گوتیک انگلیسی | آرمان امروز


رمان «زن سیاه‌پوش» [the woman in black] نوشته سوزان هیل [susan hill] نویسنده شهیر بریتانیایی و برنده جایزه سامراست موآم است که در سال 1983 منتشر شد و ترجمه فارسی آن به‌تازگی توسط محمود گودرزی در نشر خوب منتشر شده است. این داستان درباره‌ اروح است، پس داستان را با قصه‌گو شروع می‌کنیم. منتقدان ادبی به‌ندرت از این واژه استفاده می‌کنند، آن‌ها ترجیح می‌دهند که درمورد «راوی» صحبت کنند. اما هنگامی که به مشکل برمی‌خورند این توصیف سنتی بسیار مناسب‌تر است.

زن سیاه‌پوش» [the woman in black] نوشته سوزان هیل [susan hill]

آرتور کیپس داستانی را برای ما روایت می‌کند که به‌خاطر خاطرات خودش محکوم به گفتن آن است. هنگامی که رمان آغاز می‌شود او مردی در اواخر میانسالی است و کریسمس را با فرزندان بزرگسال خود که از ازدواج قبلی او هستند سپری می‌کند. طبیعتا آن‌ها شروع به گفتن داستان‌های ارواح می‌کنند: کریسمس زمان مناسبی است، هنگامی که هوا دلگیر است و خانواده و دوستان برای سرگرمی دور هم جمع می‌شوند. چون که داستان ارواح کلاسیک یک نمایش است. برخی از بهترین داستان‌های ارواح- برای مثال معروف‌ترین آن‌ها به‌نام سخت‌ترشدن اوضاع - این‌گونه آغاز می‌شود: فردی داستانی را برای شنوندگانی مشتاق بیان می‌کند. خبره‌ داستان ارواح، استاد راهنمای کمبریج آقای جیمز عادت داشت آخرین اثر خود را قبل از نشر با صدای بلند برای دوستانش بخواند. (بیشتر داستان‌های ارواح رمان‌ها یا داستان‌های کوتاه هستند، به‌طوری‌که ممکن است فقط مناسب مطالعه‌ای بی‌وقفه باشند.)

آرتور برای پیوستن به این بازی خانوادگی بسیار مرموزانه با داستانی که در سر دارد تسخیر شده است. داستان «زن سیاه‌پوش» قاعده اصلی عدم تمایل داستان‌سرایی را با بسیاری از داستان‌های ارواح سهیم می‌شود. داستان باید گفته شود اما گفتنش نیز باید دشوار باشد. «من همین‌جا پشت میزم نشسته‌ام، هر روز، هر شب، برگه کاغذی خالی جلوی من است، توان برداشتن قلمم را ندارم، هم می‌لرزم و هم گریه می‌کنم.»

یک روح از گذشته بازمی‌گردد، همچنین یک داستان روح. در آغاز این داستان نویسنده درباره بیرون‌آمدن «از زیر سایه‌ طولانی اتفاقات دورریخته‌ گذشته» صحبت می‌کند. نویسنده در پایان داستان وظیفه دشواری را مدیریت کرده است؛ بنابراین جملات کوتاه پایانی کتاب: «می‌خواستند داستانم را بدانند. تعریف کرده‌ام. بس است.» می‌توان این را نشانی از انجام‌دادن جن‌گیری درنظر گرفت: آرتور خودش این تشبیه را برای نقش راوی استفاده می‌کند. یا می‌توانید فکر کنید که به او نشان می‌دهد همچنان درگیر ترس‌هایی است که داستان مسبب زنده‌شدن آن‌ها شده است.

آرتور در جوانی وکیل کم‌سابقه‌ای در یک شرکت حقوقی بود که به شهری دورافتاده به‌نام کریتین گیفورد فرستاده شد تا پرونده یکی از مشتریان شرکت به‌نام خانم درابلو که اخیرا فوت کرده بود را بررسی کند. البته او در عمارتی دلگیر زندگی می‌کرد- عمارت ال‌مارش- که از روستا جدا بود مگر در زمانی که جزر گذرگاهی ایجاد می‌کرد و آن‌وقت می‌شد به عمارت رفت‌وآمد کرد. البته مردم محلی از این عمارت بسیار می‌ترسند و درعین‌حال اصلا تمایلی به صحبت‌کردن درمورد ترس‌هایشان نیز ندارند. خوانندگان برخی از ویژگی‌های متداول این رسم بسیار رایج را می‌شناسند: هنر نویسنده تبدیل پیش‌بینی‌های ما به ترس است. آرتور راوی داستان بدبینی جوانی‌اش را به‌یاد می‌آورد - « من به ارواح اعتقاد نداشتم» - اما ما می‌دانیم شخصی که داستان را روایت می‌کند مجبور است که به‌گونه‌ای متفاوت فکر کند.

این داستان ارواح که در یک طرح گروهی مورد احترام قرار گرفته است توجه خاصی به راوی داستان دارد، و از ما می‌خواهد نه‌تنها به آنچه در روایت او اتفاق می‌افتد، بلکه به آنچه برای خود او نیز پیش می‌آید توجه کنیم. «درنتیجه تجربیاتی که خواهم گفت،» آرتور «مستعد ابتلا به بیماری‌ها و شرایط عصبی گهگاهی است.» او در حول‌وحوش ابتدای داستانش اعتراف می‌کند که «سال‌هاست» روحیه او «بیش‌ازحد تحت‌تاثیر شرایط جوی بوده است.» ما حدس می‌زنیم که اتفاقی برای او افتاده که این «میزان آسیب‌پذیری» را ایجاد کند. این راه دیگری برای بازگشت به گذشته است. زیرا در داستانی که او درنهایت نقل می‌کند، آب‌وهوا یک اصل موثر است.

در داستان، آرتور جوان در پی حقیقت داستانی است که در او رخنه کرده است. چه اتفاقی در این خانه افتاده است؟ چه اتفاقات وحشتناکی در اوراق هویت بی‌نظم خانم درابلو ثبت شده است؟ در قسمتی حساس از داستان، این برخورد اتفاقی، واقعی می‌شود: در شب با گریه کودک بیدار می‌شود، هنگامی که تمام چراغ‌های عمارت ال‌مارش خاموش می‌شود، خودش را می‌بیند که ناامیدانه دست‌وپنجه نرم می‌کند و به‌دنبال شمع می‌رود.

اما دست‌وپنجه نرم‌کردن واقعی، زمانی است که قصه‌گو داستان را به یاد می‌آورد؛ هنگامی که او تلاش می‌کند تا تجربیات خودش را درک کند، ما درام را در زمان حال تجربه می‌کنیم. او به یاد می‌آورد که چگونه در اتاق بازی تاریک و خالی عمارت، چیزی فراتر از وحشت را احساس کرد. «من نه ترس، نه وحشت بلکه غم و اندوهی طاقت‌فرسا، حس از دست‌دادن و سوگ، درماندگی آمیخته با یأسی مطلق را احساس کردم.»

تنها در پایان معنای این را خواهیم یافت. روایت صحیح داستان به سرکوب آن بستگی دارد. هرچه بیشتر به پایان داستان نزدیک می‌شویم، آرتور عزیمت خود از کریتین گیفورد را به یاد می‌آورد و مجدد وارد گذشته امیدوارکننده خودش می‌شود. «اکنون که بالاخره خانه خالی بود، شاید محل زندگی ارواح و پیامدهای وحشتناک آن‌ها برای بی‌گناهان تا ابد متوقف شود.» این فکر آرتور جوان است، نه مردی که داستان را روایت می‌کند. ما به‌طور خلاصه نیک‌بینی بی‌مبالات مرد جوان را می‌بینیم قبل از اینکه حقیقت وحشتناکی را که پیرمرد از آن آگاه بود، دریابیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...