دختر بارها تصمیم به تمامکردن رابطهشان میگیرد اما هر بار به بهانههای مختلف منصرف میشود. او بین شریک و همراه داشتن در زندگی و تنهابودن مردد است. از لحظاتی میگوید که در تنهایی گاهی به غم شدیدی دچار میشود و در لحظهای دیگر با خود تصور میکند که شریکشدن خانه و زندگی از تنها بودن هم دشوارتر است و از اینکه تا آخر عمر کنار یک نفر زندگی کند، پیر شود، گرفتار هم شوند و به نیازها و خُلق و خوی او توجه کند مینالد
درست مثل کهیر | کافه داستان
ایان رید [Iain Reid] نویسنده کانادایی متولد ۱۹۸۰ است. «تو این فکرم که تمومش کنم» [I'm thinking of ending things] اولین رمان این نویسنده در سال۲۰۱۶ به عنوان یکی از ۱۰ رمان برتر سال انتخاب شد و جایزه معتبر شرلی را به خود اختصاص داد. او نام رمانش را بسیار هوشمندانه انتخاب کرده؛ چرا که از همان ابتدا تعلیق را در ذهن به وجود میآورد و این کشمکش ذهنی تا انتهای داستان همراه خواننده است و در مقابل هر پاراگراف در ذهن او تداعی میشود.
گرهها و تعلیقات، عدم قطعیت، فضای گوتیک و دلهرهآور و درهم شکستگی مرزهای خیال و واقعیت هدفی است که برای به چالش کشیدن معیارهای مخاطب ایجاد شده است. این رمان به دنبال چیز متفاوتی است. هدفی که هرگز با یک بار خواندن به دست نمیآید. سؤالات فلسفی و روانشناختی که در طول داستان با آنها مواجه هستیم فراتر از آن است که مانند پازل، تکههای گمشدهاش را کنار هم چید و به پشتی صندلی تکیه داد و کاملشدنش را تماشا کرد. این رمان حاوی لایههای زیرین و پنهانی است. گیجی و سردرگمی تعریفشدهای، درست در لحظهای که خواننده فکر میکند کاملاً متوجه همه چیز شده هجوم میآورد و باعث میشود او دست خالی به صفحات بعد پناه ببرد. به سختی میتوان این رمان را در ژانر ادبی ویژهای قرار داد. گوتیک، ملودرام، روانشناختی، فلسفی، مخلوطی از همه اینها یا سبکی جدید؟
در این رمان با موتیفهای مختلفی روبهرو هستیم که اصلیترین و بنیادیترین آنها معنابخشودگی به زندگی است. کییرکگور میگوید: «باید در جستجوی معنی و فکری باشم که دلم میخواهد برای آن زندگی کنم و بمیرم.» این یکی از مهمترین مقولههایی است که داستان بر آن پایهریزی شده است. «وجود» مفهوم اصلی اگزیستانسیالیسم است. این نحله فکری برای ما از وجود انسان میگوید. از انسانی که آزاد است و حق انتخاب دارد. از انتخابی میگوید که مسئولیت میآورد و ماهیت مسئولیت بر دلهره و اضطراب استوار است و این جان کلام اگزیستانسیالیسم است.
سارتر معتقد است بین وجود داشتن انسان و انتخاب کردن فرقی نیست. یعنی وجودش وجود انتخابگر است. انسان میتواند به زندگیش معنا بخشد. این انسان است که باید به خلق ارزش و معنا دست بزند و هر آنچه را که ارزش میداند به آن جامۀ عمل بپوشاند. نویسنده رمان «جیک» را در این بستر قرار داده تا او خود به زندگیش معنا بخشد و پای انتخابش بایستد. اما او کجای داستان دست به انتخاب میزند؟ آیا جیک انتخاب کرده است؟ او مسئولیت انتخابش را به عهده گرفته است؟ آیا توانسته به زندگیش معنا ببخشد؟ اینها سؤالاتی است که در جای جای داستان با آن روبهرو میشویم و همچنان تا اواخر داستان همراه ماست.
راوی داستان دوست دختر جیک است. آنها هر دو در ماشین برای دیدن پدر و مادر جیک که در مزرعهای خارج از شهر است در حرکتند. سفری به اعماق درون برای کشف هویت و شناخت یکدیگر. برای تصمیمی نهایی. این صورت ظاهر داستان است و تقریباً تا انتهای داستان خواننده طبق خواسته نویسنده اینطور فکر میکند. اما همانطور که اشاره شد این اولین لایۀ رمان است. یونگ روانشناس آلمانی معتقد است «ما آدمها خاطراتی را با خود حمل میکنیم که در طول زندگیمان آنها را به دست نیاوردیم.» این نقطه نظری است که ایان رید داستانش را بر آن بنا نهاده است. در واقع به تحریر در آوردن سیر خاطراتی که میتوانست از اوهام به واقعیت تبدیل شود. یونگ انسانها را موجودی دو شخصیتی میداند که ویژگی هر دو جنس در آنها وجود دارد. در واقع همان آنیما و آنیموس. در این داستان دوست جیک به تعبیری همان جیک است. نویسنده برای بازنمایی و تشریح شخصیت و حالت روحی روانی جیک نیاز به ظهور فردی بیرون از کالبد و فکر اودارد. مانند روحی که از بدن خارج شده و نظارهگر جسممان میشود که همانا او خود ماست و ایان رید چه ماهرانه این تکثر شخصیت را بازگو کرده است. دختری که به راحتی میتواند ابعاد شخصیت جیک را برای خواننده نمایان کند.
نویسنده با نمایش تثلیث بین جیک جوان، دختر و جیک پیر توانسته تنهایی، عدم قطعیت، حق انتخاب و حسرتها را بازگو کند. جیک تکثیر پیدا میکند و تمام طول داستان حضور «دیگری» را متذکر میشود که مانند سایه همراه اوست. مزاحم تلفنی، مرد پشت پنجره، مربی رانندگی و حتی دختری که در لبنیاتی است و نقطه اشتراک او با جیک کهیرهایی است که از فرط دلهره روی دستان هر دو وجود دارند.
«تلقیای هست که ترس، وحشت و هراس را گذرا و ناپایدار میداند به این معنی که وقتی این احساسات سراغتان میآیند، همچون موجی سهمگین با شدت تمام به شما حملهور میشوند، اما دوام چندانی ندارند و خیلی زود عقب مینشینند. ولی حقیقت ندارد. آنها عقب نمینشینند مگر آنکه احساس دیگری جایگزینشان شود. ترس عمیق اگر فرصت پیدا کند ریشه میدواند و ماندگار میشود. نمیتوانید از آن عبور کنید، رودست بزنید یا مهارش کنید. ترس اگر مداوا نشود، عفونت میکند درست مثل کهیر.»
ترسها و دلهرههایی که سبب انزوا میشوند، انتخابهای انسان را به تعویق میاندازند و انسان از ترس به عهده گرفتن مسئولیت عقبنشینی میکند و منفعل میماند. این ترس، تنهایی میآورد، مقولۀ دیگری که در این کتاب به آن پرداخته شده است. آیا ما تنهاییم؟ آیا میتوانیم بین تنهایی یا بودن با دیگران تعادل برقرار کنیم؟
«حفظ تعامل با انسانها امری ضروری است. چیزی که همهی ما به آن نیاز داریم. تنهایی و انزوا نمیتواند برای همیشه دوام بیاورد. اگر اینطور باشد، بدانید کارتان تمام است. ما هرگز به تنهایی نمیتوانیم صاحب بهترین بوسههای دنیا باشیم.»
دختر بارها تصمیم به تمامکردن رابطهشان میگیرد اما هر بار به بهانههای مختلف منصرف میشود. او بین شریک و همراه داشتن در زندگی و تنهابودن مردد است. از لحظاتی میگوید که در تنهایی گاهی به غم شدیدی دچار میشود و در لحظهای دیگر با خود تصور میکند که شریکشدن خانه و زندگی از تنها بودن هم دشوارتر است و از اینکه تا آخر عمر کنار یک نفر زندگی کند، پیر شود، گرفتار هم شوند و به نیازها و خُلق و خوی او توجه کند مینالد. او از عدم شناخت دیگران به عنوان ترسناکترین و تاریکترین بخش نوجوانیاش میگوید. از منظر او ما هرگز قادر به شناخت دیگران نیستیم. برای او شگفتآور است که چگونه روابط انسانها با محدودیت شکل میگیرد و ادامه مییابد. او از آنچه در فکر طرف مقابلش میگذرد میهراسد.
«هر کسی میتواند به هر چیزی میخواهد فکر کند. افکار ما تنها واقعیت زندگی ما هستند. این عین واقعیت است.»
طبق آنچه گفتیم انسان حق انتخاب دارد و ما برای انتخاب و درست بودن یا نبودن آنها همیشه با عدم قطعیت روبهرو هستیم. عدم قطعیت از موتیفهایی است که تمام طول داستان تا آخرین لحظه با آن دست و پنجه نرم میکنیم. شکها و تردیدها چه در سؤالاتی که در داستان مطرح است، چه در کلیت داستان و نتیجهگیری آن. حتی زمانی که برای دختر اسمی عنوان نمیشود که خود نشانه اطمینان نداشتن به ادامه رابطه است.
رمان «تو این فکرم که تمومش کنم» شامل درونمایههایی مانند تنهایی، هویت، حق انتخاب، عدم قطعیت، حسرتها و مضامینی از این دست است. پاراگرافهایی وجود دارد که اشارات فلسفی و روانشناختی موجزی در خود دارند و میتوان ساعتها راجع به آنها به بحث و مجادله پرداخت. اما در مجموع به «موجود بودن» و طی مسیر زندگی که سراسر یأس و ناامیدی است اشاره دارد. آیا با انتخاب میتوان راه را هموار کرد و به این پوچی معنا داد؟ شاید داشتن همراهی به نام «دیگری» کمی از این سختی بکاهد شاید هم آن را دشوارتر کند.
از جیک نقل میشود «یک فکر به حقیقت و واقعیت نزدیکتر است تا یک عمل.» جیک در سر سودای بازگشت به گذشته را میپروراند و چنان در این اوهام فرو میرود که همۀ لجنزار وجودش را از اعماق تاریک روحش برای خواننده عیان میکند. جیک زخمهایی را باز میکند که تا مغز استخوانش را در گیر کرده است. گویا جز مرگ مرهمی برایشان نیست. او از خوکهایی در مزرعه پدرش میگوید که به خاطر بیتوجهی و عدم تحرک روی شکمشان هزاران هزار کرم میلولیده و از درون و زنده زنده آنها را میخوردند و راهی جز خلاص کردنشان نداشتند. دختر با خودش فکر میکند «اگر عذابی که گرفتارش هستیم با مرگ به پایان نرسد چی؟ اگر مرگ راه فرار نباشد چی؟ اگر وضعمان بعد از مرگ بهتر نشد چی؟» ما در این داستان با اگرها و شایدها و حسرتهای متعددی روبهرو هستیم. همانگونه که در واقعیت هم زندگیمان خالی از حسرت و کارهای نکرده نیست.
«کمی با هم گپ زدند مرد شمارهاش را روی دستمال کاغذی نوشت. دنبال فرصتی بود تا آن را به دختر بدهد. اما نتوانست هرچه کرد از عهدهاش بر نیامد. فرصت از دست رفت. چه خوب میشد اگر میتوانست باز هم دختر را ببیند حتی اگر فقط برای گپی ساده. اما دیگر هیچوقت دختر را ندید. امیدوار بود در بار باز هم دختر را ببیند. امیدوار بود هنوز هم از این خوشبیاریها در جهان اتفاق بیفتد. شاید بار دوم که ملاقاتش میکرد آسانتر میبود و پیشرفتی در رابطهشان حاصل میشد. اما شانس تنها یک بار در خانه آدم را میزند. و مرد دیگر هرگز آن دختر را ندید.
پس باید دست به کار میشد و او را به واقعیت بدل میکرد. باید به دختر فکر میکرد. افکار ما واقعی هستند. پس شروع کرد به نوشتن درباره دختر. درباره خودشان. درباره ما.»
اقتباس سینمایی «تو این فکرم که تمومش کنم» اثر چارلی کافمن، 2020م.