کتاب «چگونه در آسیای رو به رشد ثروت کثیف بیاندوزیم» [How to get filthy rich in rising Asia] زیر یک تختخواب شروع می‌شود. و این تو هستی - بله، تو - که زیر تختخواب دراز کشیده‌ای. زمانی که از این حقارت بیرون بیایی، قهرمان این داستان خواهی بود که به زبان دوم‌شخص روایت می‌شود، هرچند در این لحظه کمترین نشانی از رشادت و قهرمانی در تو وجود ندارد؛ به قدری بیمار هستی که به سختی می‌توانی حرف بزنی. تنها دوای درد تو فعلا شلغم سفید بزرگی است که مادرت داخل آبی جوشان و بدبو می‌پزد.

توی کثیف درون من چگونه در آسیای رو به رشد ثروت کثیف بیاندوزیم» [How to get filthy rich in rising Asia]  محسن حمید

شهامت داشته باشد. تو زنده می‌مانی و علاوه بر آن به ادعای راوی داستان تنها هفت گام با اندوختن ثروتی کثیف فاصله داری. (هرچند با فروپاشی هم تنها نُه گام فاصله داری، حالا به آن هم می‌پردازیم). ازدواج دو سبک نوشتاری همنشین - خودآموز و سبک قدیمی آموزشی - تنها یکی از لذت‌های نهفته در رمان زیرکانه و لغزنده محسن حمید یعنی «چگونه در آسیای رو به رشد ثروت کثیف بیاندوزیم» (ترجمه احمد آل‌احمد، نشر کتاب تداعی: توی کثیف درون من) است، داستان فرش به عرشی که در چند مرحله شتابان به نتیجه می‌رسد. این کتاب یک داستان عاشقانه است و مطالعه‌ای روی تغییرات تکان‌دهنده اجتماعی. تقلیدی است از کتاب‌های خودآموز چگونه به سرعت پولدار شویم که اشاراتی به سویه جدیدی از رمان دارد، با نثری ناب و هدفمند که به سرعت در جریان خون به گردش درمی‌آید. این رمان مسموم‌کننده است.

اما به شلغم برگردیم. تو را نجات می‌دهد- شاید هم دست خدا در میان است؟ بخت و اقبال تو همین حالا درخشیدن گرفته. راوی داستان به تو تبریک می‌گوید، «دوراهی‌های بسیاری در مسیر کسب ثروت وجود دارند که ارتباطی با انتخاب یا اشتیاق یا تلاش ندارند، دوراهی‌هایی که با بخت و اقبال مرتبط هستند و در مورد تو، ترتیب تولدت یکی از همین اقبال‌ها است.» تو سومین پسر هستی. سومین فرزند یعنی ناچار نیستی بی‌درنگ مشغول به کار شوی (مانند برادر بزرگ‌تر خودت) یا تو را به عقد و ازدواج کسی درنمی‌آورند (مانند خواهرت که از همان دوران بلوغ «برای این کار نشان شده است»). سومین فرزند یعنی «استخوان‌های نحیفی نیستی که پای یک درخت دفن شده باشی،» مانند نوزادی که بعد از تو آمد. فرزند سوم یعنی تو به تحصیل در مدرسه ادامه می‌دهی.

حتی بیماری تو هم برکت است؛ پدرت را قانع می‌کند تا خانواده را همراه خود به شهر ببرد - گام اول برای اندوختن ثروت کثیف - و از همین نقطه است که داستان یک فرد به روایت یک ملت می‌پیوندد. محسن حمید می‌نویسد «یکی از بزرگ‌ترین تغییرات زندگی خود را تجربه می‌کنی. تا همین امروز طایفه‌ای پرشمار داشتی، بی‌پایان نبودند اما بسیار پرشمار بودند، اینک اما تنها شما پنج نفر هستید. پنج نفر. به تعداد انگشتان یک دست، انگشتان یک پا. در مقایسه با یک گله ماهی یا یک دسته پرنده و البته یک طایفه از انسان‌ها جمع بسیار کوچکی است. تاریخ تحول خانواده شاهد تکثیر هسته‌ای و مداوم تو و میلیون‌ها مهاجر دیگر مانند تو بوده. تغییر عظیمی است.»

به آرامی اوج می‌گیری، پیک یک فروشگاه فیلم و دی‌وی‌دی هستی و به یک کارآفرین جوان تبدیل می‌شوی، در تجارت آب‌معدنی هستی و «عطش پرسروصدا و بی‌پایان شهر موجب رونق کسب‌وکار تو شده،» و اشارات تحکم‌آمیز راوی داستان تو را به پیش می‌راند («از یک استاد بیاموز»، «عاشق نشو»)، اشاراتی که به شکلی مداوم شرورانه‌تر می‌شوند («در استفاده از خشونت تردید نکن!») ازدواج می‌کنی، اما هنوز شیفته دختری هستی که در همسایگی شما زندگی می‌کرد و «دختر زیبا» نامیده می‌شد، دختری که اینک به‌عنوان یک مدل کار می‌کند و مسیر صعود پرمخاطره خود را می‌پیماید.

محسن به خلق شخصیت‌هایی می‌پردازد که زندگی یک ملت را به تصویر می‌کشند. آقای حمید (مشاور تجاری پیشین) سیاسی و عمیقا اهل طعنه است. او در پاکستان و آمریکا پرورش یافته، دورانی را در میلان و مانیل گذرانده. از وحشت و بی‌اعتمادی حاکم بر روابط آمریکا و مسلمانان به‌خوبی آگاهی دارد. حمید تنها یک داستان را روایت نمی‌کند، داستان را در تقابل با روایت‌های معمول از پاکستان، ریشه‌های بنیادگرایی، نابرابری شرایط اقتصادی قرار می‌دهد. به همین دلیل تمایل دارد خواننده را مستقیما مورد خطاب قرار دهد.

محسن حمید در مصاحبه با نشریه نقد کتاب گفته بود «من یک جانور سیاسی هستم. روش شکار گله‌ای، تقسیم غذا، مراقبت از زخمی‌ها- این مسایل برای من اهمیت دارند.» این بهترین تفسیر از تلاش او در این کتاب است. درحالی که ویرجینیا وولف به زندگی داخلی حاشیه‌ای‌ترین شخصیت‌های خود می‌پردازد، حمید پس‌زمینه‌ای تیره از خشونت و سابقه مالی به حاشیه‌های خود می‌بخشد؛ از اختلال در رویا، مردودشدن تقاضای وام، انگشتان قطع‌شده توسط وام‌دهنده لذت می‌برد. با چند اشاره سریع شخصیت تکنسینی را ترسیم می‌کند که تلاش دارد روشی برای تصفیه آب پیدا کند: «قبلا تعمیرکار دوچرخه بوده، اطلاعات زیادی از ظرافت‌های تجارت ندارد، به همین دلیل هم برای تو کار می‌کند، و به این دلیل که پدر سه دختربچه کوچک و جوان‌ترین پسر بنایی روزمزد است که در سن بسیار بالا در خواب به مرگی سخت فوت کرده؛ او قدر یک درآمد ثابت و منظم را می‌داند.»

محسن حمید مانند کازئو ایشی گورو در روایت گذار فریادها، جدایی از ریشه‌ها، تلاش برای رشد و سقوط از ساختاری متزلزل تخصص دارد. این راوی به دو زبان با ما سخن می‌گوید، زبان نرم و مبتذل خودآموزها و زبان سرگشته فردی که در تلاش برای پیشرفت است. حمید فریبندگی باشکوهی دارد و بسیار کارآمد است؛ گاه برای نمایش پایین می‌آید و گاه اوج می‌گیرد تا در نقش یک پیشگو یا جامعه‌شناس نقش خود را اجرا کند: «به نظاره‌ گذر زمان می‌نشینی که از زمان واقعی پیشی می‌گیرد. مانند زمانی که عازم کوهستان هستی و با تغییر سریع ارتفاع از جنگلی حاره‌ای به دشتی نیمه‌قطبی می‌رسی. در یک سفر چندساعته اتوبوس از مناطق دورافتاده روستایی به محیط شهری بدون شک به‌نظر می‌رسد ‌هزار سال در زمان پیش‌افتاده‌ای...»

آرمان ملی

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...