از ایده‌ها و ساختار فیلم بر اساس دیدگاه‌های من شکل گرفت — به‌عبارت دیگر: این کار کاملاً براساس عشق و علاقه به متن اصلی انجام شد. ماجرا واقعاً این بود که من خودم وارد کار شدم، چون چند نسخه سناریو قبلی به نتیجه نمی‌رسیدند. من و دیگر نویسندگان سناریو تلاش کردیم تا روح رمان را حفظ کنیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...