اینیاتسیو-سیلونه

زلزله بخش عمده‌ای از زادگاه سیلونه را ویران کرد تا او پدر و مادر و خانه‌اش را از دست بدهد... تحصیلات دبیرستانی خود را در مدرسه‌های خصوصی و زیر نظر کشیش‌ها گذرانده بود. ترک تحصیل کرد و به صحنه پرآشوب فعالیت‌های سیاسی پا گذاشت... نخستین نوشته‌های سیلونه مقالاتی بود که برای روزنامه ارگان حزب سوسیالیست ایتالیا نوشت تا سوءاستفاده‌ها و تخلفات مقامات دولتی مأمور بازسازی مناطق زلزله‌زده زادگاهش را افشا کند... رهبری سازمان مخفی حزب را پذیرفت.

اینیاتسیو سیلونه (Ignazio Silone) . (1900-1978) که نام واقعی او سکوندو ترانکوئیلی است (Secondo Tranquilli)، روز اول مه سال 1900 میلادی در یکی از روستاهای استان عقب‌مانده آبروتس ایتالیا به دنیا آمد. پدرش خرده مالک و مادرش بافنده بود. به دنبال بحران باغداری ایتالیا در سالهای نخستین قرن بیستم، پدرش چندسالی به برزیل مهاجرت کرد و تمام دارایی خانواده در این سالها به فروش رفت. در 1915 زلزله بخش عمده‌ای از زادگاه سیلونه را ویران کرد تا او پدر و مادر و خانه‌اش را از دست بدهد. اندکی پیش از پایان جنگ اول جهانی، سیلونه که تحصیلات دبیرستانی خود را در مدرسه‌های خصوصی و زیر نظر کشیش‌ها گذرانده بود، ترک تحصیل کرد و به صحنه پرآشوب فعالیت‌های سیاسی پا گذاشت. در هفده سالگی به سوسیالیست‌های ایتالیایی پیوست که با جنگ مخالف بودند و این آغاز مبارزه‌های سیاسی سیلونه بود که تا پایان عمر او ادامه یافت.

از همین تاریخ، فعالیت‌هایش را در زمینه روزنامه‌نگاری و ادبیات شروع کرد. نخستین نوشته‌های سیلونه مقالاتی بود که برای روزنامه ارگان حزب سوسیالیست ایتالیا نوشت تا سوءاستفاده‌ها و تخلفات مقامات دولتی مأمور بازسازی مناطق زلزله‌زده زادگاهش را افشا کند. در پی این مقاله‌ها، هفته‌نامه جوانان حزب سوسیالیست، سیلونه را برای خبرنگاری برگزید. اندکی پس از آن به دبیری فدراسیون کارگران روزمزد کشاورزی استان آبروتس رسید. یک سال بعد را در کنار این فعالیت، به رم رفت تا هم تحصیلات نامنظمش را ادامه دهد و هم دوست نزدیک و همکار «آنتونیو گرامشی» شود. در سال 1921، در کنگره‌ای که برای بنیادگذاری حزب کمونیست ایتالیا تشکیل شد، پیوستن جوانان سوسیالیست ایتالیا را به حزب تازه اعلام کرد. در حزب تازه بنیاد وظایف مهمی را به عهده گرفت؛ از جمله مدیریت یک روزنامه استانی و نیز رهبری سازمان مخفی حزب، حتی او را به عضویت کادر رهبری حزب نیز برگزیدند.

سیلونه پس از وضع «قوانین ویژه» رژیم موسولینی، که دیکتاتورانه بود و فعالیت احزاب و روزنامه‌ها را محدود می‌کرد، باز هم در کشور ماند و در کنار گرامشی به فعالیت‌های پرمخاطره حزب ادامه داد. سه بار در دادگاه ویژه امنیت کشور به طور غیابی محاکمه شد، اما پلیس به او دست نیافت. سرانجام برای فرار از دست نیروهای انتظامی رژیم موسولینی به خارج از کشور رفت؛ نخست به فرانسه، و سپس به ایتالیا و سرانجام به شوروی. او در خارج از ایتالیا نماینده حزب کمونیست ایتالیا در چندین کنفرانس بین‌المللی بود. در ماه مه 1927، همراه با "پالمیرو تولیاتی" در نشست‌های کومینتون در مسکو شرکت کرد. این گردهمایی، که مقدمات اخراج "تووتسکی" و "بوخارین" و "زینووف" از حزب کمونیست شوروی در آن تدارک یافت، در تاریخ بین‌المللی کمونیست اهمیت ویژه‌ای پیدا کرد، زیرا در همین نشست‌ها بود که استالین سلطه‌اش را بر قدرت قطعیت داد. بحران سیاسی در حزب کمونیست ایتالیا که به جدایی سیلونه از حزب کمونیست ایتالیا انجامید، از همین هنگام آغاز شد.

مخالفت با استالینیسم، سیلونه را بر آن داشت که از حزب جدا شود و فعالیت‌های حزبی را کنار بگذارد، ولی با روی آوردن به ادبیات، به مبارزه عمیقی که به‌دان دلبسته بود ادامه داد. این‌گونه بود که نخستین رمان او یعنی «فونتامارا» پدید آمد. سیلونه هنگامی «فونتامارا» را نوشت که برای درمان بیماری سل، که نزدیک بود او را بکشد، در دهکده‌ای در سوئیس به سر می‌برد. در همین هنگام، واقعه‌ای دیگر پیش آمد که به شدت بر سیلونه اثر گذاشت؛ برادرش که تنها بازمانده خانواده او بود، به اتهام واهی شرکت در یک سوءقصد دستگیر شد و در زندان درگذشت. در پی این رویداد، سیلونه از مقامات سوئیسی تقاضای پناهندگی سیاسی کرد و چهارده سال در این کشور ماند. دوران طولانی زندگی در سوئیس برای سیلونه بسیار پردرد و رنج بود. زیرا گذشته از بدرفتاری دائمی مقامات سوئیسی، جدایی از حزب و همرزمان و میهنش نیز شرایط روانی و مادی ناگواری را برای او پیش آورده بود. او برخلاف بسیاری از کسانی که همراه سیلونه از حزب کمونیست ایتالیا کناره گرفتند و به گروهها و دسته‌های سیاسی دیگری روی آوردند، از هرگونه تشکیلات دیگری کناره گرفت و تنها به نویسندگی پرداخت.

سیلونه پس از «فونتامارا» که محبوبیت و شهرت آنی و جهانی یافت، «نان و شراب» (1937)، مکتب دیکتاتورها (1938) و دانه ریز برف (1940) را نوشت که هرکدام مایه شهرت هرچه بیشتر او گشت. تمام کسانی که در آن سالها و حتی تا دهها سال بعد به انقلاب و حتی به اصلاحات می‌اندیشیدند، این کتاب‌ها را خواندند و چیز یاد گرفتند و یا حداقل انگیزه مبارزه و حرکت پیدا کردند. پس از ده سال جدایی از سیاست و فعالیت‌های حزبی، سیلونه دوباره در سال 1940 به صحنه مبارزه تشکیلاتی بازگشت و برای این که بخش عمده‌ای از نیروهای ضدفاشیستی ایتالیا را جمع کند که بر اثر جنگ و هجوم نیروهای نازی در خارج از کشور پراکنده بودند، پیشنهاد بازسازی و رهبری در کانون برون‌مرزی سوسیالیست را پذیرفت. در همین حال نشریه «آینده کارگران» را نیز منتشر می‌کرد که مخفیانه از سوئیس به ایتالیای اشغال شده می‌رفت.

سیلونه سال 1944 به ایتالیا برگشت و همچنان به فعالیت‌های سیاسی ادامه داد. مدتی جزو کادر رهبری حزب سوسیالیست ایتالیا بود و مدیریت روزنامه آن را نیز برعهده داشت که در زمان مدیریت او پرتیراژترین روزنامه ایتالیا شد، به نمایندگی استان زادگاه خود در مجلس مؤسسان نیز انتخابش کردند؛ اما همه اینها چندان او را راضی نمی‌کرد. سال 1948، وقتی نامزدی در انتخابات را نپذیرفت و در مقاله‌ای با عنوان «انتقاد از خود» نوشت: «رویدادهای ناگوار این دوران پس از جنگ به نحو قاطعی بر بی‌اعتمادی من به حزب‌های سیاسی افزوده و اعتقاد و دلبستگیم به آزادی را مسخ‌تر نموده است.» از آن پس سیلونه دوباره به نویسندگی روی آورد، هرچند که باز گهگاه به سیاست می‌پرداخت؛ فعالیت‌هایی که اغلب به گردآوری و سازماندهی نیروهای سیاسی محدود بود.

دیگر کتابهای سیلونه عبارتند از: «یک مشت تمشک»  (1952)، «راز لوکا» (1956)، «روباه و گل‌های کاملیا» (1960)،‌ «خروج اضطراری» (1965)، «ماجرای یک مسیحی فقیر» (1968). سیلونه در 22 اوت 1978 در ژنو درگذشت. اما این گفته او برای نویسندگان سیاسی ماند که «جای واقعی نویسنده در درون جامعه است، نه در نهادهای سیاسی کشور.»

علی رضا اشتری

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...