عاطفه جعفری، محمدحسین سلطانی | فرهیختگان
عکسی در صفحه دوم «قاسم» جا خوش کرده است. عکس سرهنگی کنار حاج قاسم. در عکس تقریباً هم قد هستند. سرهنگی کتی سفید تن کرده و سلیمانی اورکتی مشکی پوشیده. سرهنگی چشمانش را پایین انداخته و دارد گوش میدهد، عینکش را دور گردن انداخته و چند قدم عقبتر از سلیمانی راه میرود. سرهنگی همان سرهنگی است با همان نگاه در عکس. آدمهایی مثل او از بیرون تغییری نمیکنند. به قول خودش ساده هستند؛ اما سطحی نه. قاسم هم همین ویژگی را داشت. هم قاسم در عکس و هم در کتاب. سؤال اول را که از سرهنگی میپرسیم همان نگاه در عکس تکرار میشود و همان سکوت:

کتاب «قاسم»، روایتی مفصلتر از آن چیزی است که تا الان در کتابها از شهید سلیمانی میدانیم. اما اولین سؤال جدی که درباره این کتاب برایم مطرح شد این بود که چگونه سه نویسنده توانستهاند یک شخصیت را بسازند و آن را بهصورت اولشخص روایت کنند؟ در واقع شما دو فرایند پیچیده را همزمان به جلو بردهاید. فارغ از منابع و حجم سنگین پژوهشی که پشتوانه این اثر است، این فرایند چگونه شکل گرفت که سه نفر بخواهند بهجای یک شخص سخن بگویند و درعینحال، بتوانند لحن او را چنان خلق کنند که در کتاب، صدای قاسم سلیمانی را بشنویم؟
مرتضی سرهنگی: وقتی این کار پیشنهاد شد، با وجود آشنایی و سابقه معاشرت با حاجقاسم، در ابتدا گفتم که از عهده آن برنمیآیم. بعد، خودِ ناشر پیشنهاد داد دو نفر را به هم معرفی کند. ناشر خانم عزیزی [محبوبه عزیزی] را که سالهاست با هم کار میکنیم و با روحیات یکدیگر آشناییم و آقای آقامیرزایی [محمدعلی آقامیرزایی] را که قبلتر در کتاب «یحیی» با هم همکاری داشتیم و مشاورشان بودم، معرفی کردند. من و خانم عزیزی هم پیشازاین، کتاب خاطرات آقای شرفی، دیپلمات ایرانی ربودهشده در بغداد را مشترکاً کار کرده بودیم. بدین ترتیب، سه نفر تیم کاری را تشکیل دادیم. گمان میکنم پیش از رسیدن به نسخه نهایی، دوبار متن کتاب را نوشتیم. حدود 60 یا 70 صفحه را به نگارش درآوردیم، اما پس از بازبینی متوجه شدیم منابعی که از آنها استفاده کرده بودیم، به تعبیر روزنامهنگاران، «سوراخ» بود و نشت اطلاعاتی داشت. به همین دلیل آن نوشتهها را کنار گذاشتیم. در ادامه، سفری سهنفره به کرمان و از آنجا به قناتملک رفتیم.
در آنجا با همبازیهای دوران کودکی حاجقاسم و آقاسهراب برادر کوچکش و همچنین همکارانی که در کرمان با وی کار کرده و بالیده بودند، دیدار و گفتوگو کردیم. این کمکها اتفاق مهمی در کتاب گذاشت. پس از بازگشت، توانستیم آن دو پیشنویس 60، 70 صفحهای را، با وجود علاقهای که به آنها داشتیم، کنار بگذاریم و دستمایه آن سفر را که منابعی موثق و درست داشت، مبنای کار قرار دهیم. این یکی از منابع اصلی ما بود. منبع دیگر پس از شهادت حاجقاسم فراهم شد. آقای شیرازی، نماینده وقت ولیفقیه در سپاه قدس، خانهای در مجاورت منزل حاجقاسم تهیه کرده و از تمام شخصیتهایی که برای دلداری میآیند، درخواست میکند تا دقایقی در برابر دوربین صحبت کنند. این افراد سه روز در آنجا مستقر میشوند و در گفتوگو با آقامیرزایی اطلاعات خوب و دستاولی از فرماندهان گردآوری میکنند. علاوه بر این، جزوهای درباره حاجقاسم توسط بچههای سپاه منتشر شده بود. هرچند آن جزوه فاقد ارجاع به منابع بود، اما نکات جالبی داشت، برای مثال در آنجا ذکر شده بود که خاندان سلیمانی اصالتاً از ایل قشقایی شیراز هستند. بنابر این روایت، زمانی که نادرشاه برای فتح هندوستان عازم میشود، این طایفه به دلیل جنگاوری و دلاوریهایشان او را همراهی میکنند. نادرشاه افشار هنگام بازگشت، بهپاس خدمات، این منطقه را به آنها میبخشد و میگوید در همین قناتملک که چشمههای فراوان و مراتع سرسبز دارد و منطقهای خوشآبوهوا با باغهای زیباست، ساکن شوند. تمام این اطلاعات را گردآوری کردیم و با صدایی از حاجقاسم که در ذهن داشتیم، کار را آغاز کردیم.
فکر میکنم، نوشتن نوعی شهادتدادن است و نمیتوان شهادت دروغ داد. شهادت نویسنده باید حقیقی و درست باشد. به همین دلیل، روایت اولشخص را انتخاب کردیم، چون به این نتیجه رسیدیم که میتوانیم آن صدا را خلق کنیم. این زاویه دید، هم روشن و هم صمیمی است و از این طریق، ارتباط بهتری با خواننده برقرار میکند. به دنبال آن بودیم که این متن نوشتاری را به متنی شنیداری بدل کنیم؛ انگار خواننده صدای راوی را میشنود. اصلی در علوم ارتباطات وجود دارد که میگوید انسان امروز، انسانی گرفتار و پردغدغه است. او باید اجاره خانه و شهریه فرزندانش را بپردازد و نگران معیشت خود باشد. صبح زود از خانه خارج میشود، در ازدحام مترو و تاکسی روز را شب میکند و دیرهنگام به خانه بازمیگردد. چنین فردی دیگر تمایل ندارد کسی «برای او» سخنرانی کند، بلکه دوست دارد کسی «با او» سخن بگوید. تفاوت میان «سخنگفتن با مخاطب» و «سخنرانی برای مخاطب»، جانمایه علوم ارتباطات است.
من باید بهگونهای سخن بگویم که شما بهعنوان مخاطب، پیام مرا بهروشنی درک کنید. ما تافته جدابافته نیستیم؛ همه در همین خیابانها و پیادهروها راه میرویم و باید برای کسانی بنویسیم که مانند خود ما در همین کوچهها و خیابانها زندگی میکنند. روزگاری تصور میشد اگر کسی با کلمات ثقیل و پیچیده سخن بگوید، فردی باسواد است. اما امروز اگر کسی چنین کند، به این معناست که نمیتواند پیام خود را به مخاطبش برساند و این نشانه بیسوادی است. درحالیکه حقیقت این است که چنین فردی سواد کافی برای انتقال پیام خود را ندارد. این نویسنده است که نتوانسته منظورش را به شما برساند، نه آنکه شما از درک آن عاجز بودهاید. ما سه نفر نشستیم و تمام دانش خود را در این راه به کار گرفتیم؛ بیش از این در توان نداشتیم. همانطور که قصابان استخوان را میتراشند تا آخرین ذرههای گوشت را از آن جدا کنند، تمام منابع خود را تراشیدیم و هرآنچه را در توان داشتیم، در این کتاب به کار گرفتیم. حاصل کار همین است که میبینید و بازخوردهای مختصری که دریافت کردهایم، نشان میدهد خوانندگان از نتیجه کار راضی بودهاند. ضربالمثلی در میان ما رایج است که میگوید: «شریک اگر خوب بود، خدا هم برای خودش شریک میگرفت.» اما به این جمله اعتقادی ندارم، چون تمام کارهایی که تا امروز انجام دادهام، از جمله همکاریام با آقای بهبودی از سال ۱۳۶۴ تاکنون، بهصورت شراکتی بوده است.
اگر چنین است، پس شرکت عظیمی مانند سامسونگ چگونه شکل میگیرد؟ این شرکت حاصل تجمیع عقلها و سرمایههای چندین شرکت دیگر است و محصولاتش در خانه همه یافت میشود پس شراکت فیالنفسه بد نیست. راز موفقیت این بود که هر سه نفر بهسوی یک هدف واحد، یعنی «قاسم» حرکت کردیم. هیچکدام به سمت یکدیگر نرفتیم تا از این نمد کلاهی برای خود بدوزیم. به همین دلیل توانستیم پنج سال با آرامش در کنار یکدیگر کار کنیم و تجربه «نویسندگی اشتراکی» را به سرانجام برسانیم. دریافتیم که اگر همه یک هدف مشترک داشته باشیم و آن ارتقای کتابی باشد که مینویسیم تا در ادبیات این سرزمین ماندگار شود، موفق خواهیم شد. حالا چرا یک اثر باید ماندگار شود؟ اگر حکومتی از نویسندگان و شاعران خود حمایت نکند، زبان آن حکومت روبهزوال خواهد رفت. باید کتاب خوب نوشت و شعر خوب سرود. همانگونه که فردوسی با شاهنامه زبان فارسی را برای ما به یادگار گذاشت و گفت: «پِی افکندم از نظم کاخی بلند/ که از بادوباران نیابد گزند» و امروز به برکت آن اثر فارسی صحبت میکنیم و مدیون او هستیم. اگر میخواهیم درباره قهرمانان خود بنویسیم، باید درست، صمیمی، روشن و ساده بنویسیم. به همکارانم گفتم این سادگی در نوع خود کیمیاست. چندی پیش کتاب سهجلدی تفسیر غزلهای حافظ از استاد شفیعیکدکنی را میخواندم و میدیدم که متن آنچنان ساده و روان است که انگار پسربچهای در کلاس چهارم ابتدایی آن را نوشته است. باید میان «سادگی» و «سطحینگری» تفاوت قائل شد. در نهایت، به این نتیجه رسیدیم که اگر زاویه دید اولشخص را برگزینیم و تمام داشتههای خود را با آن صدایی که از حاجقاسم در ذهن داریم بیامیزیم، به نتیجه مطلوب خواهیم رسید.
آن «صدا» که در ذهن داشتید، چه بود؟
سرهنگی: صدای خود حاجقاسم بود. به یاد دارم زمانی کتابی دربارهاش منتشر کرده بودند و شنیدم که گفته بود: «این کتاب من نیست. چیزی از زندگی واقعی من در آن وجود ندارد.»
نکتهای وجود دارد که کتاب را متفاوت میکند؛ ما با یک روایت صوتی مواجهیم و هنگام خواندن متن، همزمان آن را میشنویم. لحن حاجقاسم هنگام مطالعه کتاب، دقیقاً در ذهن تداعی میشود. برایم این سؤال مطرح است که این لحن چگونه خلق شد؟
سرهنگی: سال ۱۳۷۴ اولینبار حاجقاسم را دیدم. پیش از آن هم بهواسطه شغلم، او را بهعنوان فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله میشناختم. بهیاد دارم آقای رحیمی، مجری تلویزیون کرمان که بعضیوقتها همدیگر را میدیدیم و به او کتاب میدادم، میگفت حاجقاسم قصد دارد موزه جنگ بسازد و سرانجام هم ساخت. کرمان نخستین استانی بود که صاحب موزه جنگ شد و شنیدم که حاجقاسم برای ساخت آن پولی از دولت دریافت نکرد، بلکه با همت بازاریها و خیرین کرمان آن بنای زیبا را احداث کرد. همچنین کنگرهای برای سرداران شهید استان برگزار کرد که در جریان آن، حدود 50 عنوان کتاب برایش منتشر کردم. این معاشرتها سبب شد آن صدا در گوشم بماند. من باید آن صدا را در این کتاب به کار میگرفتم. آن دو پیشنویس 60، 70 صفحهای که کنار گذاشتیم هم بهصورت اولشخص بود و بهنوعی تمرین محسوب میشد. همان ذخیره ذهنیای را که از صدایش داشتیم، به کتاب «قاسم» منتقل کردیم و آن را بادقت و قناعت به کار بستیم. همچنین ساعتها صوت و فیلم از حاجقاسم شنیدیم و دیدیم. هر بخشی از فیلم که خودش سخن میگفت به لحن و شیوه روایتش دقت کردیم صحنههایی مثل دیدار یونس با حاجقاسم و سرش را روی پای او گذاشتن دقیقاً از روی فیلم حاجقاسم پیاده شد. تقریباً تمام موجودی صوت و فیلم او را به دست آوردیم و روی لحنش کار کردیم. اصولی ادبی را هم در کار رعایت کردیم.
یکی از این اصول، «حُسن مطلع» یا شروع خوب بود. برای تمام فصلها یک شروع قدرتمند طراحی کردیم؛ شروعی که دست خواننده را بگیرد و او را به درون متن هدایت کند. اصل دیگر، «حسنختام» یا پایانبندی مناسب بود. این دو مفهوم که در ادبیات کلاسیک به این نامها شناخته میشوند، در علوم ارتباطات امروز معادل «ورود به متن» و «خروج از متن» هستند. ما سه نفر تلاش کردیم در متن هیچگونه مبالغهای وجود نداشته باشد. این کتاب بیعیب نیست و ممکن است در جایی نکتهای از دست ما دررفته باشد، اما تمام کوشش خود را به کار بستهایم. گاهی برای نوشتن جملات آغازین یا پایانی یک بخش، بحث و نقد فراوانی داشتیم. این دقت نظر را مراعات کردیم و شاید این یکی از دلایلی باشد که کتاب با استقبال مواجه شده است. درنهایت، تمام چیزی را که در توان داشتیم، برای نوشتن درباره شخصیتی به کار گرفتیم که جانش را فدای مردم و کشورش کرد. اینکه امروز در ایران، واحد پول رایج «ریال» است و نه «دینار» یا «دلار»، مرهون فداکاریهای حاجقاسم و امثال اوست.
شخصیت شهید سلیمانی در کتاب ملموس است. برخلاف بسیاری از آثاری که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده و در آنها با شخصیتی آسمانی روبهرو میشویم، در این کتاب با چنین تصویری مواجه نیستیم. مقام شهدا آسمانی است، اما گاهی در این آثار، شخصیتی چنان دستنیافتنی تصویر میشود که نمیتوانیم با او ارتباط برقرار کنیم و همراهش شویم. اما شخصیت «قاسم» کاملاً بر روی زمین است و ما قصه را ذرهذره لمس میکنیم. فکر میکنم شما روایتی هم از شیوه گردآوری منابع دارید. اگر ممکن است در اینباره هم بگویید.
سرهنگی: در آن دوره، خانم عزیزی و آقای آقامیرزایی بار اصلی کار را به دوش کشیدند و به معنای واقعی کلمه در این مسیر رشد کردند. صحبت درباره منابع ضروری است، چون کل کتاب بر پایه آنها شکل گرفته. همانطور که قبلتر گفتیم، راوی «با ما» سخن میگوید، نه «برای ما». صدایی که در کتاب میشنویم، این احساس را در ما بهوجود میآورد که با خودِ راوی روبهرو هستیم و با او گفتوگو میکنیم. آنچه شما به آن اشاره کردید، نتیجه پرهیز از مبالغه است. مبالغه خواننده را قانع نمیکند و اگر شما هنگام مطالعه کتاب قانع میشوید، به این دلیل است که هیچ غلوی در آن وجود ندارد. شما که روزنامهنگار هستید، میدانید وقتی میخواهید عکسی را در ابعاد واقعیاش چاپ کنید، زیر آن مینویسید «یکبهیک». ما هم همین اصل را رعایت کردیم. من، خانم عزیزی و آقای آقامیرزایی با همین رویکرد کار را پیش بردیم. گاهی صبح عاشورا تا ظهر کار میکردیم، بعد اگر مجلسی بود میرفتیم، ناهار میخوردیم و بعدازظهر دوباره به سر کار بازمیگشتیم. حتی در ایام عید فطر و عید غدیر که روزهای جشن و شادی است، دست از کار نمیکشیدیم.
تمام آن پنج سال به همین منوال گذشت؟
سرهنگی: بله، به استثنای همان شش یا هفت ماهی که سال گذشته بهدلیل بیماری درگیر بودم. همکارانم مرا کاملاً در جریان امور قرار میدادند، اما بهدلیل شرایطم برخی جزئیات را بهیاد نمیآورم. ما سه نفر هرکدام مواد و مصالحی را که در اختیار داشتیم، به میدان آوردیم تا بتوانیم چهره واقعی حاجقاسم را در این کتاب ترسیم کنیم.
اشاره شما به «احساس»، من را به یاد صحنهای از کتاب انداخت که مربوط به شکستن محاصره سامرا است؛ جایی که داعش شهر را در اختیار گرفته. ما در آن بخش، ترس حاجقاسم از مرگ را احساس میکنیم؛ آنجا که میگوید: «ماشینم را به رگبار بسته بودند و هر لحظه ممکن بود کشته شوم.» این تصویر انسانی است. در اکثر کتابهایی که درباره شهدا نوشته شده، به ترس یک انسان از مرگ پرداخته نمیشود. چرا؟ چون این تصور غالب وجود دارد که شهید نمیتواند بترسد. درصورتیکه او هم یک انسان است و این بُعد انسانی در کتاب شما بهخوبی تصویر شده است.
سرهنگی: در جنگ، پای انسان به میان میآید؛ به همین دلیل، ادبیات جنگ همدمی جز انسان ندارد. بنابراین، خواننده بهراحتی تشخیص میدهد که آیا یک متن، مبالغهآمیز و اغراقشده است یا متنی «یکبهیک» و منطبق بر واقعیت. راه دوم را انتخاب کردیم. تا حدی با شخصیت و روحیاتش آشنا بودم و میدانستم که هیچ میانهای با تظاهر و رفتارهای تصنعی ندارد. شاید بههمیندلیل بود که برای بهتصویرکشیدن این شخصیت، کار ما هم راحتتر بود.
خدا میداند که همکارانم چقدر زحمت کشیدند، اما شاید کسی از جزئیات آن باخبر نباشد. شاهدم که آقای آقامیرزایی چقدر برای گردآوری منابع و تماشای فیلمها وقت گذاشت. من هم برخی از آن فیلمها را دیدم و شاهد بودم که چگونه منابع را با یکدیگر تطبیق میدادند. خانم عزیزی هم همین تلاش را داشتند. تلاش ما این بود که متن نوشتاری را به متنی شنیداری تبدیل کنیم.
ما روزنامهنگار بودیم و در گذشته مطالب غلوشده در روزنامهها بسیار نوشتهایم که امروز از خواندن برخی از آنها شرمساریم؛ عباراتی کلیشهای مانند «در راستای اهداف فلان...». ادبیات، پلاکارد نیست. ادبیات برای انسان نوشته میشود؛ انسانی که ترس، عشق و محبت را تجربه میکند؛ انسانی که ممکن است صبح جمعه خود زودتر بیدار شود تا برای فرزندش املت درست کند. ما به تمام زوایای این کتاب اشراف کامل داشتیم؛ انگار از رادیاتور آن وارد شده و از اگزوزش خارج شدهایم. بههمیندلیل، هر جای آن را که بگویید، میدانم به کجا متصل است. این شناخت، حاصل همدلی ما بود؛ چون ما برای «قاسم» کار میکردیم، نه برای آنکه خودمان مطرح شویم. این کاروان سهنفره، نمونه موفقی از «نویسندگی اشتراکی» است. اگر بتوانیم این فرهنگ را ترویج دهیم و دانش و سرمایههای خود را روی هم بگذاریم، میتوانیم «شاهکارهای ادبی» خلق کنیم.

نکاتی در کتاب مطرح شده که پیش از این در هیچ منبعی به آنها اشاره نشده بود؛ از جمله ماجرای سامرا. خیلی از کسانی که کتاب را خواندهاند نیز معتقدند حاوی اطلاعاتی بکر و منحصربهفرد است. آیا برای نوشتن و انتشار این مطالب که منبع دستاول محسوب میشوند، با محدودیتی مواجه نشدید؟ بهنظر من، اگر کسی هیچ شناختی از حاجقاسم نداشته باشد، با خواندن این کتاب هم با آن وجه از شخصیتش که در خانه املت درست میکند آشنا میشود و هم با وجه فرماندهی او. این کتاب جزئیات پراکندهای را که قبلتر اینجا و آنجا شنیده بودیم، بهصورتی کامل ارائه میدهد. این موفقیت، احتمالاً نتیجه دسترسی به منابعی بوده که دیگران به آن دسترسی نداشتهاند یا اجازه انتشار آن را نیافته بودند.
محبوبه عزیزی: در پاسخ به سؤال شما باید بگویم، پس از آنکه آقای سرهنگی مسئولیت این کار را پذیرفتند و به من و آقای آقامیرزایی هم اجازه دادند در کنارشان باشیم، اولین گام ما «مهندسی پروژه» بود. ما ابتدا ساختار کار را طراحی کردیم تا مشخص شود که دقیقاً چه کاری میخواهیم انجام دهیم، از چه نقطهای باید شروع کنیم و به کجا برسیم. دلیل این رویکرد آن بود که در همان روزهای نخست پس از شهادت حاجقاسم، آثار متعددی از جمله ویژهنامهها و کتابهای مختلف منتشر شد. حتی کتابهایی که در زمان حیاتشان تدوین شده اما مورد تأییدشان قرار نگرفته بود، بلافاصله پس از شهادت به چاپ رسید.
تا سال گذشته، نزدیک به هزار عنوان کتاب درباره حاجقاسم منتشر شده بود که عمده آنها کیفیت مطلوبی نداشتند. بهیاد دارم در همان ایام شهادتشان گزارشی در اینباره نوشتم که بازخوردهای فراوانی داشت و نشان میداد این حجم از آثار منتشرشده فاقد کیفیت لازم است.
عزیزی: از آنجا که در کتابخانه فعالیت میکردم، تا حدودی به منابع موجود اشراف داشتم و از آمار کتابهای کارشده، فارغ از ارزشگذاری کیفی آنها، مطلع بودم. ما در گام نخست، تمام منابع موجود، اعم از نشریات، ویژهنامهها و کتابها را گردآوری کردیم.
یک اتفاق مهم، همانطور که آقای سرهنگی اشاره کردند، اقدامی بود که به همت آقای شیرازی و توسط آقای آقامیرزایی انجام شد. انتشارات «خط مقدم» آقای آقامیرزایی را موظف کرده بود که در همان روزهای اول پس از اعلام خبر شهادت، در منزلی مجاور بیت شهید سلیمانی مستقر شود. از تمام کسانی که برای عرض تسلیت به آنجا میآمدند، از جمله دوستان نزدیک و سران کشوری، در همان لحظات اولیه و به تعبیری «داغ»، مصاحبه گرفته میشد. یکی از دلایل اصلی که مطالب این کتاب در جای دیگری یافت نمیشود، همین مصاحبههایی است که در همان بدو شهادت از اطرافیان و نزدیکان ضبط شده است.
ما تمام این منابع را با یکدیگر مقابله و راستیآزمایی میکردیم. همچنین فیلمهایی را که از حاجقاسم وجود داشت، مستندهای ساختهشده و بهویژه سخنرانیهایشان را بررسی کردیم. این سخنرانیها نسخههای کاملی بود که ما از طریق آقای شیرازی دریافت کردیم و برخلاف نسخههای پخششده از صداوسیما، گزینششده و ویرایششده نبود.
در سفر کرمان، به «مؤسسه ثارالله» که توسط خود حاجقاسم تأسیس شده بود، رفتیم و به تمام فیلمها و صوتهایی که از ایشان گردآوری شده بود، دسترسی پیدا کردیم. من، آقای سرهنگی و آقای آقامیرزایی پای دستگاههای مختلف مینشستیم و تمام این فیلمها و صوتها را بازبینی و از آنها یادداشتبرداری میکردیم. بعد به قناتملک رفتیم و با دوستان، همرزمان، هممحلیها و نزدیکانش، از جمله آقای علی محمدی و دامادشان آقای حیدر سلیمانی، مصاحبه کردیم.
در آنجا بود که متوجه شدیم بخش زیادی از منابع منتشرشده درباره ایشان ایراداتی اساسی دارند، چون ما با اسناد دستاول، یعنی خودِ افرادی که با حاجقاسم همراه بودند، گفتوگو میکردیم. بههمیندلیل، شش یا هفت فصلی را که نوشته بودیم کنار گذاشتیم. آن فصول برای خود ما خیلی دلچسب بود، اما با اینوجود آن تصمیم دشوار را گرفتیم و همه را کنار گذاشتیم. پس از آن سفر، کار را از ابتدا آغاز کردیم.
جمله ارزشمندی که در ابتدای کار از آقای سرهنگی شنیدم این بود: «کار کردن برای حاجقاسم مایه افتخار است. او جانش را برای ما فدا کرده و ما هم باید در حد توان خود تلاش کنیم تا کتابی شایسته خلق کنیم.» خوشبختانه ما پیش از این پروژه هم «نویسندگی اشتراکی» را تجربه کرده بودیم. ابتدا در پروژه کتاب «سیاهچال» نزد آقای سرهنگی شاگردی کردم. بهمدت یکسالونیم، هر روز از ساعت چهار بعدازظهر تا حدود هشت شب، اینجا مینشستیم و کار میکردیم. آن همکاری مداوم، میان ما همفکری، همسویی، همدلی و نگاهی مشترک ایجاد کرده بود. پس از اتمام کتاب «سیاهچال»، آقای سرهنگی کارشناسی و مشاورت کتاب «یحیی» را پذیرفتند. از آنجا که تجربه کار بر روی کتاب «سیاهچال» برایم شیرین بود، پس از اتمام آن از آقای سرهنگی خواهش کردم به من اجازه دهند در پروژه کتاب «یحیی» هم در کنارشان باشم. با آقای آقامیرزایی هم صحبت کردم و او پذیرفت. کار بر روی کتاب «یحیی» نیز به همان سبکوسیاق «سیاهچال»، یکسالونیم به طول انجامید. این پروژهها به ما نشان داد که تا چه اندازه با یکدیگر همفکر، همسو و همدل هستیم. حضور بزرگوارانهای چون آقای سرهنگی نیز همواره راهنمای ما بود و همین پیشینه سبب شد بتوانیم در پروژه «قاسم» هم با همان رویکرد همدلانه پیش برویم.
فرایند نویسندگی اشتراکی ما به این صورت بود که ابتدا درباره فیشهای تحقیقی که گردآوری کرده بودیم، به بحث و گفتوگو مینشستیم. سپس، هنگام نگارش متن، کار بهصورت کاملاً تعاملی پیش میرفت. برای مثال، ممکن بود آقای سرهنگی پیشنهاد دهند جملهای تغییر کند یا واژه بهتری جایگزین شود، یا آقای آقامیرزایی نظر دیگری را مطرح کنند. به اعتراف خود این بزرگواران که هر دو پیش از این آثار متعددی را بهتنهایی تألیف کردهاند، زمانی که ما سهنفر پشت یک میز مینشینیم و با هم مینویسیم، شخصیت ما با زمانی که در خلوت خود بهتنهایی مینویسیم متفاوت است؛ مثل اینکه به شخص دیگری تبدیل میشویم. آقای سرهنگی در کنار ما دو نفر، آقای سرهنگی دیگری است و آقای آقامیرزایی هم به همین ترتیب. من هم که تجربه کمتری داشتم، در کنار این دو بزرگوار، شخصیت نویسندگی متفاوتی از خود بروز میدادم. در این فرایند، نوعی طوفان فکری رخ میدهد که باعث میشود هر یک از ما نسخه متفاوتی از خود را بروز دهیم.
نویسندگی اشتراکی در ایران کمتر تجربه شده است، شاید به این دلیل که کار گروهی با چالشهایی روبهروست؛ اما این شیوه در خارج از کشور مرسوم است. برای مثال، در کتاب «هفتصدا» که شامل مصاحبه با هفت نویسنده و روزنامهنگار بزرگ است، یکی از آن افراد بورخس است که تجربهای کاملاً مشابه ما داشت. او میگوید زمانی که با نویسنده دیگری کار میکردم، ذهنم فعالتر بود و به شخصیتی دیگر بدل میشدم. به همین دلیل، او و همکارش برای آثار مشترکشان نام مستعار جدیدی ساخته بودند که از ترکیب نام خانوادگی پدربزرگهایشان تشکیل شده بود و کتابهایشان را با آن نام سوم منتشر میکردند. اینها همه از برکات نویسندگی اشتراکی است که تا کسی آن را تجربه نکند، متوجه نمیشود تا چه اندازه به قوت کار میافزاید، حس خوبی ایجاد میکند و ذهن را فعالتر میسازد.
در مورد شخصیت حاجقاسم نیز، همانطور که آقای سرهنگی گفتند، چون او خود یک قهرمان واقعی بود، هیچ نیازی به مبالغه نداشت. بزرگترین هنر ما این بود که بتوانیم خودِ واقعی او را روایت کنیم، بیآنکه چیزی به شخصیتش بیفزاییم. ما در کتابهای دیگر دیده بودیم که مبالغه، مخاطب را از متن زده میکند و تأثیری بازدارنده دارد. قهرمان ما به هیچ افزودهای نیاز نداشت؛ او با تمام ویژگیهای انسانیاش کامل بود. انسان گاهی میترسد و قهرمان ما هم در لحظاتی ترسیده است و همین ویژگی است که باعث میشود منِ مخاطب هم او را باور کنم.
سؤال دیگرم دربارۀ نام کتاب است. چرا عنوان «قاسم» را برای آن انتخاب کردید؟
سرهنگی: تا در نامگذاری هم مبالغه نکرده باشیم. ما از انتخاب عناوینی چون «مردی از آسمان» یا «مردی برای تمام فصول» پرهیز کردیم. دلیل انتخاب این نام ساده آن است که خود او در جایی از زندگیاش، با سادگی میگوید: «آقا! من قاسمم.»
که جذابتر هم است. شگفتانگیزترین روایتی که در این کتاب وجود دارد و خود شما را بیش از همه درگیر کرد، کدام بخش بود؟
سرهنگی: شاید این حرفم تکراری بهنظر برسد، اما ما با تمام مراحل زندگی او درگیر بودیم. این درگیری، نوعی دلواپسی مداوم بود؛ از دوران نوجوانی او در کرمان گرفته تا حضورش در مسجدجامع در روزهای انقلاب. در دوران جنگ هم بهگونهای دیگر دلواپس او بودیم و پس از آن، زمانی که به شرق و شمال شرق کشور رفت. این دلواپسی همواره با ما بود و ما گامبهگام او را دنبال میکردیم؛ در سامرا به نوعی درگیرش بودیم و در تدمر به نوعی دیگر؛ تا آخرین لحظه که هواپیمایش بر زمین نشست و با آن کلاه و کاپشن سرمهایرنگ پیاده شد.
جزئیاتی که در کتاب آمده، جزئیات مفیدی است که به منِ مخاطب کمک میکند تا «قاسم» را بهتر بشناسم.
سرهنگی: هدف ما هم همین بود. آن «صدا» که قبلتر عرض کردم، قدرتی دارد که خواننده را به ادامۀ مطالعه دعوت میکند. چند وقت قبل هم آقای مرادپور از من پرسید: «راز این متن در چیست؟» و گفت: «با خواندن این کتاب متوجه شدم که میتوان دربارۀ حاجقاسم فیلم ساخت.» چون همهچیز در این کتاب، بهاندازۀ خود اوست؛ حتی عنوان کتاب.
بله، میتوان از آن فیلم ساخت یا رمانی براساس آن نوشت.
سرهنگی: چون این کتاب نقاطی ملموس دارد که میتوان به آن اتکا کرد. در مقابل، کتابهایی که صرفاً شعار میدهند و مخاطب را قانع نمیکنند، دستمایۀ مناسبی برای یک فیلمساز فراهم نمیآورند و او نمیتواند با آنها کاری از پیش ببرد. برای درک بهتر موضوع، باید بگویم که ما با دو «دستور زبان» متفاوت مواجهیم. نخست، «دستور زبان عصر جنگ» است که ماهیتی «تبلیغی» دارد؛ شعاری و حماسی است. این پدیده در تمام دنیا یکسان است؛ در دوران جنگ، همه مارش نظامی مینوازند و شعار میدهند. برای مثال، یکی از مارشهایی که در زمان جنگ در ایران استفاده میشد، اصالتاً فرانسوی بود. هدف از این دستور زبان، تهییج مردم برای مبارزه و مقابله با دشمن و کمبودهاست.
اما «دستور زبان عصر پس از جنگ»، یک دستور زبان تعقلی است که در آن باید نشست و اندیشید. نظام رسانهای امروز ما همچنان در همان دستور زبان تبلیغی باقی مانده و به دستور زبان تعقلی گذار نکرده است. گاهی وقتی با اقوام و آشنایان صحبت میکنم، تصور میکنند ادبیات جنگ همان چیزی است که از رادیو و تلویزیون پخش میشود؛ درحالیکه ابداً چنین نیست. آن ادبیات متعلق به دهۀ ۱۳۶۰ است. امروز دیگر نمیتوان با آن زبان سخن گفت؛ چون امروز به سند، آمار، ارقام، عکس و مدارک دیگر نیاز است تا بتوان یک واقعه را تحلیل کرد. برای مثال، دربارۀ عراق باید با سند سخن گفت. وسعت جغرافیایی ما 3.7 برابر عراق است و جمعیت ما سهبرابر آنها. درمجموع، ما برتری طبیعی هفت برابری نسبت به عراق داشتیم. اما در جنگ، اگر دشمن شما 100 گلوله داشته باشد و شما 99 گلوله، شکست خوردهاید. عراق از سوی بیش از 30 کشور حمایت میشد و ما در اینجا از 15 کشور اسیر داشتیم.
من که آن زمان خبرنگار بودم، اینها را به چشم خود دیدم. غذایی که ما به اسرا میدادیم، از غذای روزنامۀ خودمان بهتر بود. گاهی برای صرف ناهار به اردوگاه عراقیها میرفتم و زرشکپلو با مرغ میخوردم. آنها تقریباً همۀ غذاهای ما را میخوردند، بهجز یک غذا که از آن نفرت داشتند: کوکوسبزی. به یاد دارم یک پزشک عراقی که اهل کرکوک و تُرک بود، بههم میگفت: «سرهنگی! این چیست که به ما میدهید؟» هرچه برایش توضیح میدادم، فایدهای نداشت و میگفت آن روزی که این غذا را داریم، همه گرسنه میمانیم.
خاطرۀ دیگری هم دارم. یک روز با آقای سعید صادقی و آقای بهبودی به اردوگاه گرگان رفته بودیم. مسئولان اردوگاه گفتند به مناسبت حضور شما، اسرا نمایشی را اجرا خواهند کرد. ما را به سالنی بردند و نمایش آغاز شد. صحنۀ نمایش، جنگلی شبیه به جنگلهای آفریقا بود. چند نفر با ظاهر انسانهای بدوی، با سرنیزه و لباسهایی از پوشال، سه جهانگرد را اسیر کردند و آنها را داخل یک دیگ بزرگ انداختند. پس از کمی رقص و اجرای حرکات نمایشی، رئیس قبیله نزدیک دیگ رفت و پس از ساکتکردن بقیه، مقداری علف روی سرش گذاشت و آنها را بست. بعد رئیس قبیله دستش را داخل دیگ برد، انگار چیزی را میچشد. بعد رو به جمعیت تماشاگران که ما هم در میانشان بودیم، کرد و با حالتی خاص گفت: «کوکوسبزی!»
(با خنده) پس اعتراض خود را به کوکوسبزی، اینگونه نشان دادند.
سرهنگی: بله، میخواهم بگویم آن جنگ، یک جنگ جهانی کوچک در جغرافیایی محدود بود. اما ما بلد نیستیم همین واقعیت را بیان کنیم و اینها موانع دستوپاگیری برای ما شده است. زمانی آماری را دربارۀ ملیت اسرای جنگی برای روایتی مستند آماده کرده بودم. ما از مصر، سودان، اردن، یمن، تونس، مراکش و حتی یک نفر از هند اسیر داشتیم. اینها یا شیفتگان حزب بعث بودند یا نیروهای رسمی اعزامشده، مانند «تیپ یرموک» اردن که در منطقۀ نفتشهر مستقر بود. این آمار را در متنی برای مجموعۀ «روایت فتح» نوشته بودم. شبی که قرار بود آن قسمت پخش شود، منتظر ماندم، اما دیدم که آن بخش از صحبتهایم حذف شده است. با تهیهکنندۀ برنامه، آقای حبیب والینژاد تماس گرفتم و علت را جویا شدم. گفتند از پخش با ما تماس گرفته و گفتهاند: «ما با این کشورها رابطه داریم و پخش این آمار درست نیست.» در جواب گفتم: «کار اشتباهی کردهاند. مگر شما وزیر امور خارجه هستید؟ این موضوع به شما ارتباطی ندارد.»
واقعیت تاریخی جنگ را نمیتوان بهدلایل سیاسی نادیده گرفت. آنچه در آن مقطع اتفاق افتاده است، باید روایت شود. اینگونه رفتارها ناشی از ترس است. من از این صندلی و جایگاه میترسم. برخی از مسئولان نگرانند که فردا از جایگاهشان برکنار شوند. اما سؤالم این است: «از چه میترسید؟» بگذارید آن مادری که چهار فرزندش شهید شدهاند، بگوید که فرزندانش با تمام این کشورها جنگیدند، نه فقط با عراق.
در میان اسرا، سودانیها فراوان بودند که برخی از آنها کارگر بودند. همان پزشک عراقی که از کوکوسبزی گله داشت، از مزدورانی که در کنارشان میجنگیدند هم متنفر بود و میگفت: «آنها دلار میگیرند و ما دینار.» او تعریف میکرد: «زمانی که به ما دستور عقبنشینی تاکتیکی دادند، ما عقب آمدیم، اما این مزدوران ماندند و میگفتند پدر ایرانیها را درمیآوریم. اما شب، صدای همانها را از رادیوی ایران شنیدیم که اسیر شده بودند.»
تا زمانی که آن دستور زبان تعقلی حاکم نشود، ما در همین وضعیت باقی خواهیم ماند و تغییری رخ نخواهد داد. ما نمیتوانیم کاری از پیش ببریم. برای برخی مخاطبان، باید تصویر کشید، چون توانایی خواندن متن را ندارند. ما با چنین گروههایی مواجهیم و به همین دلیل، این کار دشوار و حتی ترسناک است.
روایت اولشخص در کتابهایی که دربارۀ شهدا نوشته میشود، برای عمده نویسندگان ما کار ترسناکی است؛ چون نگرانند که پس از انتشار کتاب، صدها نهاد و سازمان با آنها تماس بگیرند و بپرسند: «چرا فلان موضوع را اینگونه روایت کردید؟»
سرهنگی: سادهترین موضوع همین است. نام 15 کشور را با تعداد اسرایشان ذکر کردم. اکنون برخی از آن آمارها را به یاد میآورم: مصر 70 نفر، سودان 55 نفر و... تا میرسید به هند با یک اسیر. ذکر این آمارها، روایت شما را مستند و محکم میکند. بااینحال، یک واقعیت به این روشنی را حذف میکنند. دلیلشان چیست؟ اینکه: «ما با این کشورها رابطه داریم.» پاسخم این است: «این موضوع اصلاً به شما مربوط نیست، دوست عزیز! مگر شما وزیر امور خارجه هستید؟» باید به ملت گفت که ما با 15 کشور جنگیدیم. آیا کسی میداند که ما 66 هزار اسیر را با کتوشلوارهای هاکوپیان به کشورشان بازگرداندیم؟ در ماههای مرداد و شهریور و روزهایی از مهرماه، کشور با بحران کتوشلوار مواجه بود، اما کسی از علت آن باخبر نشد. تمام کتوشلوارهای موجود در شهرهایی چون تبریز، اصفهان و شیراز جمعآوری شد.
اصل حرف این است که ما باید وقایع را در ابعاد واقعیشان نشان دهیم. ممکن است موضوعاتی بهدلیل لطمه به منافع ملی، در زمان خود مطرح نشوند تا در موقعیت مناسب به آنها پرداخته شود؛ اما چرا باید از بیان این حقیقت که 15 کشور در جنگ علیه ما شرکت داشتند، بترسیم؟ اگر این واقعیت را بگویید، آنگاه مشخص میشود که چرا جنگ هشت سال بهطول انجامید و چرا ما چنین سختیهایی را متحمل شدیم. دلیلش این بود که جمعیت 12 میلیونی عراق از سوی این همه کشور حمایت میشد، درحالیکه جمعیت ما 35 میلیون نفر بود.
میخواستم از آنچه میخوانید درباره «رمان» و «داستان»، اعم از ادبیات جنگ یا سایر حوزهها، بدانم. چه اندازه رمان میخوانید؟
سرهنگی: این دو، مقولههایی کاملاً جدا از هم هستند. اما میتوانم این نکته را بگویم که «خاطره» و «زندگینامهنویسی»، در جامعۀ ادبی ما همواره یک «شهروند درجۀ دو» محسوب میشد. بله، رمان میخوانم و از آن لذت میبرم. بهیاد دارم کلاس دهم دبیرستان بودم که کتاب «سرنوشت یک انسان» اثر میخائیل شولوخوف را از کتابخانهای که در یکی از پارکهای نازیآباد قرار داشت، به امانت گرفتم. دانشآموز بدی بودم و برای فرار از کتابهای درسی، به کتابهای غیردرسی پناه میبردم.
سالها بعد در یک شب بارانی پاییزی، در میان کتابهای یک دستفروش، همان کتاب را دیدم و آن را 100 تومان خریدم. به خانه رفتم و منتظر ماندم تا همه بخوابند. کتاب را برداشتم و به اتاقکی در پارکینگ رفتم تا در سکوت آن را دوباره بخوانم. اما هنوز صفحۀ اول را تمام نکرده بودم که کتاب را بستم. دیگر هیچ لطفی نداشت؛ نه ترجمۀ خوبی داشت و نه ویرایش مناسبی. تصمیم گرفتم آن را نخوانم تا همان طعم شیرین و خاطرۀ جادویی مطالعۀ اول در دوران نوجوانی، در ذهنم باقی بماند.
اثر خوب مانند آب، راه خود را باز میکند و پیش میرود. ما آدمها هیچکدام حاضر نیستیم هندوانۀ متوسط بخریم؛ همیشه بهترین را انتخاب میکنیم. جوراب خوب و نخی میخریم، نه پلاستیکی و بیکیفیت. در مورد کتاب هم همینطور است؛ باید به دنبال جنس خوب بود. موضوعی که به آن پرداختیم، یعنی شخصیت حاجقاسم، موضوعی درجهیک بود و باید کتابی درجهیک خلق میکردیم. اینکه شما هم چنین برداشتی از کتاب داشتهاید، به ما حس خوبی میدهد. تمرکز اصلی بر خلق همان «صدا»هایی بود که قدرت داشته باشند خواننده را با خود همراه کنند؛ صداهایی که دوستشان داریم.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............