نداهایی از وجدانِ معصوم | اعتماد


«مطالعات نقد ادبی و تحلیل‌های جامعه‌‌شناختی درباره‌ رمان فارسی، تاکنون قایل به وجود یک تناظری بین واقعیت و رمان بوده است. در اینجا واقعیت امر بالفعلی تصور می‌شود ‌که در بیرون از اثر وجود دارد و اثر، آینه‌ای است که این واقعیت را در خود منعکس می‌کند. هرچه خصلت آینگی رمان بیشتر باشد، واقعیت نیز بهتر و بیشتر به انعکاس در می‌آید. این برداشت بیش از هر چیز تحت‌تاثیر آن چیزی است که میشل فوکو آن را «ارادت به حقیقت» نامیده است.»1

خلاصه رمان فانوس‌های خاموش غلامرضا منجزی

در رمان «فانوس‌های خاموش» که داستانِ شکستِ یک کافه‌چی است، ما این خصلت آینگی و بازتاب واقعیت را به عیان احساس می‌کنیم. «فانوس‌های خاموش» آن‌طور که از اسمش بر می‌آید، نمادی است از اضمحلال و ویرانی و درکلیت خود، شرحی است پرمرارت از زندگی یک کافه‌چی به نام «هاشم» که در کودکی و نوجوانی دوران سخت و مشقت‌باری را از سرگذرانده و حالا که به پیری رسیده است، هنوز خواب آن دوران را می‌بیند. او که در سه‌راهی جاده شوشتر- اهواز- مسجدسلیمان، دل به بیابان و کافه محقرش داده، در تلاش است که جهیزیه‌ای برای دختر دم بختش فراهم کند اما از آن‌جا که کسب و کارش رونقی ندارد، راه به جایی نمی‌برد. خود را به قضا و قدر می‌سپارد. زمان و مکان (Setting) داستان به دوران قبل از انقلاب برمی‌گردد و پلات اصلی رمان بر اساس تعلیق‌هایی قوی و دنباله‌دار شکل می‌گیرد که همگی زاییده بحران داستانند.

هاشم، تنها شخصیت محوری و تراژیک داستان که زمانی وردست و پیشکارِ «همت»، استادکارِ خود بوده است، به‌طور تصادفی وسیله‌ای را که از کامیونی توی جاده افتاده است پیدا می‌کند. او به خوبی می‌داند که این وسیله در ارتباط با شرکت نفت و پالایشگاه یا احتمالا چاه‌های نفت است و باید بسیار گران‌قیمت باشد اما این وسیله قرمزرنگ‌ که مانند تیرآهن است، هشت ‌متر طول دارد و پنهان کردنش کار ساده‌ای نیست. سرانجام تصمیم می‌گیرد شبانه، با کمک چندتن از جوانان روستای آن حوالی، تیرآهن را در بستر نهرِ آب پشت کافه‌اش، در ازای دستمزدی که به آنها می‌پردازد پنهان کند. او که آدم با خدا و با تقوایی است و حلال و حرام سرش می‌شود، به‌ خوبی می‌داند که این وسیله چقدر ارزش دارد و می‌تواند تمام زندگی‌اش را زیر و رو کند.

داستان از صداقت و سادگی و در عین‌ حال از زبانی یک دست و منسجم برخوردار است. لحن و ضرباهنگ داستان، به خوبی روال داستان را طی می‌کند و عناصر ساختاری پلات، از چنان وحدتی برخوردار است‌ که رمان را قائم به ذات می‌کند. شروع (opening) داستان، خواننده را با دو جمله ترکیبی و درعینِ حال تصویری به درون داستان می‌کشاند و در فصل‌های دیگر هم این شروع‌های درخشان، نقش و تاثیری بسزا دارند. ادوارد سعید درباره‌ مرحله‌ آغازین یک داستان می‌گوید: اُپنینگ داستان، نقش بسیار موثری در خوانش و علاقه‌مندی خواننده دارد و می‌تواند احساس او را برانگیزد یا به همان نسبت باعث شود که نخوانده کتاب را رها کند. او معتقد است که بدون داشتن ذره‌ای احساس آغازین، هیچ اثری را نمی‌توان شروع کرد و به پایان رساند. در رمان فانوس‌های خاموش، تیرآهنِ ناپدیدشده، از آن چنان وزانتی برخوردار است که تمام روابط و گفت‌وگوها را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. به این ترتیب گویی به شخصیتی زنده و قابل احترام بدل می‌شود و این تجلی (personification) ناب و ترسناک، از ابتدا تا انتهای داستان، مانند یک شاهرگ حیاتی تفوق و اقتدار خود را بر شخصیت‌ها اعمال می‌کند.

یکی دیگر از شخصیت‌های محوری داستان که نقشی پنهان و درعین حال پویا در رمان ایفا می‌کند، همت، استادکارِ قدیمی هاشم است که در نزدیکی او کافه‌ای دارد. هر چند کافه‌ او از رونق بیشتری هم برخوردار است اما گم‌ شدن این وسیله در دل جاده سیاه، آن‌هم در شب، آبستن حوادثی می‌شود که خواب را بر چشم هاشم حرام می‌کند و پای ام‌پی(mp)‌ها یا همان ماموران گشت شرکت نفتِ مسجدسلیمان را به آن‌جا می‌کشاند. هاشم مرتب در هول و هراس است که مبادا ام‌پی‌ها از جریان بویی ببرند یا نکند کسی یا کسانی او را در شب حادثه دیده باشند که تیرآهن را با کمک دو الاغ و شش جوان روستایی در داخل نهرِ پشت کافه‌اش پنهان کرده است اما ترس، به خصوص ترس از آبرو، لحظه‌ای او را راحت نمی‌گذارد. او که مردی با خدا و با تقوا است، به مدت یک هفته در جهانی میان ترس و امید زندگی می‌کند و حتی به همت، دوست قدیمی‌اش هم مظنون می‌شود و حس می‌کند به ام‌پی‌هایی که مرتب او را زیرنظر دارند و گاه می‌آیند سوال‌پیچش می‌کنند، خط می‌دهد. ما همت را از ورای اندیشه‌ها و ذهنیت هاشم، یک ضد‌ قهرمان می‌بینیم. چون رفتاری غیرمتعارف دارد و با جملات و کلمات و سرزدن‌های بی‌موقع به کافه‌ او، به ترس و اضطرابش می‌افزاید. شاید با یک نگاه اجمالی بتوان گفت که رمان «فانوس‌های خاموش» رمان معصومیت است در برابرِ گناه. هرچند اگر با دیدی جانبدارانه به قضیه بنگریم و گناهِ هاشم را به حساب سرخوردگی دوران کودکی و نوجوانی‌اش قلمداد کنیم، او را انسان بی‌گناهی بدانیم که فقر و فاقه و فشار زندگی او را به چنین کاری ترغیب کرده است.

در فرهنگ بومی جنوب، به ویژه خوزستان، چیزی را از شرکت نفت بلند کردن یا دزدیدن، دزدی به حساب نمی‌آید؛ چون بسیاری بر این باورند که همه‌چیز آنها را شرکت نفت ـ ‌که می‌تواند نمادی از غرب باشد‌ـ قبلا از آنها به یغما برده است؛ اما شاید بتوان گفت رمان از دیدگاه روانشناختی، رمان وجدان باشد، وجدانی ‌گم‌شده. ما هاشم را در بازیابی خاطرات، از ورای روایت دانای ‌کل، (omniscience) کودکی می‌بینیم که حالا به سن پیری رسیده است.

او را می‌بینیم که دارد با بیماری آبله دست و پنجه نرم می‌کند. او را می‌بینیم که دارد کنار دیواری باقلا می‌فروشد. یا دارد با کمک مادرش برای روستاییان جگر روی منقل کباب می‌کند. او را می‌بینیم که دارد از عمویش جفا می‌بیند. همان عمویی که ملک پدری‌اش را تصاحب می‌کند و آب داغ بر سر و صورتش می‌ریزد. اینها همه عقده‌های حقارت و سرکوب‌شده‌ای هستند که گویی از او انسانی دیگر می‌سازند. او که زمانی برای خودش یلی بوده و پشتِ پهلوان همدانی را خاک کرده است و می‌توانست درگیرودار فقر و مرارت، امکان‌های بهتری داشته باشد، در عشق شکست خورده است و ما در صحنه تراژیک مرگ او، تصویری از عشق تباه شده‌اش را می‌بینیم و لب‌هایی که نام معشوق را تکرار می‌کنند: «معصومه.»

درونمایه‌ اصلی رمان «فانوس‌های خاموش» فقر است. هرچند درونمایه‌های دیگری از جمله ترس و معصومیت و گناه با آن ملازمند. هاشم، خود را اسیر سرنوشت (fatalism) می‌بیند. آیا فقر و ترس و گناه، زاییده‌ فِیتالیسمند؟ یا اینکه انسان در پیری خود را اسیر سرنوشت می‌بیند و آن را می‌پذیرد. هاشم انسان شکاک و در عین حال زودباوری است که حس می‌کند هر حرف و نگاهی از جانب دیگران می‌تواند رازش را برملا کند. هرچند آن جوانان روستایی تلکه‌به‌گیر، به خاطر منافع‌شان با او همراه و همراز هستند. ما در فانوس‌های خاموش، چندین بار شاهد بیرون آوردن تیرآهن از نهر و به همان نسبت شاهد مدفون کردنش در تپه‌ها هستیم. با این حال، مُنجزی در ارایه روایت پرکشش و تراژیک خود، به آن شخصیتی زنده و در عین‌حال ترسناک می‌بخشد.

شخصیتِ همت، در تقابل با هاشم، رازداری اوست. اما ما چهره‌های فریبنده‌ای از او در داستان می‌بینیم‌ که هرلحظه به شک و تردیدمان می‌افزاید. در این میان «رحیم صراف»، راننده‌ای که آن وسیله از کامیونش توی جاده افتاده است، هیچ کنشی در داستان ندارد. اما انگار او را می‌شناسیم و شفقت ما را برمی‌انگیزد. ما او را از ورای‌ گفت‌وگوها و دلسوزی‌ آدم‌ها و راننده‌هایی‌که او بر او دل می‌سوزانند، می‌شناسیم و شاید بتوان گفت که خانه خراب‌ شدن رحیم صراف، در حقیقت به نوعی، ندا یا تلنگری از وجدان تباه‌شده باشد که به ما هشدار می‌دهد و به همان نسبت عذابی مقدر برای هاشم. عقوبت و ترسی ‌که گریبان هاشم را می‌گیرد، کمتر از فقر و فاقه و بدبیاری‌های تمامِ زندگی‌اش نیست. شخصیت‌های رمان فانوس‌های خاموش، اگرچه همه‌شان آدم‌هایی معمولی هستند، اما هرکدام ذهنیت خاص خودش را دارد. ام‌پی‌ها که مظهر قدرت و سرکوبند، مجری قانون هستند.

همت کافه‌چی، اگرچه از جریان کاملا آگاه است، اما دم نمی‌زند و ذهنیت تیمور، شاگردش هم کمتر از او نیست. اکبر، جوانی‌ که از شوشتر مایحتاج کافه هاشم را تامین می‌کند، به خوبی از جریان آگاه است و آن شش جوان روستایی اطراف هم که دستی بر آتش دارند... اما هاشم حس می‌کند که دیگر هیچ‌کس به جز همین اشخاص از جریان بویی نبرده‌اند و اگر هم برده باشند، راز او را برملا نخواهند کرد. با این‌حال آنچه رمان فانوس‌های خاموش را قائم به ذات می‌کند و به آن وزانت می‌بخشد، نقاط تعلیق و بحران‌های متعدد داستانند. هاشم، گاهی که از پشت کافه به نهر نگاه می‌کند، لکه قرمزِ کوچکی از تیرآهن را می‌بیند و این لکه قرمز خود به خود او را به چالشی ذهنی می‌کشاند. درآوردن تیرآهن در شبِ تاریک از میان آب سرد نهر و حمل آن با دو الاغ به تپه‌های اطراف و واق واق کردن سگ همت، فضای غریب و ترسناکی را به وجود می‌آورد و همچنین بریدن تیرآهن در شب با اره آهن‌بُر و حمل نصفی از آن روی اتاقکی‌که قرار است به کافه هاشم اضافه شود و دیدن بسیاری از صحنه‌ها از چشم همت و گوشه و کنایه‌های آگاهانه و شاید هم غریزی او، به تشنج و بحران داستان می‌افزاید.

«فانوس‌های خاموش» از نظر صناعت داستان‌نویسی، رمان تعلیق و دلهره است. ما در پایان‌بندی و گره‌گشایی داستان، هر لحظه احساس می‌کنیم که ام‌پی‌ها، هاشم را دستگیر کنند. اما این اتفاق نمی‌افتد و همچنان این احساس را داریم که همت، سرانجام دوست و پیشکار قدیمی خود را لو بدهد، اما باز هم این اتفاق نمی‌افتد. هاشم از تب وهم و گمان می‌میرد و همت، ضد قهرمانی که به ظاهر صورتک بر چهره دارد، در انتهای رمان، صورتکش را برمی‌دارد و در مقام یک قهرمان جلوس می‌کند. اگر از نقش تیرآهن مدفون که از خودِ هاشم هم زنده‌تر است و تمام بحران داستان را به خود اختصاص داده است بگذریم، نقش همت کمتر از آن نیست.

فانوس‌های خاموش

همت به دوست خود وفادار می‌ماند و مضمون دیگری را به رمان می‌افزاید که شاید بتوان نامش را وفاداری و حرمت نهاد. در رمان «فانوس‌های خاموش» یک جمله دو کلمه‌ای وجود دارد که فعلش به قرینه معنوی حذف شده است: «دستمزدِ بچه‌ها.» این جمله که از زبان یکی از جوانان روستایی بیان می‌شود، اگرچه یک جمله ساده است، اما در داستان بار معنایی ذلت‌‌ باری را بر دوش می‌کشد. جمله‌ای است تهدیدگر و پلشت که با ذهنیت جوانان روستایی عجین است. چون آنها به یاری همین دو کلمه، مرتب هاشم را می‌ترسانند و سرکیسه می‌کنند. این دو کلمه بارها و بارها در داستان تکرار می‌شود. برخی از دیالوگ‌ها آن چنان در متن رمان نشسته‌اند که علاوه بر کارکرد معنایی خود، آیرونیکال هستند.

همت دستش را روی زانوی هاشم گذاشت و گفت: «هاشم این را برومبونش!» (ص134)
ما از این جمله کنایی متوجه می‌شویم که همت همه‌چیز را می‌داند. یکی از درخشان‌ترین دیالوگ‌های رمان، مربوط است به صفحه 138 و آن هنگامی است که ام‌پی‌ها صبحِ خیلی زود هاشم را می‌بینند که بیل و چراغ در دست دارد:

«مشدی این وقت صبح و اون بیل و اون چراغ» هاشم توی چشم‌های همت خیره شد و چون نتوانست به سرعت چیزی پیدا کند، به طرف بهرامی نگاه کرد و گفت: «دور از روتون، بچه‌ای داشتم، دیشب از دنیا رفت. خاکش کردم.» فرجی ناباورانه، درحالی که سعی می‌کرد قیافه‌اش را مغموم نشان دهد، گفت: «خدا رحمتش کنه! اونوقت بزرگ بود؟» قبل از اینکه هاشم جواب دهد، همت به میان حرف پرید و گفت: «نخیر جناب فرجی، طفل بود... یه هفت ـ هشت ده روزی می‌کرد.» بهرامی و فرجی هر دو باهم و همزمان گفتند: «شریک غمتیم پیرمرد!»

«لوکاچ آیرونی را صفت اصلی رمان می‌داند و شاید نتوان برای آیرونی معادلی مناسب در زبان فارسی یافت. شوخ‌طبعی، بازی، طنز، هجو، طعنه یا کنایه، نادان‌نمایی، هیچ‌کدام معنای آن را نمی‌رساند. در حقیقت آیرونی نوعی نگاه، نوعی درک و نوعی بینش است از وجود یک ورطه، یک شکاف یا مغاک میان سوژه و ابژه. میان آنچه هست و آنچه باید باشد. آیرونی خودآگاهی جان است در پایان مسیرش در مصاف با جهانی که او را شکست داده است.»

هرچند دیدگاه آیرونیک از نظر لوکاچ به کاراکتر داستان ربطی پیدا نمی‌کند؛ بلکه فقط محصول نگاه و بینش نویسنده است.2» با این حال هاشم در یک وضعیت غیرعادی و غافلگیر شده در برابر‌ ام‌پی‌ها، حرف‌هایی ‌را بر زبان می‌راند که چیزی فراتر از درک و بینش اوست. او جوری از فرزندش سخن می‌گوید که انگار واقعا مرده است. و شاید بتوان گفت، فانوس‌های خاموش پیش‌درآمدی است بر اضمحلال و نابودی یک انسان که با تردید و اعتبارات ذهنی‌اش از جمله وجدان و ترس و آبرو زندگی‌ کرد و سرانجام همان‌ها او را از پای درآوردند و دیگر چیزی از او باقی نماند به جز همان‌ کافه فروریخته و آن نصفِ تیرآهن، که احتمالا هنوز دارد جایی نفس می‌کشد. شاید هنوز منتظر هاشم باشد.

...
1و2- چکامه گذشته، مرثیه زوال، شاپور بهیان. نشر چشمه 1394

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...