«اگر گوش دارد خداوند هوش ...»* | شهرآرا


غائب طعمه فرمان، نویسنده ادیب، نوگرا و خوش قریحه عراقی، در رمان «پنج صدا» [خمسه اصوات] تلاش می‌کند تا صدای پنج جوان روشن فکر عراقی را که در بغداد سال‌های میانی دهه۱۹۶۰میلادی زندگی می‌کند، به گوش ما خوانندگان برساند؛ پنج جوانی که هریک نماینده یک نوع نگاه به جامعه و جهان اند و می‌توانند در تاریخ‌ها و جغرافیاهای دیگر نیز حضور داشته باشند. در این جستار، ضمن مرور کلی فضای ذهنی حاکم بر پنج شخصیت رمان، فقط به یکی از آن‌ها می‌پردازیم.



رمان مجموعه گفتارها و کردارهای پنج دوست صمیمی با نام‌های سعید، حمید، شریف، ابراهیم و عبدالخالق، در سال‌های پایانی نظام سلطنتی و وابسته به بریتانیای عراق است. این پنج جوان اهل شور و شعور که نسبت به آنچه در کشورشان و حتی در جهان رخ می‌دهد، بی تفاوت نیستند، ازجهات مختلف باهم فرق می‌کنند؛ مثلا یکی تحصیل کرده خارج است و دیگری لیسانسی از دانشگاه بغداد دارد و روزنامه نگار است. نفر بعد اصلا دانشگاه نرفته است و شغل خاصی هم ندارد؛ او شاعر است و عاشق پیشه. یکی شان کارمند بانک است و تنها فرد متأهل بین این پنج نفر.

اما آن چیز اساسی که این پنج جوان عراقی سال‌های پیش از انقلاب ۱۴ژوئیه۱۹۵۸ را از یکدیگر متمایز می‌سازد، تفاوت دیدگاهشان درباره «شیوه شناخت» خود، جامعه و دنیای پیرامونشان است: یک نفر معتقد است که باید کتاب خواند و زیاد هم کتاب خواند. او بر این باور است که رابطه مستقیمی وجود دارد بین تعداد کتاب‌هایی که یک فرد می‌خواند با گستره و عمق دانشی که راجع به خود و جهان اطرافش کسب می‌کند. اما نفر دوم از آن‌هایی است که معتقد است «یک کتاب را باید چندبار خواند» و تعداد زیاد کتاب‌هایی که انسان می‌خواند، لزوما فهم و شعور او را بیشتر نمی‌کند، بلکه آنچه به معرفت آدمی عمق می‌بخشد، تمرکز و تأمل بر همان تعداد اندک و انگشت شمار کتاب‌هایی است که او می‌خواند و -بهتر است بگوییم - می‌بلعد. نفر سوم که تحصیل کرده خارج و ازاین رو، بر زبان انگلیسی مسلط است، اعتقاد دارد که خواندن ترجمه‌ها به هر تعداد که باشند، بی فایده است و باید به اصل کتاب‌ها مراجعه کرد.[۱] نفر چهارم کلا ساز دیگری می‌زند و بر این باور است که اصلا کتاب خواندن، چه کتاب‌های زبان اصلی و چه آثار ترجمه ای و همچنین، چه زیاد کتاب خواندن و چه یک کتاب را زیادخواندن، هیچ یک راه دستیابی به شناخت از جامعه نیست، «بلکه باید میان مردم رفت» (فاعلاتُن مَفاعلُن فَعَلات!)، در کوچه‌های شهر به ویژه محلات فقیرنشین که در آن‌ها -به طورمعمول - فقر اقتصادی و فقر فرهنگی هم نشین اند، قدم زد و حین گفت وگو با مردم، جامعه و مشکلات آن را شناخت. و بالأخره نفر پنجم بیشتر اهل معاشرت با چهار نفر پیش گفته و کافه نشینی با آن هاست؛ درواقع، او تلاش می‌کند با نشست و برخاست و نیز گفت وشنود با آن‌هایی که کتاب می‌خوانند و دغدغه‌های اجتماعی دارند، عصاره و چکیده مطالب دوستانش را بگیرد، سپس با واردساختن آن‌ها به دستگاه هاضمه فکری خودش، مواد فرهنگی مغذی را به ذهن و اندیشه اش برساند.[۲]

سعید که مسئول ستون «افکار عمومی» روزنامه «الناس» است (جالب است بدانیم که نویسنده رمان، در دوران دانشجویی و حوالی سال‌های ۱۹۵۱ تا ۱۹۵۴ میلادی، دبیر بخش «مطالبات مردم» روزنامه «الاهالی»، ارگان حزب ملی دموکراتیک عراق، بوده است)، با وجدان کاری غبطه برانگیزی تلاش می‌کند تا گوش شنوا و چشم بینای مردم به ویژه افراد فرودست جامعه اطرافش باشد. او هرروز با کوهی از نامه‌های رسیده به دفتر روزنامه مواجه می‌شود، نامه‌هایی که به تعبیر حافظ «از خون دل» نوشته شده اند و حاوی درددل ها، شکایت ها، دادخواهی‌ها و یاری طلبی‌های مردم اند، مردمی که تحت سلطه رژیم سلطنتی و خودکامه عراق (دوران ملک فیصل دوم، سومین و آخرین پادشاه عراق که با کودتای ضدسلطنتی ۱۴ژوئیه۱۹۵۸ به سرکردگی ژنرال عبدالکریم قاسم سرنگون شد) صدایشان شنیده نمی‌شد، و به جز همین ستون «صدای مردم» یا «افکار عمومی» روزنامه ها، جایی برای حرف زدن نداشتند؛ و جنبه تراژیک ماجرا آنجاست که همین روزنامه‌ها نیز دائم درمعرض توقیف بودند؛ هم در رمان و هم در واقعیت چنین است. بازهم جالب است بدانیم که روزنامه «الاهالی»، همان روزنامه ای که عرض کردیم نویسنده رمان در آن مشغول به کار بود، در سال۱۹۵۴ توقیف شد! موتور رمان در همان صفحات نخست و جایی روشن می‌شود که سعید نامه ای مرموز دریافت می‌کند از یک زن ستم دیده. اجازه دهید بقیه اش را تعریف نکنم تا خودتان با خواندن داستان وارد دنیای شخصیت‌ها و رخدادهای پیرامون آن‌ها شوید.
....
* مصراعی است از «بوستان»

1. برای مزاح و مطایبه، یادآوری می‌کنم سکانسی از سریال «مگه تموم عمر چندتا بهاره؟» را که آن دو پیرمرد دوست داشتنی، درحال دیدن فیلمی از تئو آنجلوپولس به زبان اصلی یونانی هستند و دربرابر پرسش‌های پرتکرار نیمای جوان که می‌پرسد شخصیت‌های فیلم چه می‌گویند، چنین پاسخ می‌دهند که «ترجمه روح زبان را ازبین می‌بَرَد»! ببخشید و برگردیم به بحث خودمان.
2. داخل پرانتز عرض می‌کنم که چه شباهت عجیبی است بین وضعیت این پنج جوان عراقی با آنچه در اطراف خود می‌بینیم. البته اگر نویسنده ای بخواهد در سال‌های اخیر چنین رمانی بنویسد، باید نفر ششمی را نیز به داستان اضافه کند که خوره فضای مجازی باشد و باورمند به این موضوع که باید نبض جامعه را در فضای مجازی گرفت، و درواقع بهترین راه برای شناخت اجتماع و دردهای آن و -سپس - درمان یابی و چاره جویی برای رفع مشکلات و حل مسائل اجتماعی سرک کشیدن در صفحات مجازی است. راستی، به نظر شما، حق با کیست؟ کدام یک از این شش شیوه ای که عرض کردیم ما را به شناخت بهتری از جامعه می‌رساند؟ اگر بخواهیم پاسخ معمولا همیشه درست و ابطال ناپذیر «ترکیبی از همه آن ها» را کنار بگذاریم، می‌توانیم به سنخ روان شناختی افراد ارجاع دهیم، و برای هر انسان دغدغه مند علاقه مند به شناختْ شیوه ای را مناسب تر بدانیم که با تیپ روانی او سازگارتر است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...