محبوبه عظیم‌زاده | شهرآرا


«سال‌های کبوتر»، کتابی است در زمره تاریخ شفاهی زنان قهرمان که به‌تازگی به‌وسیله «نشر ستاره‌ها» منتشر و روانه بازار کتاب شده است؛ مستندنگاری زنانه‌ای از خاطرات مادران، همسران و خواهران شهدای روستای «شم‌آباد» در سال‌های دفاع مقدس و پشتیبانی از جبهه. شم‌آباد روستایی است در دل سبزوار. سرزمینی که دلاوری مردمانش در طول تاریخ خراسان و تاریخ کشور بار‌ها سر زبان‌ها افتاده است. این روستا در سال ۱۳۶۹ خورشیدی لقب «روستای نمونه ایثارگری» را در خراسان از آن خود کرد. ۲۸۰ رزمنده و ایثارگر، ۸۶ جانباز، ۸ آزاده، ۴۷ شهید دفاع مقدس و یک شهید مدافع حرم، سهم این روستای کوچک ۱۵۰ خانواری از جنگ است.

سال‌های کبوتر در گفت‌وگو با هما سعادتمند

روایت این کتاب به زنانی اختصاص دارد که مادر، خواهر یا همسر شهید بوده‌اند و کار پشتیبانی از جنگ را کیلومتر‌ها دورتر از خط مقدم بر عهده گرفتند و پابه‌پای همسرانشان جنگیدند. کار تحقیق و نگارش این اثر را هما سعادتمند روزنامه‌نگار و پژوهشگر انجام داده است. ما در گفت‌وگوی پیش‌رو، درباره چم‌وخم نگارش این کتاب با او گپ زده‌ایم:

تاریخ‌شفاهی جنگ
مستندنگاری، ناداستان یا تاریخ‌شفاهی؟ این کتاب دقیقا قرار است چه چیزی را در حوزه تاریخ جنگ پیش‌روی مخاطبش قرار بدهد؟ سعادتمند می‌گوید: این کتاب را بیش از هرچیزی باید یک تاریخ شفاهی در حوزه جبهه و جنگ دانست که من سعی کرده‌ام آن را با زبانی بسیار نرم برای مخاطب روایت کنم. تاریخ شفاهی همیشه از حوزه‌های موردعلاقه من بوده است. در همه این سال‌ها، کار کردن به‌عنوان یک روزنامه‌نگار در زمینه تاریخ و هویت مشهد و در کنار آن گپ‌وگفت با آدم‌های محلی و قصه‌های فراوانشان، باعث شده تا به این حیطه بیش از پیش علاقه‌مند شوم. این کتاب با همین علاقه و پیش‌زمینه شکل گرفت.

ظرافت و زمختی زندگی زنانه
سعادتمند متولد سال ۱۳۶۲ است و به قول خودش جنگ را از نزدیک دیده‌است. می‌گوید: زندگی در روزگار جنگی سخت است و عجیب و این میان، زندگی زنان در جنگ حاوی ناگفته‌های زیادی است. فیلم‌هایی مثل «شیار ۱۴۳» یا «نفس» می‌توانند نمونه‌های خوبی باشند از بیان آن اتمسفر و همچنین نزدیک به تجربه‌های من از وضعیت زندگی زنان در جنگ.

مثل اینکه اصلا چطور در آن دوره زندگی کرده‌اند بدون اینکه امکانات خاصی در اختیارشان باشد و با وجود بچه‌ها و همه خرجی که بزرگ‌کردنشان نیاز دارد. برای مدت‌های طولانی، انگار هرآنچه درباره جنگ و جبهه گفته می‌شد مردانه بود و راوی فعالیت‌های مردانه. اما حرفه خبرنگاری و کار کردن توی محلات و کوچه‌پس‌کوچه‌های مشهد باعث شد بیشتر با این آدم‌ها و قصه‌ها روبه‌رو شوم.

او البته معتقد است در سال‌های اخیر، روایت‌های زنانه و زنان جنگ نسبت به گذشته بیشتر به چشم می‌خورد و به گوش می‌رسد، اما به هر حال مدت زمان زیادی نیست که این تغییر اتفاق افتاده است: در گذر زمان اهمیت این موضوع بیشتر شده، اما هنوز هم جای کار دارد و روایت‌های بی‌شمار دیگری وجود دارد.

پیش از این درواقع اهمیت پرداختن به مردم عادی در جنگ مطرح شد و بعد همین قضیه کم‌کم به روایت‌های زنان رسید. به نظرم مظلوم‌ترین قشر همین زن‌ها هستند و نه فیلم «شیار۱۴۳» و «نفس» و نه فیلم دیگری نمی‌تواند حق مطلب را درباره آنچه بر این زن‌ها گذشته است، ادا کند. حتی اگر روایت‌های خوبی را خلق کنند.

رازورمز یک دیار اسطوره‌ای
او، چندی بعد، پایش به روستای شم‌آباد باز می‌شود و از مواجهه‌اش با این خطه و مردمان آن چنین برای ما تعریف می‌کند: حدود سال ۱۴۰۰، همان ایامی که مقارن است با تکریم مادران شهدا، رفتم به روستای شم‌آباد و این، اولین مواجهه من با این روستا و مردمش بود. درجنگ، برای خود من، بیش از هرچیز مادران شهدا و داستان زندگی آنها پررنگ است و همیشه اولین چیزی که بعد از شنیدن این واژه و یادآوری این مفهوم به ذهن می‌رسد همین مادران هستند.

شم‌آباد این احساس و این تفکر را در من قدرتمندتر کرد، چون قصه عجیبی دارد. این روستا یک دیار اسطوره‌ای و تاریخی در سبزوار است و روایت‌های کتاب را هم از همین‌جا شروع کرده‌ام. یکی از ویژگی‌های جذاب این خطه این است که هم‌زمان با شروع جنگ همه مرد‌ها راهی جبهه می‌شوند و شم‌آباد از مردان روستا خالی می‌شود. در این شرایط، این زنان روستا هستند که همه مال و جانشان را وقف جبهه می‌کنند. آ

نها همه کار می‌کنند. از زمین‌داری و کشاورزی و دامداری گرفته تا رتق‌وفتق کار‌های خانه و بچه‌داری و بافتنی و پخت نان و درست کردن مربا؛ و حتی وقتی شهدایشان به روستا بازمی‌گشت، بازهم خودشان آستین‌ها رابالا می‌زدند و کفن و دفنشان را انجام می‌دادند. در همین شرایط بخشی از درآمدشان را به صورت روزانه به جبهه اهدا می‌کردند و حامی رزمنده‌هایشان هم بودند.

حکایت‌هایی از زبان بازمانده‌ها
اما چالش‌های پرداختن به این موضوع چه بوده است؟ این نویسنده می‌گوید: یکی از چالش‌ها این بود که، چون اهالی با زبان ترکی صحبت می‌کردند و اصلا فارسی بلد نبودند، گفت‌و‌گو و تعامل با آنها سخت‌تر پیش می‌رفت. ضمن اینکه باید بگویم این روایت‌ها نتیجه گفت‌و‌گو با بازمانده‌هایی است که ساکن روستا بوده‌اند و آن گروه اصلی خانم‌ها که در این مسیر راهنما و پیشرو بودند و خیلی از اتفاق‌ها و جریانات را هدایت می‌کردند حضور نداشتند و فوت کردند. با این حال، و با همه این سختی‌ها گفت‌و‌گو‌های طولانی و چند ساعته من با آنها ادامه پیدا می‌کرد تا از لابه‌لای کلمه‌هایشان نخ داستانم را پیدا کنم و پیش بگیرم.

...


برشی از کتاب
شش، هفت پله کوتاه خاکستری را زیرپا می‌اندازم و از در فلزی سبزرنگی وارد می‌شوم. دورتادورش پنجره دارد؛ پنجره‌های مشبک رنگی. خورشید که بالا می‌آید و نور که از شیشه پنجره‌ها به درون می‌ریزد، تازه رقص رنگ‌ها شروع می‌شود؛ رنگین‌کمان پشت رنگین‌کمان، کمند گیسوی هزاررنگ باز می‌کنند و سر روی شانه مزار‌ها می‌گذارند. انگار که مادرانی نشسته‌اند و برای جگرگوشه‌هایشان لالایی می‌کنند.

کاکل‌زری‌ها ردیف به ردیف خوابیده‌اند؛ ۴۷ سرو و شاخه صنوبر؛ خیلی‌هایشان را رخت دامادی تن نکرده کفن پوشانده‌اند. چندتایی هم تازه‌داماد یا تازه‌پدر بودند، ولی بچه‌هایشان با عکس پدر، بزرگ شده‌اند. توی گلزار شهدای شم‌آباد، زیر یکی از پنجره‌ها توی سه‌کنجی دیوار نشسته‌ام؛ و چشمم از اسم علی اصغرِ حک‌شده بر روی یکی از سنگ‌مزار‌ها برداشته نمی‌شود. نام اغلبشان همین بوده.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...