اوریپید [Euripides](حدود ۴۸۰ تا ۴۰۶ پیش از میلاد) نمایشنامه‌نویس شناخته شده یونان باستان است که منتقدان قدیم و جدید او را درام‌پردازی سنت‌شکن، نوآور و نامتعارف می‌دانند. او در یکی از سال‌های دهه‌ی 480 پیش از میلاد در بخش شرقی آتن زاده شد. اطلاعات کمی از زندگی او در دست است. نخستین نمایشنامه‌ی او یک سال پس از مرگ آیسخولوس در سال 455 پیش از میلاد بر صحنه رفت و او در مسابقات تئاتریِ «دیونیزیای» شهر آتن به مقام سوم رسید.

 نمایشنامه هلن»[Helen]، «اوریپید»

در سال 441 پیش از میلاد به نخستین پیروزی‌اش دست یافت و مقام نخست این رقابت‌ها را کسب کرد. می‌گویند بیش از 90 نمایشنامه نوشته است و امروزه نوزده نمایشنامه‌ی او موجود است. آخرین باری که در آتن به رقابت پرداخت در سال 408 پیش از میلاد با نمایشنامه‌ی «اورستس» بود. او با وجود تمام افتخارات و جوایزی که در رقابت‌های جشنواره دیونیزوس (در قرن پنجم پیش از میلاد) به دست آورد، به دلیل نوع نگاه و پرداختن به مسائلی که گاه برخلاف هنجار و عرف جامعه آن روز یونان باستان بود، در زمان حیاتش آنچنان که باید مورد توجه و اقبال عمومی قرارنگرفت اما با ورق خوردن تاریخ و پس از مرگش بسیار مورد توجه و رجوع هنرمندان و به ویژه نمایشنامه‌نویسان جهان قرار گرفت. به‌طوری که با نوآوری‌های خود از آن زمان تا کنون، اثری ژرف بر تئاتر جهان گذاشته است. وی در نوشته‌هایش عمدتا ارزش‌های آن دوران را زیر سئوال می‌برد.

«اوریپید» در نمایشنامه «هلن»[Helen]، روایتی متفاوت از داستان پذیرفته شده هومر درباره جنگ تروی و ربودن هلن به دست پاریس که منجر به جنگ تروی شد، ارایه کرده و می‌گوید پاریس شخص دیگری شبیه هلن را ربوده و هلن نه در تروی، بلکه در مصر و نزد پروتئوس، پادشاه آنجا مانده است. نمایشنامه برگرفته از اثر حماسی هومر شاعر نابینای یونانی است که در آن به جنگ تروا که بخاطر دزدیدن یک زن درمی‌گیرد، می‌پردازد. داستان این اثر مربوط به ربوده شدن هلن زن زیباروی منلائوس، یکی از چند فرمانروای یونان که توسط پاریس پسر پریام شاه ایلیون (تروا) اتفاق می‌افتد.

در نمایشنامه اوریپید به دلیل آن مورد انتقادات زیادی نیز قرار گرفت که استناد به گفته هرودوت، به جای توجه به داستان پذیرفته شده هومر، در روایت این نمایشنامه بوده است. هرودوتِ تاریخ‌نگار، در کتاب دوم تاریخ خود، سال‌ها پیش از نوشتن این نمایشنامه به این موضوع اشاره کرده و گفته بود «هرا» شبحی مانند هلن ساخت و پاریس به جای هلن، این شبح را ربود، در نتیجه هلن به تروی برده نشد، بلکه در مصر و نزد پروتئوس پادشاه آن سرزمین ماند. در یونان باستان میان کمدی و تراژدی هم‌پوشانی وجود نداشته و نمایشنامه‌نویس تنها یکی از آن دو را می‌نوشت، نه هردو را، و نمی‌توان این اثر را به دلیل وجود برخی صحنه‌ها با مایه‌های طنز، «تراژی‌کمدی» یا «ملودرام» نامید.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...