باغبانی که امپراتور شد | ایبنا


شارلوت برونته، نویسنده شهیر انگلیسی، در کتاب «مرگ ناپلئون» می‌گوید: «چگونه باید به حیات پر از فراز و فرود ناپلئون نگریست؟ با کلماتی باشکوه و پر طمطراق، یا با واژگانی ساده و بی‌پیرایه؟» کتاب «ناپلئون؛ باغبانی که امپراتور شد» [Napoleon : a life told in gardens and shadows] تالیف روث اِسکِر [Ruth Scurr] با ترجمه بنفشه شریفی‌خو از سوی کتابسرای تندیس به بازار کتاب آمد.

ناپلئون؛ باغبانی که امپراتور شد» [Napoleon : a life told in gardens and shadows] تالیف روث اسکر [Ruth Scurr

از زمانی که توماس کارلایل او را «آخرین مرد بزرگ دوران» نامید، انبوهی از زندگینامه‌نویسان برای بررسی نبردها، تاکتیک‌های نظامی و سیاست‌های ناپلئون دست به قلم شدند. با این حال، هرگز پرتره ماندگاری از ناپلئون بر جای نماند.

این بار روث اِسکِر، از مورخان برجسته و خلاق معاصر، زندگی ناپلئون را از زاویه‌ای نو و متفاوت روایت می‌کند؛ او از دریچه باغبانی، نخستین و آخرین عشق ناپلئون به حیات کوتاه و البته پرماجرای این جهانگشای فرانسوی پرداخته است؛ ناپلئون همواره برای گریز از ناکامی‌های جنگ و سیاست به باغ‌ها پناه می‌برد. باغ‌ها برای او حکم میادین نبرد را داشتند؛ جایی که زمین و آب‌وهوا در آن به اندازه میدان جنگ اهمیت داشت، اما با یک تفاوت: باغ‌ها عرصه آفرینش و آرامش بودند، نه مغاک ویرانی. این اثر حماسی، با جزئیاتی رمان‌گونه و تصاویری خیره‌کننده، ابعاد شخصیت و قدرت ناپلئون را به شکلی آشکار می‌کند که در هیچ زندگینامه دیگری نمی‌توانید بیابید و با عمق و برداشتی تازه، نگاهی متفاوت به زندگی یکی از مهم‌ترین چهره‌های تاریخ ارائه می‌دهد.

کتاب «ناپلئون؛ باغبانی که امپراتور شد» تالیف روث اسکر بعد از صفحه‌هایی که به مقدمه اختصاص داده شده است به شرح رویدادنگاری، ناپلئون، اولین باغ‌ها، نوزایی انقلابی، باغ‌های مصری، پرورش یک تاج، سرزمین‌های ناپلئون، جنگل فونتی‌بلو، باغ‌های امپریال، باغ‌های البا، باغ‌محصور واترلو و آخرین باغ می‌پردازد.

اولین باغ‌ها
این بخش با این جمله از میشل فوکو آغاز می‌شود: «هر باغ بخشی بس کوچک از جهان و در عین حال جهانی کامل است.» اولین باغش چندان بزرگ‌تر از یک گور نبود، در سنین ۹ تا ۱۵ سالگی، وقتی در مدرسه شبانه‌روزی برین لوشاتو تحصیل می‌کرد، قطعه زمین کوچکی به ناپُلِئونه دی بواناپارته اختصاص داده شد؛ جایی که در آن کار چندانی از دستش ساخته نبود، جز آنکه بنشیند یا دراز بکشد و گل و سبزی‌کاری را بیاموزد. پسرهای دیگر هم مثل ناپلئونه هر کدام قطعه زمینی داشتند. زمین‌ها، مثل تخت‌های خوابگاه یا پادگان، در امتداد هم ردیف شده بودند. مدرسه آنها یکی از ۱۲ مدرسه‌ای بود که با حمایت دولت فرانسه، دانش‌آموزان را برای ورود به آکادمی نظامی در پاریس آماده می‌کرد. مدرسه را گروهی از راهب‌ها موسوم به له مینیم دو برین اداره می‌کردند که معتقد بودند در کنار برنامه درسی دانش‌آموزان، شامل آموزش زبان‌های فرانسوی و لاتین، ریاضیات، تاریخ، جغرافیا، موسیقی، نقاشی و شمشیربازی، باغبانی نیز می‌توانست سرگرمی آموزنده‌ای برایشان باشد. برخی از پسرها به باغچه‌هایشان بی توجه بودند و خیلی زود رهایشان می‌کردند تا به تلی از خاک و خاربوته‌های هرز تبدیل شوند؛ بواناپارته اما به باغچه‌اش می‌بالید. شاید در این راه از راهبی مهربان و متخصص در امور باغبانی کمک گرفته بود؛ یا شاید هم سال‌ها زندگی در باغستان‌ها و باغ‌های زیتون کُرس او را از داشتن راهنما و معلمی در این راه بی نیاز کرده بود.

ناپلئونه به غم غربت مبتلا بود؛ دلش برای پدر و مادرش و خانه‌شان در آژاکسیو، برای اتاقی که در آن به دنیا آمده بود و باغ‌هایی که پیش از فرستاده شدن به مدرسه شبانه‌روزی، با خواهر و برادرهایش در آنها بازی می‌کرد، تنگ شده بود. بعدها جایی گفته بود: «محروم شدن از اتاق کودکی و باغ‌هایی که سال‌های کودکی‌ات را در آنها گذرانده‌ای و نداشتن خانه‌ای برای خودت، یعنی نداشتن وطن.»

نوزایی انقلابی
در قلب پاریس دستخوش انقلاب و جایی در ساحل شرقی رودخانه سِن، باغ گیاهشناسی وجود داشت. پیش از انقلاب به آن ژاردن دو روآ- باغ پادشاه- می‌گفتند. پزشکان لویی سیزدهم اواسط قرن هفدهم برای پرورش گیاهان دارویی درستش کرده بودند. بعدها، کنت دو بوفون‌آن را به یکی از بهترین باغ‌های جهان تبدیل کرد. بوفون به مدت پنجاه سال، تا زمان مرگش در سال ۱۷۸۸ –یک سال پیش از آغاز انقلاب- در باغ به کاشت و تکثیر و تحقیق درباره گیاهان می‌پرداخت.

باغ‌های مصری
این بخش با جمله‌ای از ناپلئون آغاز می‌شود «به هر سربازی که از این لشکرکشی سالم بازگردد، پاداشی خواهم داد که با آن بتواند شش آرپان (۲۰۵۲۰) مترمربع زمین بخرد.»

گفته بودند تبدیل دره نیل به یک باغ در مدتی کوتاه کار آسانی است و این چیزی بود که ناپلئون می‌خواست باورش کند. حمله به انگلستان عملی نبود؛ او این موضوع را بررسی کرده و به این نتیجه رسیده بود که نیروی دریایی انگلیس در نزدیکی خاک خودش شکست‌دادنی نبود. اما در مصر می‌شد انگلیسی‌ها را شکست داد، مسیر تجارتشان به هند را مسدود کرد و از دره رود نیل برای تامین محصولات کشاورزی و اسباب لذت فرانسه استفاده کرد. زمانی که در آکادمی نظامی در اکسون مشغول تحصیل بود، کتاب سفر به مصر و سوریه کنت دو ولنی که در اوایل دهه ۱۷۸۰ نوشته شده بود را خوانده و تحسین کرده بود و پیش از آنکه ایتالیا را ترک کند، تمام کتاب‌های مربوط به مصر، سوریه و دریای سرخ را از کتابخانه دوئموی میلان امانت گرفته بود. او می‌دانست که کلوداتین ساواری سفرنامه‌نویس مصر را «باغ آرامی که [حضرت] محمد (ص) وعده داده است» توصیف کرده بود.

پرورش یک تاج
این بخش نیز با جمله‌ای از ناپلئون آغاز می‌شود: «من تاج فرانسه را در جوی آب خیابان پیدا کردم؛ برش داشتم و مردم آن را بر سرم گذاشتند.» ژوزفین پیش از بازگشت بناپارت از مصر، خانه موسوم به ملمیزون با همان مالادموس (خانه بد) را خرید. آنجا تبدیل به خانه مشترکشان شد. در نیوز سال ششم (ژانویه ۱۷۹۸) همراه هم از آن خانه بازدید کرده بودند، اما از آن جایی که بناپارت معتقد بود بهای آن زیادی بالا بود، برای خریدش به توافق نرسیده بودند. روز دوم فلورئال سال هفتم (۲۱ آوریل ۱۷۹۹) ژوزفین تعهد کرد ۲۲۵ هزار فرانک بابت این خانه بپردازد که قدمت آن به قرن چهاردهم میلادی بازمی‌گشت و در ۱۱ کیلومتری شمال غرب پاریس واقع شده و با بیشه و جنگل و دشت و نهرهای آبی که به رود سن می‌ریختند، احاطه شده بود.

ناپلئون؛ باغبانی که امپراتور شد» [Napoleon : a life told in gardens and shadows]

سرزمین‌های ناپلئون
این بخش با جمله‌ای از ساموئل تیلر کالریج با این مضمون «بناپارت شاعر، آراینده باغی جهانی.» آغاز شده است. در میان نوشته‌های دوران جوانی بناپارت، خلاصه‌ای دقیق از کتاب درسی جغرافیای مدرن اثر آبه نیکول دولاکروآ (۱۷۵۲) وجود دارد. کتاب، که برای جوانان نوشته شده است، جغرافیا را «یکی از چشمان تاریخ» می‌نامد و تصویری از گستره و آداب و رسوم و دین کشورهای مختلف ارائه می‌دهد و شهرهای اصلی آنها را فهرست و ویژگی‌های تاریخ طبیعی‌شان را توصیف می‌کند. بناپارت که آن زمان محصل بود، اشارات کتاب را به سنت هلنا، «جزیره‌ای کوچک» رونویسی می‌کرد یا زیر آنها خط می‌کشید. کشورهای نیمکره جنوبی که با نام «استرالزی» شناخته می‌شدند نیز توجهش را جلب کرده بودند: «گینه نو، کارپنتاریا، هلند نو.» در سال ۱۷۸۵ و در ۱۶ سالگی، بلافاصله پس از فارغ‌التحصیلی از آکادمی نظامی، برای پیوستن به سفری که کنت دولاپروز به دور دنیا ترتیب داده بود درخواست داد. امیدوار بود استعدادش در ریاضیات و آموزشی که در واحد توپخانه دیده بود او را واجد شرایط خدمت کند. هر دو این مهارت‌ها از ملزومات سفرهای دریایی بود: ریاضیات برای ناوبری و مسیریابی و آموزش نظامی برای دفاع از کشتی در مقابل حمله‌های احتمالی. بناپارت در مرحله اول در فهرست واجدان شرایط قرار گرفت، اما در گزینش نهایی انتخاب نشد.

جنگل فونتن‌بلو
این بخش نیز با جمله‌ای از ناپلئون آغاز می‌شود: «باغ انگلیسی من جنگل فونتن‌بلو است و جز آن باغ انگلیسی دیگری نمی‌خواهم.» در این بخش می‌خوانیم: صدای چکمه‌های ناپلئون و ژنرال‌ها و معمارانش در اتاق‌های خالی و بی استفاده طنین‌انداز می‌شد و گردوغبار را به هوا بلند می‌کرد. کاخ فونتن‌بلو، واقع در ۵۵ کیلومتری جنوب شرقی پاریس، که از قرن دوازدهم به عنوان شکارگاه باشکوه پادشاهان فرانسه مورد استفاده قرار می‌گرفت، در جریان انقلاب تخلیه شد و اثاثیه آن یا تخریب شد یا به فروش رسید. بعدتر، از آن به عنوان مدرسه، زندان و انبار اسلحه استفاده کردند. از سال دوازدهم جمهوری، کاخ به مدرسه نظامی تبدیل شده بود. سال ۱۷۸۹، در یک روز سرد دیگر، زمانی که لوله‌ها یخ زده بودند، آتش‌سوزی رخ داد که نارنجستان را ویران کرد. سقف روی درختان معطر آوار شد و قاب پنجره‌ها، با طاق‌های بلند و شکسته، همچنان در دیوارهای ویران‌شده‌ای که در برابر آسمان سرد زمستانی قد برافراشته بودند، باقی بود.

باغ‌های امپریال
ناپلئون، اگرچه قصدش را داشت، هرگز به رم نرفت. دلش می‌خواست رم را به دومین شهر مهم امپراتوری‌اش تبدیل کند. این پایتخت امپراتوری کهن، تخیلش را شعله‌ور می‌کرد و به رویاهایی که برای پاریس داشت شکل می‌بخشید، اما هرگز موفق نشد فروم را از نزدیک ببیند. روزی ناپلئون هنگام صرف صبحانه و در حالی که طراحی کانوا به درخواست امپراتور برای ساختن تندیسی از امپراتریس فراخوانده شده بود. روز ۱۱ اکتبر ۱۸۱۰، به فونتن بلو رسید و پس از تکمیل مجسمه گچی ماری لوییز و چندین گفتگوی غیررسمی و صمیمی ناپلئون اوایل نوامبر آنجا را ترک کرد.

باغ‌های البا
در بهار ۱۸۱۴، ناپلئون به گوشه‌ای از کاخ فونتن بلو عقب‌نشینی کرد و آماده ترک فرانسه و رفتن به قلمرو جدید خود شد. فرانسه دو بار مورد هجوم قرار گرفته بود: ارتش‌های بریتانیا، اسپانیا و پرتغال از پیرنه و نیروهای روسی، اتریشی، پروسی و سوئدی از راین عبور کرده بودند. پس از نبرد پاریس که در روزهای ۳۰-۳۱ مارس در حومه‌های شهر درگرفت، ناپلئون مجبور به استعفا شد. بر اساس شرایط تحمیلی متحدان، ناپلئون می‌توانست از بین دو جزیره کورفو یا کرس یکی را انتخاب کند، اما او جزیره البا، بزرگ‌ترین جزیره مجمع‌الجزایر توسکانی را برگزید. او هیچ ارتباطی با کورفو احساس نمی‌کرد و به کرس، زادگاهش که نزدیک به فرانسه بود، وابستگی زیادی داشت. حضور امپراتور در البا بوربون‌های تازه به قدرت بازگشته را تهدید نمی‌کرد و او می‌توانست به استراحت و مطالعه بپردازد. به علاوه در شان او نبود که بین دو جزیره کوچک یکی را انتخاب کند و چند هزار رعیت کمتر یا بیشتر، کمکی به بازگرداندن عظمت از دست رفته‌اش نمی‌کرد. ۱۱ آوریل ۱۸۱۴، نمایندگان فرانسه، اتریش، روسیه و پروس پیمان فونتن بلو را در پاریس امضا کردند. دو روز بعد، ناپلئون در فونتن بلو، در اتاقی کوچک کنار حمام شخصی‌اش، این پیمان را امضا کرد. ناپلئون از مقام امپراتوری فرانسه کناره‌گیری کرد و به جای آن امارت تازه‌تاسیس البا به او داده شد.

باغ محصور واترلو
این بخش با جمله‌ای از ویکتور هوگو آغاز شده است «اگر می‌توانست این قطعه زمین را تصاحب کند، چه بسا می‌توانست تمام جهان را بگیرد.»

در ۲۰ مارس ۱۸۱۵، فونتن معمار شاهد بود که لویی هجدهم ساعت یک بامداد کاخ تویلری را ترک کرد و همان شب ساعت ۹، ناپلئون به کاخ بازگشت. لویی هجدهم، که در ۶۰ سالگی پیر و ناتوان شده بود و اشراف‌زادگان سالخورده و تعصبات قدیمی دوره‌اش کرده بودند، گویی اجازه داد افسار قدرت از بین انگشتانش لیز بخورد و خود نیز به جای سقوط، گویی به آرامی از سریر قدرت به زیر خزید. در طول این نخستین بازگشت به قدرت، که ده ماه به طول انجامیده بود، لویی هجدهم با مهربانی و خوش‌رفتاری‌اش، دل بسیاری را در دربار به دست آورده بود و همین افراد هنگام خروجش از کاخ اشک می‌ریختند. لویی پیش از فرار آنها را متبرک کرد و قول داد که به زودی بازگردد. ناپلئون که فونتن معتقد بود پس از ۱۵ سال درخشان در قدرت، به طرز بی‌رحمانه‌ای مورد خیانت قرار گرفته و به تبعید فرستاده شده بود، با پروایی تمام به پاریس بازگشت. حامیان ناپلئون امیدوار بودند که شکست فاجعه‌بار در روسیه و حمله متعاقب متفقین به فرانسه که به تبعید او منجر شده بود، بخشیده شوند.

آخرین باغ
این بخش با سخنی از شارلوت برونته آغاز شده است: «شهرت ناپلئون مانند درخت موی یونس یک شبه رشد کرد و یک شبه نیز پژمرد.» حین سفر ناپلئون به سنت‌هلنا، ملوانان بر روی ناو سلطنتی بریتانیایی نورثمبرلند کوسه بزرگی شکار کردند و آن را به روی عرشه کشیدند. ناپلئون که در مورد این ماهی زشت و خطرناک کنجکاو شده بود، بیش از حد به آن نزدیک شد و به شکل معجزه‌آسایی از آسیب جدی جان سالم به در برد. بعدها او به شوخی به دریادارکاکبرن، که مسئول انتقالش به جزیره آتشفشانی دورافتاده‌ای در ۱۹۳۰ کیلومتری سواحل غربی آفریقا بود، لقب «کوسه» داد.

در بخشی دیگر از آخرین باغ می‌خوانیم: آنتومارکی که در روزهای پایانی حیات ناپلئون، پیشرفت درد و عذاب او را از نزدیک رصد می‌کرد، روزی دید که امپراتور سابق ناگهان تمام توان خویش را جمع کرد و از جایش بلند شد و با اصرار گفت که می‌خواهد در باغ قدم بزند. پزشک به یاد می‌آورد که «از جایم جستم تا زیربغلش را بگیرم، اما پاهایش زیر سنگینی بدنش خم و به عقب یله شد و من در کمال شرمساری نتوانستم جلوی افتادنش را بگیرم.» خدمه او را به تختخوابش بازگرداندند، اما دیگر هیچ‌کس را نمی‌شناخت. در میان این سردرگمی، مدام اصرار داشت که می‌خواهد به باغ برود. او هیچ درکی از اطرافش نداشت و از این لحظه تا زمان مرگش در ساعت ۵:۴۹ بعدازظهر ۵ مه ۱۸۲۱، درست پس از غروب خورشید، مدام سکسکه می‌کرد.

این پزشک در خاطرات خود آورده است که روز پیش از آخرین تلاش ناپلئون برای رفتن به باغ، توفان سهمگینی درگرفت که چیزی نمانده بود همه چیز را در لانگ‌وود نابود کند. گیاهان تازه کاشته شده از ریشه درآمدند و درخت بیدی که ناپلئون دوست داشت زیر آن بنشیند در توفان شدید سقوط کرد. آنتو مارکی نوشت: «گویی هیچکدام از چیزهایی که امپراتور برایشان ارزش قائل بود قرار نبود پس از او باقی بمانند.»

ناپلئون در وصیت‌نامه‌اش خواسته بود در پاریس، «در کنار رود سن، در میان مردم فرانسه [که بسیار دوستشان داشتم] دفن شود، اما در بستر مرگ، نظرش تغییر کرد و گفت که مایل است در کلیسای جامع آژاکسیو در کنار نیاکانش دفن شود. وصیت کرده بود اگر موفق نشدند پیکرش را از سنت هلنا خارج کنند، نزدیک چشمه‌ای دفنش کنند که کارگران چینی آب نوشیدنی‌اش را از آن می‌آوردند. این مکان سرسبز، آراسته به گل‌های وحشی و رز و شمعدانی و در سایه‌سار درختان بید، از هر جای دیگری در اطراف، سبزتر و سایه‌دارتر بود.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...