سقوط امپراتوری بزرگ | الف


رویایی بود. قرار بود در بعد از ظهر یكی از یكشنبه‌های دوست داشتنی، وقتی پاها را روی هم انداخته بودند و داشتند تلویزیون تماشا می‌كردند، یا در زمین گلف توپ سفید پر خط و خال را به سمت سوراخ روانه می‌كردند، یا در یكی از مهمانی‌های آن چنانی در حال سرو نوشیدنی‌های هزار رنگ و طعم بودند، اتفاق بیفتد.


جوشوآ فریس [joshua ferris] آنگاه به پایان رسیدیم» [When we came to the end]

وقتی وسط هفته، پشت میزهای مجللِ چشم نواز، خیره به صفحه كامپیوتر و تلفن به دست، نشسته بر صندلی‌های با ابهتِ مدیریتی، یا در سالن پر ازدحام تالار بزرگ بورس دست‌ها را پایین و بالا می‌برند و حرص و جوش می‌خوردند و یا وقتی زیركانه سیاست‌های جهانی را در راهروهای پر پیچ و خم معبد برفی رنگ رقم می‌زدند، واقعه اتفاق بیفتد. رویایی بود. رویای آمریكا.

ذهنمان پر شده بود از آمال و آرزوهایی كه در آن سوی اقیانوس آرام و در میان آسمان‌خراش‌هایی كه سقف آسمان را با نوك تیزشان دریده بودند، به واقعیت می‌پیوست. كشوری كه میلیون‌ها آدم را از هر رنگ و مذهب و نژادی، متمدنانه بر پله‌های ترقی می‌نشاند و بالا و بالا و بالا‌تر می‌برد، بدون هیچ تبعیضی. سرزمینی آرمانی كه تقسیم زندگی در آن عادلانه بود و لذت، و تنها لذت بیشتر در پناه احترام به نوع بشر، فراهم می‌آمد. سرزمین دیگران. سرزمین دیگرانی كه فقط دیگران بودنشان برای احترام، افتخار، سروری و اصالت كافی بود.

اكنون اما رویایی كه قرار بود در یكی از آن بعد از ظهرهای یكشنبه و یا روزهای پر مشغله میان هفته، با حادثه‌ای در خطر قرار بگیرد و با همدلی توده هزار رنگ، از آن رفع خطر شود نقش دیگری داشت. حمله موجوداتی خیالی از فضا یا حمله تروریست‌هایی كه فهم و دركی از تمدن نداشتند، خطری بود كه در پایان، برج‌هایی بلندتر و شادی‌هایی مستانه‌تر به سرزمین آرزوها می‌افزود. قرار این نبود كه چیزی از آن ابهت بی‌مانند كاسته شود كه هیچ، تمام چیزی كه آن یكشنبه یا روز كاری را، چون تلاطم آبی در لیوان پایه بلند كریستال جا به جا می‌كرد، باعث پایداری بیشتر آن می‌شد.

جوشوآ فریس [joshua ferris] در رمان «آنگاه به پایان رسیدیم» [When we came to the end] روایتی دارد متفاوت و جذاب از سقوط امپراتوری بزرگ. حادثه از جهان دیگر نمی‌آید، از موجودات فضایی خبری نیست، تروریست‌های شرقی نقشی در آن بازی نمی‌كنند و آن اوقات دوست داشتنی روزهای پر از شادی ایالات متحده، در شبكه‌های جهانی مخابره نمی‌شود. این بار صدای شكستن استخوان پرطنین‌تر به گوش می‌رسد، آن‌چنان كه گوش خود آمریكایی‌ها و شكارچیان آرزوها را بیش از دیگران می‌آزارد. كارمندان یك شركت تبلیغاتی در شیكاگو از روزهای خوش‌شان می‌گویند. دوران طلایی كه دوست می‌داشتند و نفرت می‌ورزیدند، بهترین ماشین‌ها را سوار می‌شدند و به خانه‌ای ویلایی در حومه شهر می‌رفتند، شرط بندی می‌كردند و آخرین تغییرات مد را پیگیری می‌كردند و در آخر گاهی از آن همه دل خوشی كسل می‌شدند و به فكر تغییری در زندگی‌شان، مثل رفتن به معابد هند، می‌افتادند؛ فكری كه خیلی زود از خیر آن می‌گذشتند.

همه این‌ها تبدیل شده بود به آن گذشته خوب و خوش و اكنون اضطراب بود و نگرانی. هراس از آن كه نفر بعدی كی گرفتار پرندهٔ شوم بیكاری و درماندگی می‌شود، و قرعه به نام كیست كه باید بی‌هدف و سرگردان كاری را كه سال‌ها به آن خو گرفته است، رها كند و خیابان گَز كند. مسئله فقط بیكاری نیست، از آن مهم‌تر روابطی است كه دارد كم‌‌كم نقش بر آب می‌شود، آن دوستی‌ها جای خود را به دشمنی می‌دهند و نفرت‌ها چون دمل چركین سر باز می‌كنند.

جوشوآ فریس [joshua ferris]  آنگاه به پایان رسیدیم» [When we came to the end]

فریس با زیركی، روایت داستان را از زبان اول شخص جمع بیان می‌كند، چرا كه خوره‌ای روح جمع را می‌خورد. «ما لوس و ننر بودیم و حقوق‌های آن‌چنانی دریافت می‌كردیم» داستان راوی مشخصی ندارد. از زبان جمع آنچه را بر سر شركت تبلیغاتی كه زمان اوج خود را سپری كرده است و رو به افول است بیان می‌كند. از روزهایی كه رقابت تبدیل به حسادت و زیرآب زنی می‌شود. وقتی كسی اخراج می‌شود غم و شادی همزمان به سراغشان می‌آید، از سویی در حسرت روزهای پر آوازه‌ی گذشته و از سوی دیگر شادان از آن كه هنوز هستند و می‌توانند بمانند. ماندنی كه با سوسویی كم‌فروغ دل‌هایشان را امیدوار نگه می‌دارد، هر چند كه همزمان بازنمایی تمدنی است كه پشت عصبیت‌ها و تنازعات رخ می‌نماید. فریس راوی آدم‌هاست، آدم‌هایی معمولی كه به سختی به پایان می‌رسند.

ترجمه‌ی علی فامیان از کتاب ترجمه قابل قبولی است، گرچه شتاب‌زدگی‌هایی در بخش‌هایی از آن به چشم می‌خورد که ویرایش مجدد و بازبینی متن بر ارزش های آن افزوده تر خواهد شد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...