برف‌‌ها مرگ می‌آورند... | آرمان ملی


بعد از خواندن چند صفحه اول کتاب کم‌کم سرما بر جان آدم رخنه می‌کند. این جمله اولین توصیفی است که از ملموس‌بودن و حقیقی‌بودن جریان اتفاقات در رمان «زخم زار» می‌توان گفت و در ذهن مدام تداعی می‌شود.

زخم زار  شهره احدیت

«زخم زار» سومین اثر بلند شهره احدیت است؛ اثری متفاوت با دو داستان قبلی‌اش. «زخم زار» داستانی دارد که مثل کلافی گوریده درهم، گره‌هایش نم‌نم و کم‌کم باز می‌شود. داستانی که با راوی‌های متعدد به جلو قدم برمی‌دارد و تنها از دید یک نفر به مسائل و اتفاقات نگاه نمی‌کند. برخلاف قهرمان اصلی داستان «زمان زوال» که فضای نوستالژی ذهنش بخش عظیمی از داستان را سروسامان می‌دهد، در این کتاب بیشتر و با زمان حال و شاید اندکی از گذشته‌های نه‌چندان دور سروکار داریم. داستان با بازماندن مریم که از گروه پنج‌نفره کوهنوردیشان برای رفتن به کلاغ‌رو آغاز می‌شود. مریم شروع به روایت می‌کند و شخصیت‌ها را یکی‌یکی معرفی می‌کند. شخصیت‌ها را، داستان زندگیشان را، دردها و رنج‌هایی که کشیده‌اند را. مریم دختری است که میان خودش، عشقش به امیر و میان باورهایی که نمی‌داند درست است یا غلط غوطه می‌خورد و کسی از این دنیای پرتب‌وتاب خبر ندارد. مریم از آن کاراکترهایی است که درد را خوب می‌تواند تعریف کند، آدم‌ها را خوب می‌تواند توصیف می‌کند و شرایط را به‌رغم تمام ناملایماتش خوب می‌تواند در ذهنش تجزیه و تحلیل کند.

یک گروه کوهنوردی متشکل از دوستانی که هر کدام داستان زندگی متفاوتی دارند، هرازچندگاهی دل به برف و سرما می‌دهند و صعود می‌کنند. اما داستان «زخم زار» از جایی شروع می‌شود که یکی از آنها به نام مریم به‌خاطر زایمان خواهرش از رفتن با محمد و رضا و فرناز و سارا بازمی‌ماند. همین بازماندن باعث می‌شود که از هیولای بهمن جان سالم به‌در ببرد و برای پیداکردن دوستانش و البته محمد که عشقی تازه‌پا از او در دل دارد بماند هاج ‌و واج و مدام مرور کند آنچه از این آدم‌ها در ذهن خسته‌اش باقی مانده است.
داستان یک رئال به‌تمام معناست با تمام جزئیات و ظرایفش. توصیفات نویسنده آنقدر ریزبه‌ریز و ملموس و نزدیک است که می‌توانید گاهی سرما و سوز برف را از لابه‌لای جمله‌ها و پاراگراف‌های کتاب حس کنید. مریم آنقدر ملموس رنج می‌کشد که یک‌جاهایی خواننده می‌خواهد به او استراحت بدهد و خودش دست‌به‌کار شود، بلکه باری بردارد از شانه‌های او.

در کلاغ‌رو بهمن فرومی‌ریزد. مریم به همراه تیم نجات هر روز در صحنه این گشت‌زدن‌ها حاضر می‌شود تا بتواند دوستانش را پیدا کند: «دستکش به پوست و گوشت دست چسبیده است. یخ می‌زنم. انگار یک قندیل یخ وسط تنم ایستاده است. برف با هوهوی باد می‌پیچد دورمان و شلاقمان می‌زند. باید زودتر راه بیفتیم. فرود سخت است، با بسکت سخت‌تر. از هلال‌احمر می‌گویند حمل جنازه را بگذارید برای صبح. وسایل شب‌مانی نداریم و دلمان نمی‌خواهد امشب هم رهایش کنیم زیر برف. شب تنها بماند گرگ‌ها سراغش می‌آیند. به احسان نگاه می‌کنم: نمی‌ذارم. احسان مسئولیت گروه را قبول می‌کند: می‌بریمش پایین... باید دستش را بشکنیم تا بتونیم کنارش بذاریم توی بسکت...»

در درازای این روایت می‌توان از تمام احساسات انسانی کمی را مزه‌مزه کرد. گاهی عقلانیت، گاهی دیوانگی و گاهی حتی خرافات. مریم بدنه اصلی داستان را بر دوش می‌کشد و با بودنِ او دورنمایی از زندگی بقیه هم خودی نشان می‌دهد. مکان و زمان در داستان مدام در تب‌وتاب است و در تعادلی موزون تغییر موضع می‌دهد و نویسنده زمان را در هر لحظه‌ای که خواسته در دست گرفته است. این آمدوشد‌ها میان گذشته، حال و حتی آینده‌ای که مریم آن را تیره‌و‌تار می‌بیند به خواننده اجازه می‌دهد تا فکرش را پرواز دهد و به زمان به‌عنوان یک موجودیت تک‌بعدی نگاه نکند. مکان‌ها میان خانه مریم و کوه در نوسان است و این تعادل برقرارکردن میان دو مکانِ کاملا متضاد به خواننده این فرصت را می‌دهد تا ذهن را استراحت بدهد و برای اتفاق بعدی خودش را آماده کند.
توصیفات و گاهی تخیلاتِ شخصیت‌ها آنقدر پرحجم و سنجیده‌اند که درک فضاها را برای خواننده راحت می‌کند: «کوه‌ها عجیب‌اند. با تو رفیق می‌شوند بارها روی آنها پا می‌گذاری و تا قله می‌روی ولی درست جایی‌که گمان نمی‌کنی زمینت می‌زنند. جایی‌که همه‌چیز به‌نظرت خوب است چاقو را چنان فرومی‌کنند تو سینه‌ات که خودشان هم نمی‌توانند درش بیاورند و تیغه‌اش را بشویند و بگذارند جلوی آفتاب تا خوب خشک و داغ شود که بزنند تو سینه‌ دیگری...»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

در قرن بیستم مشهورترین صادرات شیلی نه استخراج از معادنش که تبعیدی‌های سیاسی‌اش بود. در میان این سیل تبعیدی‌ها چهره‌هایی بودند سخت اثرگذار که ازجمله‌ی آنها یکی‌شان آریل دورفمن است... از امید واهی برای شکست دیکتاتور و پیروزی یک‌شبه بر سیاهی گفته است که دست آخر به سرخوردگی جمعی ختم می‌شود... بهار پراگ و انقلاب شیلی، هردو به‌دست نیروهای سرکوبگر مشابهی سرکوب شده‌اند؛ یکی به دست امپراتوری شوروی و دیگری به دست آمریکایی‌ها ...
اصلاح‌طلبی در سایه‌ی دولت منتظم مطلقه را یگانه راهبرد پیوستن ایران به قافله‌ی تجدد جهانی می‌دانست... سفیر انگلیس در ایران، یک سال و اندی بعد از حکومت ناصرالدین شاه: شاه دانا‌تر و کاردان‌تر از سابق به نظر رسید... دست بسیاری از اهالی دربار را از اموال عمومی کوتاه و کارنامه‌ی اعمالشان را ذیل حساب و کتاب مملکتی بازتعریف کرد؛ از جمله مهدعلیا مادر شاه... شاه به خوبی بر فساد اداری و ناکارآمدی دیوان قدیمی خویش واقف بود و شاید در این مقطع زمانی به فکر پیگیری اصلاحات امیر افتاده بود ...
در خانواده‌ای اصالتاً رشتی، تجارت‌پیشه و مشروطه‌خواه دیده به جهان گشود... در دانشگاه ملی ایران به تدریس مشغول می‌شود و به‌طور مخفیانه عضو «سازمان انقلابی حزب توده ایران»... فجایع نظام‌های موجود کمونیستی را نه انحرافی از مارکسیسم که محصول آن دانست... توتالیتاریسم خصم بی چون‌وچرای فردیت است و همه را یکرنگ و هم‌شکل می‌خواهد... انسانها باید گذشته و خاطرات خود را وا بگذارند و دیروز و امروز و فردا را تنها در آیینه ایدئولوژی تاریخی ببینند... او تجدد و خودشناسی را ملازم یکدیگر معرفی می‌کند... نقد خود‌ ...
تغییر آیین داده و احساس می‌کند در میان اعتقادات مذهبی جدیدش حبس شده‌ است. با افراد دیگری که تغییر مذهب داده‌اند ملاقات می‌کند و متوجه می‌شود که آنها نه مثل گوسفند کودن هستند، نه پخمه و نه مثل خانم هاگ که مذهبش تماما انگیزه‌ مادی دارد نفرت‌انگیز... صدا اصرار دارد که او و هرکسی که او می‌شناسد خیالی هستند... آیا ما همگی دیوانگان مبادی آدابی هستیم که با جنون دیگران مدارا می‌کنیم؟... بیش از هر چیز کتابی است درباره اینکه کتاب‌ها چه می‌کنند، درباره زبان و اینکه ما چطور از آن استفاده می‌کنیم ...
پسرک کفاشی که مشغول برق انداختن کفش‌های جوزف کندی بود گفت قصد دارد سهام بخرد. کندی به سرعت دریافت که حباب بازار سهام در آستانه ترکیدن است و با پیش‌بینی سقوط بازار، بی‌درنگ تمام سهامش را فروخت... در مقابلِ دنیای روان و دلچسب داستان‌سرایی برای اقتصاد اما، ادبیات خشک و بی‌روحی قرار دارد که درک آن از حوصله مردم خارج است... هراری معتقد است داستان‌سرایی موفق «میلیون‌ها غریبه را قادر می‌کند با یکدیگر همکاری و در جهت اهداف مشترک کار کنند»... اقتصاددانان باید داستان‌های علمی-تخیلی بخوانند ...